یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

رها همچون پرهای حریر فرشتگان


رها همچون پرهای حریر فرشتگان

وقتی گام بر می دارند, زمین زیر پایشان تعظیم می کند که صبر, از صبوری آنان به شرم آمده است بیایید علیجنابان مشرق زمین من برای شما ارمغان آورده ام من آواز آزادی نخل های خرمشهر را برایتان آورده ام و لطافت کارون را, من طنین دعای مادران چشم انتظار را برایتان آورده ام که ۱۰ سال در انتظار جگر گوشه شان, نشسته و دم نزدند

وقتی گام بر می دارند، زمین زیر پایشان تعظیم می کند که صبر، از صبوری آنان به شرم آمده است. بیایید علیجنابان مشرق زمین! من برای شما ارمغان آورده ام. من آواز آزادی نخل های خرمشهر را برایتان آورده ام و لطافت کارون را، من طنین دعای مادران چشم انتظار را برایتان آورده ام که ۱۰ سال در انتظار جگر گوشه شان، نشسته و دم نزدند.

من دانه اشک کودکانی را آورده ام که صدای آزادی را در اسارت پدرشان یافتند. بیایید و بگیرید این ارمغان را تا خالی شوید از تاریکی و پر شوید از نور. بیایید و کلاه از سربردارید که اینجا سرزمین آزادگان است. بیایید و خاک پای مردان آزاده سرزمین مرا توتیای چشمان خود کنید تا ببینید رنگ آزادی را! بیایید و نام ایران را نیکوتر از این بر زبان جاری کنید که خاتون خاوری من، گلزاده مادری ام، امروز با عطر رهایی فرزندانش را به آغوش کشیده است. فرزندانی که سال ها از آغوش مادرشان، ایران دور بوده اند.

بیایید و ببینید که فرزندان این خاک چه ها کرده اند؟! بیاییدو بر شکوه آزادگیشان سرتعظیم فرو آورید. که اینان پرواز را با تمام ابهتش به تسخیر درآوردند و نامشان را در بیستون قلب مردمان این سرزمین حک کردند. فرهادهایی که عشق شیرینی را با خود به امانت بردند و پس از ۱۰ سال، صبر شیرین را به یادگار آوردند.

شاید زیباترین صحنه ها دیدن دو دوست باشد که پس از مدت ها همدیگر را در آغوش کشیده اند و امروز در مراسم تجلیل از خادمین آزادگان صحنه های دلچسبی از دیدار دو آزاده پس از ۱۷ سال اشک شوق در چشمان حضار جمع کرده است.

سالن بزرگ مجتمع فرهنگی سید الشهدا لبریز جمعیت است. صندلی های قرمز رنگ سالن مردانی را در آغوش کشیده اند که مدال صبر روی سینه شان آویخته شده. اینان آزادگان ایران سربلند هستند.

آن طرف تر، اما چند صندلی خالی مانده است. جای خیلی ها خالیست، جای کسانی که ۱۷ سال پیش در چنین روزی سوار بر اتوبوس های آبی و سبز وارد کشورمان شدند و بر خاک وطن بوسه زدند.

قرار است ازخادمین آزادگان تجلیل شود، از آنان که در طول اسارت هم خدمتگزار دیگر آزادگان بوده اند. اما در بین خادمین هم جای خیلی ها خالیست.

● اسوه خدمتگزاری و پاکی

سخن از خدمت بی منت و خادمان آزاده است. آنان که در سخت ترین شرایط علاوه بر تحمل رنج اسارت، رنج خدمت به هم بندان را نیز بر جان و تن خود هموار کردند. خادمانی که بی هیچ چشم داشتی خدمت به دیگران را وظیفه خود می دانستند و از هیچ کوششی در این راه دریغ نورزیدند. سخن از تجلیل از خادمان آزادگان است، اما مگر می شود، در این راستا سخن گفت و از اسوه و الگوی خادمان حرف به میان نیاورد. مردی که شمع وجودش را برای دیگران ذوب کرد.

فردی که حضورش در هر جا و هر محفلی، شوق آفرین بود. مردی بزرگ که به همه آزادگان آموخت تا دیگران را دوست بدارند و دیگر هیچ نقطه پیوندی جز انسان بودن میان خود و دیگران نیفتند، به حرمت و کرامت انسانی افراد احترام بگذارند و بالا ترین و والاترین وظیفه همه راخدمت به هم نوعان می دانست. مردی از تبار نیکوان و شرافتمندان، مردی که دیدارش همه را به یاد خدا می انداخت، مردی که خستگی را از خود خسته کرد.

مردی بزرگ که جسم نحیف اش آرزوی لختی استراحت داشت. همان که شعارش توام با عمل خالصانه بود. «پاک باش و خدمتگزار» و عاقبت در مسیر خدمتگزاری با همان تن رنجور و خسته دیده از جهان فرو بست که همه را برای همیشه در سوگ خود نشاند.

● به یاد یاران سفرکرده

آن طرف تر دو دختر معصوم در کنار مادرشان نشسته اند. فاطمه سادات و ساجده در میان دوستان پدر، جای خالی او را حس می کنند. شهید سید اکبر علم الهدی شیخ الاسلام نیز روزگاری در این جمع صمیمی به برادران آزاده خود خدمت می کرد اما افسوس که آسمان لایق تر از خانه خاکی ما بود و ستاره ما را از بین ما جدا کرد.

همسر شهید هم دل تنگ است. وقتی در میان جمعی هستی که بوی عزیز سفر کرده ات را می دهند تمام خاطراتت دوباره زنده می شود.

مادر فاطمه سادات و ساجده هم به یاد خاطراتش افتاده و از آزاده شهید برایمان می گوید که: زمانی که شهید علم الهدی در سال ۵۹ به اسارت دشمن در آمدند من ۹ سال داشتم ودر کلاس سوم ابتدایی تحصیل می کردم.

سید اکبر در دوران اسارت به آزادگان کاراته و ورزش های رزمی می آموختند.

حدود ۱۱ سال از این حادثه گذشت و سرانجام در چنین روزهایی آزادگان وارد کشور عزیزمان شدند و ایشان هم روز ۲۹ مرداد سال ۶۹ وارد خاک وطن شدند.

وی ادامه داد: زمانی که ایشان به ایران بازگشتند من یک معلم بودم و از آنجایی که ایشان همسایه ما بودند یک بار از ایشان دعوت کردم تا جهت سخنرانی به مدرسه بیایند و این دعوت موجب آشنایی و بعدها ازدواج ما شد.

خانم ابراهیمی که خاطراتش به شفافیت یک رویا از جلوی چشمانش می گذرد در ادامه می گوید: ازدواج من و سید یک ازدواج عجیب بود چرا که من قبلا ایشان را درخواب دیده بودم.

وی افزود: تمام لحظاتی را که من با ایشان زندگی کردم قبلا در رویا دیده بودم و خیلی خوشحال بودم که همسرکسی شده ام که ۱۱ سال به عنوان یک اسطوره به وطن خدمت کرده است.

او ادامه داد: شهید علم الهدی همواره می گفت که من قبل از ازدواج به حرم امام رضا (ع) رفتم و از ایشان خواستم تا خودشان همسر آینده مرا انتخاب کنند و معتقد بودند که دعایشان مستجاب شده و امام رضا (ع) این انتخاب را برای ایشان انجام داده اند. همسر شهید ادامه داد: هنوز یکی، دو ماه بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود که علا یم بیماری شهید عود کرد و ایشان روز به روز ضعیف تر و ضعیف تر می شدند.

وی می گوید: علت بیماری ایشان تا آخر مشخص نشد و پزشکان معتقد بودند که احتمالا این بیماری در اثر تزریق آمپول هایی است که عراقی ها در زمان اسارت به ایشان می زدند.

او با بیان این مطلب گفت: در خاطرات بسیاری از آزادگان آمده است که در زمان های خاص مثل عاشورا که آزادگان شور عجیبی در عزاداری از خود نشان می دادند عراقی ها با تزریق آمپول هایی باعث می شدند که آنها تا مدت ها بی حس باشند و قدرت عزاداری نداشته باشند و این آمپول ها که مشخص نیست از چه موادی ساخه شده بود بعدها عوارضی را برای برخی از آزادگان ایجاد کرد.

