یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
آبی کهنه ی شعر

سر خیابان، پیرمردی مغازه دارد. با گونههایی پت و پهن، دندانهایی سفید و یکدست، و گوشهایی کوچک. سیم سمعک کوچکی از گوش چپش بیرون آمده و در موهای سفیدِ سفیدش گم میشود. مغازهی کوچکش که همیشه بوی گل محمدی میدهد، پر لحاف است. لحافهای دست دوّم. و من پنج روز پیش، لحافی از او خریدم. لحافی آبیرنگ.
پیرمرد نگاهی به سرتاپایم کرده بود. انگار میخواست تصمیمی بگیرد یا چیزی را انتخاب کند و بعد، انگار آنچه را که میخواست، یافته بود و با شتاب گفته بود: «این لحاف به رنگ دریاست!
و بعد آرامتر گفته بود: «با قایق خواب در آن سفر کنید!»
و من فکر کرده بودم که جملهی زیبایی گفته، و شاید به همین دلیل، لحاف آبی را خریده بودم.
پرسیده بودم: «خیلی کهنه است؟»
گفته بود: «اصلن! مال مردی بود که...»
بعد حرفش را قطع کرده بود. با سرفه ای؛ شاید از روی عمد.
گفته بود: «آه! دارم اشتباه میکنم. آن لحاف قرمز ِ حاشیهدار مال آن مرد بود. این لحاف... مال دختری بود که همین یک هفته پیش ازدواج کرد.»
لبخندی زده بود. سرش را جلو آورده بود. گفته بود: «آقا چه دختری بود! خوشگل بود. فرشته بود. اصلن انگار شکستنی بود. مثل شیشه، مثل... مثل برف! چه شعرهایی میگفت. وقتی شعرهایش را میخواند، چشمهایش را آرام میبست و همهاش از دریا و سفر و عشق میگفت...»
گفته بودم: «مثل اینکه خوب میشناختیدش!»
- آه بله... خوب میشناختمش... فامیل بودیم... حتّا میتوانم بگویم که دخترم بود... بله بله... همیشه صدایم میزد بابا! من هم میگفتم بگو دختر نازم! و او میگفت و چه زیبا میگفت. لحاف را بو کنید. هنوز بوی تنش را دارد!
لحاف را برایم پیچیده بود. خندیده بود، تا بناگوش. انگار خواسته بود سفیدی دندانهایش را به رخم بکشد. گفته بود: «آقا اگر بخواهید پیدایش میکنم و میگویم که شما دوستش دارید! آنوقت شاید بیاید و شبها برایتان شعر بخواند. دختر حساسی است...»
گفته بودم:« نه آقا. من پول همین لحاف کهنه را هم از زور سرما دارم میدهم. در مسافرخانهی خرابهای که هستم لحاف ندارند که بهم بدهند.»
و بعد نمیدانم چرا خواسته بودم درد دل کنم: «راستش پول همین مسافرخانه را هم فقط تا چهار روز دیگر دارم...»
از حماقت خودم خندهام گرفتهبود. او هم خندیده بود. و من بیرون آمده بودم.
لحاف دختر بوی گل محمدی میداد. بوی یک چیز آشنای قدیمی. شاید بوی تنی که تا صبح یک بار هم پهلو به پهلو نمیشود یا تکان نمیخورد. قشنگ بود. و من که چند شب بود در سرمای تهوعآور این شهرک غریب و زیر ملافهی زردشدهای که تنها روانداز مسافرهای آن مسافرخانهی قدیمی کوچک بود، تا صبح خوابم نمیبرد، زیر آن و در گرمای بودار ِ معطرش چنان خوابیدم که تا عصر روز بعد بیدار نشدم و هیچ خوابی هم ندیدم.
عصر که بیدار شدم، بوی گل محمدی تمام اتاق را گرفته بود و پیش چشمهای خوابآلودم، انگار دیوارهای گچریخته و لخت اتاق مثل دریایی موج بر میداشتند و در هم فرو میشدند؛ و من که در اتاق قدم میزدم و کمکم داشت حالم از بوی شیرین و آشنای گل محمدی به هم میخورد، ناگهان بهتم زد. بر یکی از چهار گوشهی لحاف لکهای خون بود. خون بود، اما بر آبی لحاف به تیرگی میزد. نشستم و لکه را بوییدم. انگار سرخی در برم گرفت؛ و سرم گیج رفت. بلند شدم. لحاف را پیچیدم و از اتاق و از مسافرخانه بیرون زدم.
