چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
سیاه نامه ای از تاریکی و تنهایی
انتشارات «ققنوس» در میان اهالیِ ادبدوست و کتابخوان، نشرِ معتبرِ خوشسابقهای است در زمینه چاپ و انتشار مجموعههای داستانی و کتابهای رُمانِ فارسی که بیشترِ خوانندگان و علاقهمندان، با اعتماد به نشانِ این نشر، از آثارِ نویسندگانِ جوان و تازهکار استقبال میکنند.
«چه دیر ...» نوشته مهکامه رحیمزاده در موضوع داستانهای ایرانی یکی از رُمانهایی است که در دیماه ۱۳۸۷ از سوی این انتشارات به بازار کتاب عرضه شده است.
رحیمزاده (متولّد ۱۳۳۲) داستاننویسی را از سال ۱۳۶۸ و با انتشار رُمان «یلدا و تنهایی» آغاز کرد. پس از یلدا و تنهایی، دو مجموعه داستان نیز به قلم وی منتشر شده است؛ اتاق صورتی (نشر مهرنوش، ۱۳۸۰) و ردّپای حلزون (نشر چشمه، ۱۳۸۵) که داستانهای هر دو مجموعه با تأکید بر زن و مسائل عاطفی، شرایط اجتماعی و زندگی خانوادگی آنها نوشته شدهاند؛ دغدغهای که اینک دستمایه دوبارهای شده است برای نگارش رُمان «چه دیر ...»؛ داستانی از یک عاشقانه زنانه.
این رُمان با یادداشتی آغاز میشود با عنوانِ «توضیح ۱» از زبانِ «نسترن صداقت» که برای خواننده تعریف میکند ماجرای کتاب برگرفته از خاطرات سه سال و پنج ماه از زندگی «نیکو» است و «نسترن» محض تحقّق آرزوی دیرینهاش برای چاپ یک کتاب، دفتر خاطراتِ نیکو را بازنویسی کرده است تا از این رهگذر ذوقِ خویش را برای نوشتن رُمان آزموده باشد.
«نیکو» شخصیّت اصلی ُرمان، زنی است در آستانه میانسالی با همسری بیمار و دو فرزند،نیما (دانشجو) و نریمان (دانشآموز) که در چهلسالگی دُچار عشقی ممنوع شده است و با همین بهانه شروع میکند به نوشتن خاطرههای روزانه خویش؛ «از امروز تصمیم گرفتم خاطراتم رو بنویسم. مثل قدیمها. چرا؟ نمیدانم! شاید هم میدانم! حالا میخواستم چه بنویسم؟ میخواستم بنویسم از خودم بدم میآد. چرا؟ چون زن بدی شدم و کارهای بدی میکنم!» (صفحه ۸)
میپرسید ماجرا چیست؟ ماجرای پیچیدهای در کار نیست مگر روایتِ دیگری از عشق و عاشقیهای قدیم که موضوعهای مرسوم و معمولِ ادبیات عامهپسند هستند؛ داستانِ دوبارهای از دلدادگیهای سودازده و شیفتگیهای پُرشور که با همه تلاشِ نویسنده محضِ ارائه تصویری روشن از زن امروزی و مناسباتِ روابط انسانی در جامعه حاضر امّا ضعف در شیوه بیان و زبانِ نثر باعث میشود تا «چه دیر ...» نسبت به دیگر رُمانهای عاشقانه منتشر شده امتیاز ویژهای نداشته باشد.
«چه دیر...» از زبانِ دو خواهر روایت میشود؛ نسترن راوی اوّل است که در «توضیح ۱» به طور مختصر معرّفی میشود و بعدتر، با یادداشتهای توضیحی و توصیفی، نقشِ زنِ عالم و عاقلِ داستان را برعهده میگیرد؛ «اگر مجبورم گاهی لابهلای نوشتهها توضیحاتی بیاورم، از خواننده عزیز پوزش میخواهم. من از اوّلین روزی که نیکو، استاد سپند مرادی را دید و از او خوشش آمد، ... اخطار و تذکر لازم را به او دادم....» (صفحه ۲۵)
استاد سپند مرادی؟ بله. «سپند مرادی» استاد موسیقیِ نریمان (پسر کوچکِ نیکو) است که در یک چهارشنبه پائیزی از نیکوی داستان دل میبرد به یغما؛ «جوان بود. خوشقیافه هم بود. موهاش خرمایی بود و بلند و تابدار تا پائین گردن.... وقتی سرش رو بالا آورد ...، انگار درِ یه شیشه عسل رو باز کرده باشی، یه عسل غلیظ و درجه یک!» (صفحه ۱۰)
نیکو راوی دوّم است و نویسنده دفتر خاطرات که در صبحِ بهاری روز دهم فروردینِ سالِ چهل محض معکوس کردنِ انتظارِ خانوادهاش به دنیا آمده است؛ «مادر بغض در گلو به بالا نگاه کرد و گفت: خدایا! بعد از پانزده سال ازت پسر میخواستم، امّا ...» (صفحه ۸۷) او در پانزده سالگی به پسری بلندقامت و موخرمایی و چشم عسلی عاشق میشود که از قضا فرزند یک خانواده مسیحی متعصّب است و درنهایت، نیکو را با خاطره عشقی نافرجام تنها میگذارد و بعدتر، نیکوی هجده ساله تازه دیپلم گرفته به اصرارِ مادرِ لجباز و یکدندهاش با «کریم» ازدواج میکند که بیست و چهار سال از او بزرگتر است و پزشک و به نگاهِ نیکوی نوجوان، مردی خوب و مهربان است که برای او بستنی و آبمیوه میخرد. او را دوست دارد و میخنداند با جوکهای بسیاری که بلد است و ... (صفحه ۱۳۹)؛ یک جهانبینی ساده کودکانه با مؤلفههایی پیش پاافتاده برای تشخیصِ خوبی و بدی. پس از آن، زندگی نیکو برپایهشانس میگذرد همراه با تضادها و تناقضهایی که برای رفع آنها هیچ دستی به سلام و دوستی جلو نمیآید مگر دست سرنوشت. از این رو، نیکوی چهل ساله در مرحله میانسالیِ عمر خویش دچار احساسی از رکود و رخوت، خستگی و افسردگی میشود. مشکلاتِ زندگی نیکو به علاوه بیماری لاعلاجِ همسر، دخالتهای همیشه مادر، بزرگ شدن فرزندان ... و و و ... از نظر هیجانی و عاطفی وضعیّت دشواری را برای او رقم میزند. تا اینکه نیکو برای رفعِ نیازِ خود به برقراری روابطی شبه صمیمی با دیگران به مرحلهای از نوجوانیِ خویش بازگشت میکند و به گونهای کودکانه، رفتارهایی افراطی را در پیش میگیرد.
