چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا

سفری از خاک تا افلاک


سفری از خاک تا افلاک

گویی زمین هم تکه ای از آسمان هست این را همه می گویند وقتی که به این سفر معنوی می روند. سفر به راهیان نور و میثاق با خاک، این خاک که حالا سجده گاه عاشقان است تبرک شده بدن های مطهر جوانان …

گویی زمین هم تکه ای از آسمان هست این را همه می گویند وقتی که به این سفر معنوی می روند. سفر به راهیان نور و میثاق با خاک، این خاک که حالا سجده گاه عاشقان است تبرک شده بدن های مطهر جوانان پاک و مخلص این مرز و بوم است این خاک وطن اسلامی که جوانان ما سال ها (۸سال دفاع مقدس) با گوشت و خون خود از آن پاسداری کردند و دین خود را به اسلام ،وطن و امامشان ادا کردند. آنان که اصلاً خدایی بودند و آسمان برایشان کم بود آن چنان که حالا صاحب آسمانها و زمین هستند. هر کس که اینجا می آید همین را می گوید از هرکس که بپرسید خواهد گفت به شما که چقدر در این سرزمین ها نور دیده است چقدر معنویت پیدا می شود و چقدر انسان را منقلب می کند و چقدر شرمنده...

حالا برایم رنگ دیگری پیدا کرده است. پدرم برایم از آن سالها زیاد سخن می گفت و هنوز به عشق آن روزها سقایی می کند و یاد و خاطره شهدا، آزادگان و جانبازان جنگ را زنده نگه می دارد. او لباس سقایی به تن می کند، بر سرش سربند یا زهرا می بندد و روی شانه هایش چفیه سفید می اندازد و روی کوزه اش یا اباالفضل نوشته و روی کاسه های کوچکش السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و به عشق سید و سالار آزادگان روی سینه اش درست روی قلبش عکس حاج آقا ابوترابی را نصب کرده و سقایی می کند و به یاد و خاطره شهدا و اسرا؛ با یک کاسه آب صلوات از همه می گیرد.

پدر من هم مانند همه شیرمردان و دلاوران آن زمان، زمانی که من کوچک بودم در کنار دیگر رزمندگان در جبهه های جنگ رفت و آمد داشت.

خودش می گوید: آن زمان شور و حال عجیبی در همه مردم ایران مخصوصاً جوانان بسیجی به وجود آمده بود. که آن هم اول به عشق اسلام و رهبر عزیزمان (خمینی(ره)) بود و بعد هم به عشق وطن و ناموس از جان می گذشتند تا از همه آرمانهایشان دفاع کنند. جوانانی که با از خودگذشتگی هایشان مناطق جنگی را به قبله گاه عاشقان تبدیل کردند. جایی که رنگ خدا آنجا احساس می شود وقتی به دوکوهه می روی رنگ خدا در آنجا سفید است وقتی به شلمچه می رسی رنگ خدا را آنجا قرمز می بینی وقتی به اهواز رود کارون می رسی رنگ خدا را آبی می بینی و هرگاه در چزابه قدم برمی داری رنگ سبز خدا را حس می کنی. در طلائیه در فکه رنگین کمان خدا را می بینی. پدرجان کنار شهدای گمنام یادت کردم و قصه هایت را به یاد آوردم قصه هایی که به من درس عشق و راستی آموخت.

¤ دختر سید سقا

زینب سادات محمدی