همسر شهید در ادامه گفت: سید پس از بازگشت به کشور وارد نیروی انتظامی شدند و سرتیپ دوم سپاه بودند. یک روز که از سر کار بازگشتند به من گفتند که از خدا خواسته ام که وقتی می خواهد مرا از این دنیا ببرد هر چه گوشت مادی که در بدنم وجود دارد آب شده باشد. او ادامه داد: ۲ روز قبل از شهادت ایشان من وی را وزن کردم. خدا را شاهد می گیرم که وزن سید در آن زمان به ۲۵ کیلو رسیده بود و من همان لحظه به او گفتم: خوش به حالت که خدا این قدر دوستت دارد و تا این حد به حرفت گوش می دهد، تمام گوشت هایت آب شده و چیزی در بدنت نمانده، حالا سبک و رها به نزد خدا می روی.

او می گوید:شهید علم الهدی سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد، ۱۳۵۹ اسیر شد، ۱۳۶۹ آزاد شد و درسال ۱۳۷۹ به شهادت رسید و شبی که ایشان به شهادت رسیدند تمام آزاده ها بدون این که کسی به آنها اطلا ع بدهد به منزل ما آمده بودند و بعدها می گفتند که یک حسی آن شب ما را به منزل شما کشاند انگار کسی از درون ما را نهیب زد که به منزل سید بروید.

صحبت کردن با همسر شهید برایمان سخت است، در مقابل این همه صبر او احساس حقارت می کنیم. او یک بانوی ایرانی است با تمام احساسات و عواطف زیبای یک زن شرقی اما خداوند صبری به او داده که در چهره اش بیداد می کند.

نمی خواهم در مقابلش اشک بریزم که اشک های من در برابر صبر او ناچیز است. بغضم را فرو می برم و آرام به حرف هایش گوش می دهم و او ادامه می دهد: زمانی که سید به شهادت رسیدند، فاطمه سادات ۸ سال داشت و ساجده ۴ سال. البته ساجده خاطرات کمرنگی از پدر در ذهن دارد و با عکس ها و فیلم های او ارتباط برقرار می کند. ولی فاطمه سادات پدرش را خوب به یاد دارد و روزهای بیماری او را که هر روز شدت می یافت در صندوقچه ذهنش به یادگار گذاشته است.

فاطمه سادات که امروز در کلا س دوم دبیرستان تحصیل می کند می گوید: یادم هست که پدرم همیشه آرزو داشت ما در همه زمینه ها اول باشیم و همواره به ما می گفت یادتان نرود، درس و نماز و حجاب تان باید همیشه تک باشد.

فاطمه سادات و ساجده هم دلشان می خواست مثل همه بچه هایی که در سالن سیدالشهدا جمع شده اند تا از پدران آزاده شان تجلیل کنند، پدر را در بین جمعیت می دیدند و سالروز بازگشتش را تبریک می گفتند، اما پدر سالهاست که هم نشین فرشته ها شده است. یقین دارم که سید هم آن شب آنجا حضور داشت و بر بالا ترین سکوی افتخار ایستاده بود اما افسوس که چشمان ظاهر بین ما قادر به دیدن او نبود.

شهید سید اکبر علم الهدی با دستهایی که در اواخر عمر پرافتخارش دیگر یارای حرکت کردن نداشت آن شب بر سر دخترانش دست نوازش می کشید و با پاهایی که خیلی زود با او خداحافظی کردند، روی پرهای حریر فرشتگان گام بر می داشت و با زبانی که روزهای آخر قدرت تکلم را از دست داده بود، با دختران پاکش سخن می گفت، آری او هیچگاه خانواده کوچکش را فراموش نخواهد کرد و بیش از آنچه ساجده و فاطمه سادات پدر را به یاد می آورند یادشان می کند و بیشتر از همیشه دوستشان دارد. همسرش می گوید: سید زندگیش را با امام رضا (ع) آغاز کرد و با امام رضا (ع) هم به پایان رساند.

او در توضیح این مطلب می گوید، از آن جایی که شهید علم الهدی سه سال بود که قدرت تکلم خود را از دست داده بودند، با زبان اشاره با ما سخن می گفتند و من حرفها یشان را از طریق لب خوانی متوجه می شدم.

وی ادامه داد: یک شب سید از خواب بیدار شد و با حرکت دادن پاهایش مرا نیز بیدار کرد چون، من وسیله ای را درست کرده بودم که به محض برخورد انگشت پای ایشان به آن وسیله تختم صدا می کرد و من بیدار می شدم.

خانم ابراهیمی افزود: آن شب سید حال عجیبی داشت و با حرکت لبهایش به من گفت «خدا مرا شفا داد» و من که سر از پا نمی شناختم گفتم: پس بلند شو، تو را به خدا، دستهایت را تکان بده، اما او گفت: نه، هنوز زود است من سه شنبه خوب می شوم، امام رضا (ع) را در خواب دیدم و ایشان فرمودند که من سه شنبه شفا پیدا می کنم و درست روز سه شنبه بود که ایشان به شهادت رسیدند.

او که از یادآوری این خاطرات منقلب شده می گوید، شهید علم الهدی در اواخر عمرشان قدرت بلع را هم از دست داده بودند و ما از طریق معده غذا را به ایشان تزریق می کردیم و ایشان مدت سه ماه حتی نتوانست یک قطره آب بنوشد.

او ادامه می دهد: من اواخر عمر شهید به ایشان می گفتم «حتما امام حسین (ع) تو راخیلی دوست دارد چون اگر ایشان چند روز لب تشنه ماند، تو سه ماه است که لب به آب نزده ای».

همسر شهید ادامه می دهد: وقتی ایشان به شهادت رسیدند یک هاله زرد رنگ تمام فضای اتاق را پر کرده بود و تمام کسانی که در منزل ما حضور داشتند این صحنه را دیدند.

او ادامه داد: حتی یکی از همسایگان ما هم تعریف می کرد که شب شهادت سید روی پشت بام خانه شان مشغول رب درست کردن بوده است، او با حالتی منقلب اظهار می کردکه من باچشمان خودم دیدم که یک نور زرد رنگ از آسمان آمد و در حیاط خانه شما خاموش شد، اول فکر کردم که این نور یک شهاب سنگ است اما بعد یادم آمدم که شهاب سنگ نورسفید رنگ دارد نه زرد!

همسر شهید ادامه داد: و این همان نوری بود که لحظه شهادت ایشان در خانه ما پخش شد.

مادر فاطمه سادات می گوید: قبل از شهادت سید ما هر سه شنبه به جمکران می رفتیم. زیارت رفتن ما هم جالب بود، دستهای ایشان قدرت حرکت نداشت و به ناچار ایشان حین رانندگی گاز و کلا ج را با پا می گرفتند و من با دستهایم فرمان را می گرفتم. خیلی وقت ها ماشین در راه خراب می شد و من ناچار بودم خودم به تنهایی آن را تعمیر کنم، آن روزها هم دستم می سوخت و هم جگرم! اما بعدها فهمیدم که این مسائل مرا مستقل بار آورده است.

او ادامه می دهد: جالب است بدانید شهید علم الهدی درست در ساعتی به شهادت رسید که ما هر هفته آن لحظه را در جمکران می گذراندیم و با خدای خود خلوت می کردیم.

او می گوید: روزگاری بود که همسر من در اسارت دشمن بود اما وقتی او رفت من احساس اسارت کردم.

او ادامه می دهد: وقتی سید رفت، خیلی از رفتارها دلم را سوزاند و هیچ کس از من نپرسید وقتی او رفت چه چیز موجب ناراحتی تو شد. اما من هم حرفم را در دلم نگه می دارم و نمی گویم تا فقط خدا حرفهای دلم را بخواند.

همسر شهید که اشک در چشمانش حلقه زده می گوید ما شهید ندادیم که منافعی به دست آوریم ما چشم به مال دنیا نداریم و از دنیای شما هیچ چیز نمی خواهیم فقط ما را با نگاه های پر از سوال خود تحقیر نکنید.

نمی دانم چه در دل مادر فاطمه سادات می گذرد، او حرفش را کامل نمی گوید اما هرچه هست فقط می دانم حقی که او برگردن ما دارد به حدی بزرگ است که کوچک ترین نامهربانی به او عرش خدا را به لرزه در خواهد آورد.

● و اما بعد...

حضور شفاف شهدای آزاده در سالن سیدالشهدا قیامتی به پا کرده بود که اگر چشم جان باز می کردی استواری قامتشان تو را خیره می کرد.