نویسنده تلاش کرده است تا به وسیله یادداشتهای توضیحیِ نسترن در کنار شرح خاطراتِ نیکو، همه شخصیّتهایی را که در داستان حضور دارند به طور جامع و کامل توصیف کند. امّا، تلاشِ رحیمزاده برای شخصیّتپردازی به جملههای ساده خبری ختم میشود که مضمون مهمّی ندارند. حتّی شخصیّتِ استاد موسیقی (یعنی سپند مرادی) نیز فاقد عمق احساسی است و معمّاهای زندگی او بیجواب باقی میماند. برای نمونه اشاره میشود به بخشی از توضیح نویسنده دربارهنگرشهای ذهنیِ سپند مرادی از زبانِ نیکو؛ «به خودم قبولاندم که تو با همه اختلافهایی که با همسرت داری، او را دوست داری یا به گفته خودت، دلت برایش میسوزد، دخترت را دوست داری، آن هم عاشقانه. کانونِ هرچند به قول خودت درب و داغان خانوادهات را دوست داری، با طلاق مخالفی، از پاشیدگی ناراحت میشوی و من حق ندارم تو را در منگنه بگذارم. نباید اذیّتت کنم تویی که به گفته خودت «اذیّتشده هستی.» (صفحه ۱۷۳)
به نظر میرسد اگر نویسنده در روایتِ داستانِ خویش وسواس و دقّت بیشتری به خرج میداد، «چه دیر ...» میتوانست نسخه دیگری از «دفترچه ممنوع» نوشته « آلباد سس پدس» (از پیشگامان نهضت فمینیسم در ایتالیا) باشد؛ یک عاشقانه زنانه فارسی با توجّه به شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی در ایران. امّا رحیمزاده در شکستن کلیشههای معمول ناتوان بوده است. ضمناینکه داستان وی فاقد لحن قوی و زبانِ ویژه است؛ در حد و اندازه شعرهای دخترانه در نتیجه عشقهای خام و ناپخته (فکر و فعلِ نیکو) و شعارهای اخلاقی از سرِ علم و فضل (ذهن و رفتارِ نسترن)! برای نمونه توجّه کنید به بخشی از گفتوگوهای این دو خواهر از زبانِ نسترن؛ یکدفعه گفت: «دلم میخواست عاشق کسی بودم. دلم میخواست با عشق عروسی میکردم. مامان نذاشت. این مامان لعنتی نذاشت. تو هم جلوش رو نگرفتی.» صداش تو گلوش شکست.
دلم میخواست باهاش همدردی کنم، ولی ترسیدم از حرفهام سوءاستفاده کند. بهناچار رفتم در قالب معلّمها و گفتم: «نیکو جان، کمی به زندگی عمیقتر نگاه کن. به خاطر مسائل واهی، خوشبختیات رو به خطر نینداز.» (صفحه ۱۷۷)
شاید برای خاطرِ همین پُرگوییهای بیفایده زنانه است که فصلهای پایانیِ رُمان دیر میگذرد و خواننده دیگر حساسیّت و رغبتی ندارد برای پیگیری سرنوشتِ نیکو!
«من از لحظهای که از عشق نیکو به مرادی اطلاع پیدا کردم، همانطور که خودتان شاهد هستید، به دلیل بیثمر بودن این عشق، به انحاء مختلف، در صدد نفی آن بودم، و چون هیچگونه همکاری و همراهی از طرف نیکو نمیدیدم، روز به روز ....» (صفحه ۱۱۳)
یا: «مدّتی بعد از دیدن مرادی نظرم را در مورد شخصیّت او، به صورتی تلطیفشده به نیکو گفتم، امّا در یادداشتهایش مطلبی در اینباره ندیدم. خودم هم بعد از کمی تأمل، به این نتیجه رسیدم که بهتر است چیزی ننویسم تا خواننده، خود به شخصیّت او پی ببرد.» (صفحه ۱۲۱)
اینگونه است که رُمان در فصلی بیحوصله، که میخواهد یک یادداشتِ ادبی با ایهام و پُرابهام باشد، به پایانِ دفترِ خاطراتِ نیکو میرسد؛ «میرود روی تراس، ابر و دود و مه و غبار آمده پایین، همه جا را محو میبیند. قله دماوند ناپدید شده. جز طرحی گنگ چیزی از ساختمانها دیده نمیشوند. هوا راکد و سرد است. بویی، جز بوی دود گازوئیل در هوا نیست، بوی تلخ و سنگین و کثیفی دارد. برگ سبز همه گیاهان روی تراس، غبار آلودند. همه گلها خسته و پژمردهاند. مثل او. هیچ وقت مثل امروز احساس تهی بودن نکرده بود. حس آدمی را دارد که سالها در دالانی تاریک نشسته بوده، اما یکباره از روزنهای، کورسویی به دالان میتابد، زمانی هرچند کوتاه، به کورسو دل میبندد و دنیایی پر از نور برای خودش میسازد، اما ناگهان کسی با بیرحمی کورسو را از او میدزدد. و باز او میماند و تاریکی.»
سیده ربابه میرغیاثی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست