شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

دیدار انتظار


دیدار انتظار

وقتی صبح چشم به روشنی آفتاب باز می کنم
و پنجره خاموش غم زده بی احساسم را باز می کنم
سکوت می شکند.
از نم بارانی که روی دستم حس می کنم لبخند می زنم
و از اعماق درونم صدایی به گوش می رسد
و …

وقتی صبح چشم به روشنی آفتاب باز می کنم

و پنجره خاموش غم زده بی احساسم را باز می کنم

سکوت می شکند.

از نم بارانی که روی دستم حس می کنم لبخند می زنم

و از اعماق درونم صدایی به گوش می رسد

و دوباره سکوت می شکند از انتظار دیدار

روحم به پرواز درمی آید.

به قلبم لبخند می زنم.

صدایی از درون به گوش می رسد و بعد از چند لحظه... می شنوم، کسی می گوید: بهار از راه رسیده است چرا ظهور نمی کنی!

ساناز دارابی/۱۵ساله-دبیرستان نیایش(۲)تهران

همدرد من

قطره اشکی که در گوشه چشمم سنگینی می کند غلتان غلتان بر روی گونه ام می افتد و اشکهایم جاری می شود. بلند می شوم و به کنار پنجره می روم و سرم را بیرون می برم و با صدای بلند می گویم «دوستت دارم مادر».

آسمان غرش عظیمی می کند. انگار او هم مثل من مادرش را صدا می زند. ابرها گریه می کنند و مرا دلداری می دهند ولی نمی دانند که درد من با همدردی آنان دوا نمی شود.

رویا افسر۱۴ ساله- مدرسه نیایش(۲)-تهران

بوم فراموش شده

زندگی می کنم با یاد او. در هر قدمی که برمی دارم احساس می کنم که او هم با من قدم برمی دارد با من همفکری می کند و قسمتی از وجود من شده است. اگر بخواهم اشتباهی بکنم وقتی به او فکر می کنم دیگر نمی توانم آن کار را انجام بدهم. او همه زندگی من است. او محرم رازهای من است اما مدتی است که حس می کنم او را گم کرده ام. دیگر کسی نیست که با او درد دل کنم. دیگر بوم نقاشی او نیستم. دیگر قدرت دستش را هنگامی که با قلم مو به من ضربه می زند را حس نمی کنم. با اینکه می دانم او بزرگتر از این است که کسی را فراموش کند گاهی اوقات فکر می کنم مرا فراموش کرده. در تاریکی خود گم شده ام و دیگر با من همقدم نمی شود. تا نور وجودش راه مرا روشن کند.

دریغ از اینکه من او را فراموش کنم!

فرشته زهره وندی ۱۶ ساله/ مدرسه نیایش(۲)-تهران

شهیدان آزاده

برای استقلال ما جنگیدند برای برپا نگه داشتن دین و مذهب کشور خود را فدا کردند و الان می خواهم بگویم: تا خون در رگ من است راه آنها را ادامه خواهم داد.

زهرا صبوروند/۱۵ساله دبیرستان نیایش(۲)-تهران

تنهایی

خدایا چه کنم از این همه غصه و دلتنگی، چه کنم از این همه تنهایی و غریبی. آه خدایا توی این شهر غریب هیچ کسی نیست بگه غصه ات چیه؟ چرا تنهایی، چرا غریبی!

کمکم کن، امیدم فقط به توست، فقط به تو.

چون همسفر و یارم فقط تویی، ناامیدم نکن.

سیما جستان/۱۵ ساله/ دبیرستان نیایش(۲)-تهران