یاد شهید خلیل فاتحی و معلم شهید محمد فرخی هم فضا را پر از عطر سیب کرده بود.

● شهید خلیل فاتح

دو سال از حادثه آتش گرفتن انبار اردوگاه موصل گذشته بود. بچه ها خوشحال بودند که قضیه فیصله یافته است.

روزی که در هواکش حمام ها یک نارنجک کشف کردند، دلهره، همه را گرفت. بلافاصله، یک گروه بازجویی و شکنجه در اردوگاه مستقر شد. افرادی را از چهار اردوگاه موصل، با چشم های بسته به اتاق بالا می بردند و بی رحمانه شکنجه می کردند.

برای اعتراف گرفتن از بچه ها، به بدنشان برق وصل می کردند. نخ نخ سبیل بعضی ها را می کشیدند. آنها را فلک می کردند و آن قدر کابل های روغن مالی شده را بر کف پاهاشان می زدند که بیهوش می شدند.

تازه پی برده بودند که در جریان آتش سوزی انبار، مقداری اسلحه و مهمات به دست اسرا افتاده و پنهان شده است.

روز به روز بر تعداد شناسایی شده ها افزوده می گشت. وحشت بر اردوگاه حکومت می کرد. در میان کسانی که به اتاق شکنجه برده شدند، "یعقوب" نیز وجود داشت.

پس از شکنجه های فراوان، او را با چند نفر دیگر نگه داشتند و در اتاقی زندانی کردند.

یعقوب، نام مستعاری برای "خلیل فاتح" بود; جوانی ورزیده که در باغچه اردوگاه سبزی کاری می کرد.

سبزی ها بر زمینی می روییدند که زیر آن بسیاری از سلاح ها و مهمات پنهان بود.

وقتی بسیاری از وسایل، از زیر بوته های درون باغچه کشف شد یعقوب را رها نکردند.

می خواستند که او عوامل اصلی را معرفی کند.

وحشت به اوج خود رسید و اردوگاه در ورطه اضطراب و سرگردانی غوطه ور شد. به ناگاه، او همه چیز را به گردن گرفت تا دیگران آسوده باشند.

روزی که چند بعثی او را از زندان به طبقه بالا برای شکنجه های مجدد می بردند، به سوی نگهبان پشت بام حمله ور می شود تا سلاح را از دست او بگیرد; اما افسر بعثی از پشت، او را مورد هدف گلوله قرار می دهد و جسم بیجان او بر زمین می افتد و به شهادت می رسد. یعقوب ایثار کرد. با شهادتش، همه شکنجه ها قطع شد و پرونده انبار مختومه گشت.

حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس، نام آشنایان آسمانند که ملائک نیز به تبرک، سجده گاهشان را طوطیای چشم می کنند. مردان مردی که از راحت دنیا گذشتند تا رضایت مولا را به دست بیاورند. شهید آزاده خلیل نیز یکی از این اسطورهای مقاومت و پایداری است که با ایستادگی خود، شرم و خذلان را برای دشمنان و سربلندی و افتخار را برای ملت و میهن اسلامیمان به ارمغان آورد. در تجلیل از یاد و نام آن بزرگمرد، کلماتی آشنا از حجت الاسلام ابوترابی را انتخاب کرده ایم.

حاج آقا ابوترابی در مهر ۱۳۶۹درباره شهید خلیل فاتح می گوید: شهدا با اقتدا به امام رهبر کبیر انقلاب اسلامی موسس و بنیانگذار جمهوری اسلامی، چشم از خود بستند و به وجه الله، و به رضای خدا نظر دوختند. روحشان شاد. شهدا بسیارند همه آنها مایه افتخار ولی این شهید، شهید آزاده در مدتی از اسارت در خدمتشان بودیم، شهید خلیل فاتح، گل سرسبد شهدا بود. من خاطره ای از ایشان نقل می کنم: در جریان محاصره سوسنگرد توسط دشمن، سردار شهید دکتر چمران مجروح و یکی از محافظینشان در کنارشان به شهادت رسیده بود، شهید چمران هم مجروح و بیهوش روی زمین افتاده بودند. در فاصله ۵۰ تا ۶۰ متری از دشمن.