پیرمرد، در مغازهاش، سر بر لحاف آبی دیگری که دیروز ندیده بودم گذاشته بود و خر و پف میکرد. بیدارش کردم.
گفت: «بله؟... لحاف آوردهاید بفروشید؟»
گفتم: «این را دیروز از شما خریدهام.»
یادش آمد. بلند شد. گفت: «خوب خوابیدید؟»
گفتم: «شما گفتید این لحاف مال دختری بود که...»
حرفم را قطع کرد. داشت لبخند میزد:
- که بسیار زیباست. شعر میگوید. یک هفتهایست که ازدواج کرده. اما میتواند برایتان شعر بخواند و شبهایتان را آبی کند!
و از شوق خندید؛ و باز هم دندانهای سفید ِ یکدستش را نشان داد.
لحاف را باز کردم و لکهی خون را نشانش دادم. رنگش پرید. سرش را پایین برد و در لکهی خون خیره شد. انگشت اشارهی دست راستش را بر آن لغزاند و با ناخن چرکآلودش لکه را خراشید. با دست دیگرش داشت سمعکش را مرتب میکرد. وقتی سرش را بالا آورد، باز هم لبخند بر لب داشت.
گفت: «آه که شما چه قدر دقیق هستید... این لکهی خون، یادگار لحظههای عشق و شور زندگی است. در شب زفاف، این لحاف، شاهد رازدار ِ آن دختر طناز بوده. نگاه کنید. چه خون زیبایی است!»
و من قبول کردم و بازگشتم. از لحاف آبی من بوی گل محمدی و شب زفاف میآمد. بوی لحظه های عشق و شور زندگی. بوی راز.
... اما امروز صبح... امروز صبح، دیگر به خوبی میدانم که لحاف آبی من... صفحهای از تاریخ است. چرا که دیشب و در حالی که دیگر پولی برایم نمانده بود، از آن مسافرخانهی هفت اتاقه بیرونم کردند و من شب را زیر تنها داراییام، در کنار اتوبان ورودی شهرک خوابیدم و تا نیمههای شب، ابرهای سیاه را میشمردم که به هم میپیوستند؛ و صبح که از خواب بیدار شدم... تمام تنم خونی بود. و آفتاب و آسمان و اتوبان سرخ بودند. بلند شدم و چون سگی خیسشده، خود را تکاندم؛ و لحافم را دیدم که تیرهی تیره شدهبود.
شب باران باریده بود. و من لحاف تیرهام را دریدم. در زیر رویهی آبی لحاف، انبوهی پنبهی خونی به هم چسبیده بود. لحاف آبی من از خون بود؛ و من دانستم که لحافم، صفحهای از تاریخ است. یادگاری است از گذرهای شاعرانه و سریع زمان.
... سراپا خونی، باز میگردم. پیرمرد بر لحافی آبی خوابیده و خر و پف میکند. بیدارش میکنم. میگوید: «بله... میخواهید لحاف بخرید؟»
می گویم: «دلم میخواهد آن دختر را ببینم. شعر میخواهم. به بهای تمام زندگیام!»
یادش میآید. لبخندی میزند و دست راستش را به شانهی خونی چپم میکشد. بعد شروع میکند به چرخیدن دور ِ من. دورها را میشمرد: یک... دو... سه... چهار... و هفت دور میچرخد. صورتش سرخ شده و از دور پنجم به بعد، فهمیدهام که او را پیشتر هم دیدهام. برایم سخت آشناست... میایستد. روی پنجههایش بلند میشود و گوشهی چپ پیشانیام را میبوسد. بعد برمیگردد و در پشت سرش، پردهی قرمزی را که پیشتر لحاف میپنداشتم پس میزند و چند بار، در حالیکه با انگشتهایش ضرب گرفته، در ِ چوبی روغنی پشت پرده را میکوبد.
بعد... در باز میشود و دختری بیرون میآید. مثل شیشه نیست. مثل برف نیست. زیبا نیست. خسته است و بر گوشهی چپ پیشانیاش، لکهی خونی سیاه خشک شدهاست
خالد رسول پور
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست