دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

داداش گنجشک


داداش گنجشک

سیامک پسربچه ای بود که دوست داشت سنگریزه جمع کند و در جیبش بریزد و بعد با آن سنگریزه ها همه چیز را نشانه بگیرد از صبح تا شب کارش نشانه گیری بود گاه شاخه درخت را نشانه می گرفت, گاه در خانه مردم را و گاه هم شیشه پنجره ها را

سیامک پسربچه‌ای بود که دوست داشت سنگریزه جمع کند و در جیبش بریزد و بعد با آن سنگریزه‌ها همه چیز را نشانه بگیرد. از صبح تا شب کارش نشانه گیری بود. گاه شاخه درخت را نشانه می‌گرفت، گاه در خانه مردم را و گاه هم شیشه پنجره‌ها را.

اگر یکی از این سنگریزه‌ها به همان جا که نشانه گرفته بود می‌خورد، سیامک از خوشحالی پر درمی‌آورد. همه به او می‌گفتند که این کار خوب نیست، ولی او گوش نمی‌داد و مرتب سنگریزه جمع می‌کرد و به این طرف و آن طرف پرت می‌کرد و نشانه می‌گرفت.

روزی سیامک از کنار درختی می‌گذشت. سرش را بلند کرد و دید گنجشکی سینه سفید روی درخت نشسته است. سنگریزه‌ای از جیبش درآورد و نشانه گرفت. او یقین داشت که درست نشانه گرفته است، ولی گنجشک پرید و رفت. سیامک فکر کرد که سنگریزه به او نخورده است. سنگریزه‌ها را در جیبش جا‌به‌جا کرد رفت که چیز دیگری را نشانه بگیرد...

شب شد و  سیامک خوابیده بود. صدای پای اسبی را شنید. خوب گوش داد اسب چهارنعل می‌آمد و می‌آمد تا این‌که درست جلوی خانه آنها ایستاد. سیامک بلند شد و در را باز کرد و دید که یک کره اسب سیاه جلوی در ایستاده است.

سیامک پرسید: ای اسب سیاه تو سیاهی شب اینجا چه کار می‌کنی؟ چرا جلو در خانه ما ایستاده‌ای؟

کره اسب جواب داد: بپر پشت من تا ببینی من چرا اینجام.

سیامک پرید پشت اسب و اسب سیاه تاخت و تاخت تا به یک دشت رسید. سیامک که خیلی ترسیده بود، کنار گوش اسب گفت: ای اسب سیاه من را کجا می‌بری؟

کره اسب جواب داد: صبر کن می‌بینی. باز هم تاخت و تاخت تا به دشت سیاه رسید. دوباره سیامک پرسید: ای اسب سیاه تو من را داری کجا می‌بری؟

کره اسب جواب داد: صبر کن... می‌بینی. باز هم تاخت و رفت و رفت تا به کوه سفید رسید. از کوه سفید رد شد و به کوه سیاه رسید. کره اسب سیاه باز هم تاخت تا این‌که از دور دروازه شهری را دید. وارد شهر شد. شهری که به آن رسیده بودند مثل همه شهرها بود، ولی خیابان‌های این شهر به اندازه یک خط‌کش و درخت‌هایش به اندازه یک مداد بود. میدان شهر به بزرگی یک نان تافتون گرد بود و حوض وسط میدان به بزرگی کاسه آب بود.

کره اسب سیاه جلوی خانه‌ای ایستاد. سیامک از اسب پایین پرید و وارد خانه شد. توی خانه چهار گنجشک سینه سفید دید که یکی از آنها لباس مردانه و دیگری لباس زنانه پوشیده بود. دو تا گنجشک کوچولو هم یکی لباس پسرانه و یکی لباس دخترانه پوشیده بودند. هر چهار گنجشک دور رختخواب کوچکی جمع شده بودند و گریه می‌کردند.

سیامک از گنجشکی که لباس پسرانه پوشیده بود پرسید: چرا گریه می‌کنی؟

گنجشک کوچولو جوابش را نداد و فقط گریه کرد. سیامک از هر کدام از گنجشک‌ها پرسید چه شده؟ آنها جواب ندادند و فقط گریه کردند. سیامک از گنجشک بزرگ که لباس مردانه پوشیده بود پرسید: چه شده است؟ چرا گریه می‌کنی؟

گنجشک بزرگ گفت: این گنجشک را که می‌بینی پسر بزرگ من است. او از همه گنجشک‌های دنیا بهتر می‌پرید، از همه درخت‌ها و کوه‌ها بالاتر می‌رفت و هیچ وقت از پریدن سیر نمی‌شد. دیروز صبح زود پرواز کرد.  از کوه سیاه و از کوه سفید گذشت و از دشت پهناور گذشت تا به شهر آدم‌های بزرگ رسید. خسته شده بود و روی شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند، اما یک پسربچه به بالش سنگ زد و بال پسرم شکست. او با آن بال شکسته پرواز کرد تا به خانه رسید، حالا از این می‌ترسم که دیگر نتواند پرواز کند. او پرواز کردن را از همه کارها بیشتر دوست دارد.

سیامک به رختخوابی که گنجشک در آن خواب بود، نگاهی انداخت و دید ای داد، این همان گنجشکی است که صبح با سنگ او را زده بود. خیلی خجالت کشید. آنقدر که حتی نتوانست از آنها خداحافظی کند. از خانه بیرون آمد و روی کره اسب سیاه پرید.

آنها از شهر گذشتند و از کوه‌ها و دشت‌ها گذشتند، ولی دیگر سیامک نتوانست خودش را کنترل کند و سرش را بر گردن اسب گذاشت و شروع به گریه کرد. او گریه می‌کرد و اسب می‌تاخت و می‌تاخت...

سیامک دیگر نفهمید که چقدر رفتند و به کجا رسیدند. ناگهان صدایی شنید. سرش را از روی گردن اسب برداشت و چشمانش را باز کرد. مادرش بود که می‌گفت: سیامک جان، سیامک جان! بیدار شو، پسرم چرا گریه می‌کنی؟

سیامک بیدار شد و خدا رو شکر کرد که خواب بوده و از آن به بعد دیگر هیچ حیوانی را مورد آزار و اذیت قرار نداد.

گلنوشا صحرانورد