تعدادی از همرزمان او باخبر شدند که شهید چمران و محافظش در ۶۰ متری دشمن روی زمین افتاده اند.

چه کسی آنها را بیاورد؟

آن کس خواهد رفت که خودش را فراموش کند.

در این میان آزاده شهید ما "خلیل فاتح" می گوید، من رفتم شما فقط دشمن را به رگبار ببندید که نتواند مرا بگیرد و جلویش را سد کنید تا من بتوانم فرار کنم.

حال اگر دشمن مرا به گلوله بست و به شهادت رسیدم، مهم نیست.

خیلی حرف است! در فاصله ۶۰ متری دشمن که به راستی پرنده اگر پر بزند، با یک گلوله سرنگون می شود این آزاده شهید ما، خزیده جلو می رود. سردار شهید دکتر چمران را روی کولش می اندازد و باز خزیده در زیر رگبار دشمن، ایشان را به عقب می آورد; وقتی سردار شهید دکتر چمران متوجه این جریان شد، از ایشان "خلیل فاتح" دعوت کرد که به استانداری که در آن زمان مقر سپاه بود، بیاید و در آنجا کلت شخصی خود را تقدیم شهید خلیل فاتح می نماید.

کلت چیست؟

مگر چیزی می تواند جوابگوی این همه فداکاری، این همه رشادت، این همه ایثار، این همه از خودگذشتگی و ایمان و تعهد باشد؟

فقط رحمت خدا می تواند آن را جبران کند، این بزرگوار هم صرفا به نشانی قدردانی خودشان، کلت شخصیشان را تقدیم این عزیز شهید نمودند.

شهادت ایشان (خلیل فاتح) هم در اسارت باز بر همین اساس بود.

● محمد فرخی، معلم شهید

در اسارت یکی از کارهای مهم، آموزش افراد بی سواد بود. با همکاری تعدادی از افراد، نهضت سوادآموزی تشکیل شد. آنها در این زمینه به طور فعال کار می کردند. هر چند که کاغذ و قلم ممنوع بود و اگر نزد کسی پیدا می کردند به شدت مورد ضرب و شتم قرار می گرفت. با وجود این مشکلات بچه ها کار خودشان را انجام می دادند. هر گاه صلیب می آمد بچه ها مقداری جوهر خودکار کش می رفتند و با استفاده از کاغذهای پاکت سیمان و بعضی سیگارها، درس هایی را در این برگه ها می نوشتند و با افراد بی سواد کار می کردند. گاهی هم برای دلگرمی به آنها مدارکی می دادند.

خیلی از افراد که حتی قادر نبودند نامه های خصوصی خودشان را بخوانند بعد از مدتی خواندن و نوشتن را آموختند طوری که نیازی به دیگران نداشتند و خود شخصا نامه های خودشان را برای خانواده هایشان می نوشتند.

از جمله کسانی که در زمینه نهضت سوادآموزی فعالیت داشت یکی از برادران دزفولی به نام محمد فرخی بود که شغل رسمی اش معلمی بود و در آنجا این رسالت را بر دوش خود احساس می کرد. جاسوسان او را لو دادند.

یک روز عراقی ها سرزده وارد آسایشگاه ۱۸ شدند و کیسه انفرادی او را تفتیش کردند که در میان وسایل او یک خودکار کوچک پیدا کردند که به اندازه یک انگشت دست بود. بعثی های عراقی او را به زندان انفرادی بردند و به شدت شکنجه اش کردند، آن هم در ایام ماه مبارک رمضان. بعد از چند روز بر اثر شکنجه به شهادت رسید و در این راه جان خویش را فدا کرد.

● پزشکی دلسوز

دکتر مجیدجلالوند، از افسران نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلا می بودند، که در آغاز جنگ به اسارت دشمن بعثی درآمدند.

ایشان پزشکی دلسوز، متعهد، جدی و پرکار بود، و به رغم فقدان امکانات پزشکی، تلا ش می کرد تا به حال مجروحان و بیماران در زندان های مختلف رسیدگی کند و آنجا که به دارو دسترسی نداشت با حضور مهربانانه خود بر بالین مجرومان و بیماران سعی می کرد به لحاظ روحی دردهای آنها را التیام بخشد. همه آزادگان که با دکتر جلا لوند ارتباط داشتند، به تعهد، دلسوزی و خدمت صادقانه ایشان شهادت داده اند، و از او خاطرات شنیدنی دارند که هر یک از آن خاطرات می تواند عمق روحیه خدمت گزاری و ایثارگری این افسر پزشک را بیان کند.

● افسری شجاع و غیرتمند

مرحوم امیر سرتیپ خلبان ایوب حسین نژادی ایشان به عنوان فرمانده ایرانی اردوگاه موصل ۳، منشا خدمات ارزنده ای به هموطنان خود بود. او فردی دلسوز، مهربان و زحمتکش بود و از حقوق هم بندان خود، در برابر نظامیان عراقی جانانه دفاع می کرد.

آنان که با مرحوم سرتیپ حسین نژادی بودند، همه معترفند که او افسری شجاع و غیرتمند بود و در دفاع از اسیران هموطن چند بار سربازان عراقی را با شجاعت تنبیه کرد. ایشان پس از آزادی بر اثر ایست قلبی دار فانی را وداع گفت و همه دوستان خود را به سوگ نشاند.

● جلیل اخباری

مرحوم جلیل اخباری، از جمله خادمانی بود که بی هیچ منتی در شرایط سخت زندگی در اردوگاه خدمت به هم بندان خود راوجه همت قرار داد و هر چه در توان داشت،در خدمت به دوستان دریغ نورزید. او فردی متواضع، فروتن و خوش برخورد بود و آزادگان همراه او به شدت او را دوست می داشتند و به او احترام می گذاشتند. مرحوم اخباری پس از آزادی در اثر سانحه رانندگی دار فانی را وداع گفت و دوستان خود را در ماتم فقدان خود در سوگ نشاند.

● تجلیل از پرستوهای عاشق

شور و شوق عجیبی فضای سالن سیدالشهدا را پرکرده است. فریبرز خوب نژاد در این باره می گوید : تجلیل از خادمان آزادگان در دوران اسارت با همکاری موسسه فرهنگی برنامه ای است که طبق همکاری واحد پژوهش و تبلیغات بنیاد شهید و امور ایثارگران برگزار شد.

معاون هنری این موسسه افزود: خادمان آزادگان با معیارهای مختلف انتخاب شدند و آزادگانی که در بخش های آموزش، از جمله آموزش قرآن، سوادآموزی، زبان انگلیسی و بخش خدمات از جمله آشپزی، نظافت اردوگاه، و در بخش ورزش که شامل ترویج فرهنگ ورزش های مختلف بود و در بخش بهداشت و درمان که شامل خدمات درمانی و پزشکی و همچنین مسوولین ایرانی اردوگاه ها روابط بین عراقی ها و ایرانی ها را بر عهده داشتند و نیز آنهایی که رهبری فرهنگی و سیاسی اردوگاه ها را بر عهده داشتند و مانع از انحراف و درگیری آزادگان می شدند، در این برنامه مورد تجلیل قرار خواهند گرفت.

خوب نژاد تاکید کرد: حدود ۵۰۰ تن از خادمین آزادگان با کمک افرادی که در اردوگاه ها مسوولیتی بر عهده داشتند شناسایی شدند و از بین این ۵۰۰ نفر، ۱۵ نفر در رشته های مختلف هدایایی را از دست ریاست مجلس دریافت خواهند کرد.

● با پرچم برافراشته ایران از عراق بازگشتیم

معاونت ارتباطات و تبلیغات موسسه فرهنگی پیام آزادگان هم در این باره گفت: دومین همایش امام و آزادگان روز جمعه ۲۶ مرداد در حسینیه جماران برگزار شد. مدعوین این مراسم تعدادی از مسوولین نظام جمهوری اسلامی و تعدادی از آزادگان از شهرهای تهران، ورامین، کرج، اراک و قم در این مراسم شرکت کردند. ضمن اینکه ۲۵ تن از خانواده های شهدا و متوفای آزاده هم در این جمع حضور داشتند.

غلامرضا جوکار افزود: سال آینده این همایش تبدیل به جشنواره امام و آزادگان خواهد شد که در قالب برگزاری مسابقات طراحی، نقاشی، داستان نویسی، فیلم نامه نویسی، عکاسی و نامه ها و موارد خاص به فعالیت خواهد پرداخت.

