سه شنبه, ۱۸ دی, ۱۴۰۳ / 7 January, 2025
مجله ویستا

خیمه دل


خیمه دل

زن کوزه را برداشت و راه افتاد. کوچه‌ها پر از بوی غربت بود. اندوه در تمام وسعت قلب زن ریشه دوانیده بود. نمی‌دانست راز این همه خستگی را در چه چیزی باید پیدا کند. زن در میان راه ایستاد …

زن کوزه را برداشت و راه افتاد. کوچه‌ها پر از بوی غربت بود. اندوه در تمام وسعت قلب زن ریشه دوانیده بود. نمی‌دانست راز این همه خستگی را در چه چیزی باید پیدا کند. زن در میان راه ایستاد تا نفسی تازه کند. آسمان شب صاف و پرستاره بود. صدای اذان که به گوش‌اش رسید، به حرم رسیده بود. رد پای اشک بر پهنای صورتش مانده بود که چهره بر ضریح چسباند و شانه‌هایش از اندوه به لرزه درآمد.

لب‌های زن بی‌آنکه حرکت کنند، وسعت اندوه او را در میان صحن ریختند. زن با دست‌هایی لرزان دخیل را گره بست و دوباره به راه افتاد.

انگار درون سینه‌اش آرامشی پای گذاشته بود که تا آن روز از آن دور بود.

هنوز سپیده صبح سر نزده بود که زن به کلبه رسید. کوزه را کناری گذاشت و بر بالین پسرک حاضر شد.

مادر نگاهش را به فرزند دوخت. کاش روزی پسرک خادم آقا می‌شد. این تنها آرزوی زن بود، اما پسرک...

زن در کنار فرزند نشست و چشم‌های خسته‌اش را بر هم گذاشت. صدای دلنشین کودکانه‌ای، خواب را از چشمانش ربود و مادر به جای خالی کوزه در کنار در خیره ماند.

وقتی زن خود را به حرم رساند، پسرک با کوزه آب کناری ایستاده بود و نگاه شیرینش را به ضریح باب‌الحوائج دوخته بود.