وی ادامه داد: این جشنواره آزادگان، خانواده های آنان و خانواده شهدا به نوعی تمام مردم ایران را در بر خواهد گرفت و فراخوان این جشنواره اوایل سال آینده اعلام خواهد شد.

این آزاده تصریح کرد: امام و آزادگان یک نوع ارتباط معنوی داشتند چرا که اکثر کسانی که عازم جبهه شدند بنا به دستور رهبر خود این مسوولیت را پذیرفتند و در اسارت هم آزادگان به عشق دیدار امام، قرآن حفظ می کردند.

زبان های مختلف فرا می گرفتند و به خاطر همین ارتباط معنوی آزادگان ما یک ارتباط روحی خاصی با امام داشتند و گاهی پیش می آمد که بچه ها دچار مشکلا ت روحی می شدند اما امام را در خواب می دیدند و تسلی می یافتند.

وی افزود: به دلیل ارتباط خاصی که آزادگان با امام داشتند ما بر آن شدیم تا جشنواره ای را با همین مضمون برگزار کنیم.

جوکار یادآور شد: خاطراتی که آزادگان از امام داشتند تبدیل به کتاب شده و به زودی منتشر خواهد شد.

غلا مرضا جوکار مدت ۸ سال در اسارت بوده است و می گوید: فضای اسارت فضایی است که به هیچ وجه نمی توان آن را توصیف کرد.

وی می گوید: من متولد تهران هستم وخیلی وقت ها تهران با آن بزرگیش به نظرم کوچک و دلگیر می آمد و خیلی وقت ها دلم می خواست از تهران بیرون بروم چون دلم در این شهر بزرگ می گرفت اما در فضای اردوگاه که فضایی محدود و با دیوارهای بلند بود هیچ گاه این حس به من دست نداد با این که روز اول که وارد اردوگاه شدم لحظه اول با خودم فکر کردم که من یک هفته هم در این شرایط دوام نخواهم آورد اما به دلیل اعتقادات بچه ها این دلتنگی ها به شادمانی تبدیل می شد.

او گفت: اعتقاد بچه ها به خداوند و ارتباط معنوی آنها با امام به قدری بود که یک بار صلیب سرخ نامه های ما را به همراه یک پیغام هم از طرف امام خمینی (ره) آورده بود. اما نماینده آنها پیام امام را با بی احترامی به نام ایشان بیان کرد و بدون این که کلمه امام را ادا کند گفت: «خمینی این طور گفته». بچه ها بعد از شنیدن این جمله بلا فاصله آن فضا را ترک کردند و وارد آسایشگاه شدیم و تصمیم گرفتیم به عنوان اعتراض صلیب را تحریم کنیم و نامه هایی را که مدت ها در انتظارشان بودیم نگرفتیم تا این که نماینده صلیب سرخ از ما معذرت خواهی کرد و بچه ها قبول کردند نامه هایشان را بگیرند و این مسئله برای آنها قابل باور نبود که بعد از گذشت ۷-۸ سال از اسارت ما هنوز هم تا این حد نسبت به نام رهبرمان تعصب داریم و این گونه عکس العمل نشان می دهیم.

او معتقد است همان طور که رزمندگان، شهدا و جانبازان ما در نوع خود بی نظیر بودند اسرای ما که برگرفته از ملت بودند نیز در کشور عراق منحصر به فردی خود را نشان دادند.

او ادامه داد: پس از پذیرش قطعنامه مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور ایران بودند فرمودند که «با پذیرش قطعنامه به ظاهر جنگ به پایان رسیده است اما واقعیت این است که اسرای ما هنور در جنگ هستند» و این جمله عین واقعیت بود.

غلا مرضا جوکار یادآور شد: روزی که می خواستیم به ایران بازگردیم بچه ها با حاشیه پتو که رنگ های سبر و قرمز و سفید داشت، پرچم جمهوری اسلا می ایران را درست کردند و زمانی که ما از کشور بیگانه وارد کشور خود شدیم پرچم برافراشته کشورمان را در دست داشتیم.

نویسنده : مرجان حاجی حسنی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.