جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

هگل از آرمانگرایی تا واقعیت


هگل از آرمانگرایی تا واقعیت

دوره توبینگن در زندگی فکری و فلسفی هگل جایگاه خاصی دارد او با فراغت از تحصیل به شهر برن در سوییس رفت و در نوشته های دیگری مباحث دوره توبینگن را دنبال کرد

دوره توبینگن در زندگی فکری و فلسفی هگل جایگاه خاصی دارد. او با فراغت از تحصیل به شهر برن در سوییس رفت و در نوشته‌های دیگری مباحث دوره توبینگن را دنبال کرد. در جزوه توبینگن، آرمان هگل احیای شهر یونانی برای رهایی انسان، ازخودبیگانگی بود، اما در این دوره او به این نکته پی برد که تعارض میان دموکراسی باستان و دیانت درون شهرهای یونانی و مسکنت دوره فئودالی و دیانت مبتنی بر شریعت و بیرون مسیحی را نمی‌توان رفع کرد.

در برن، هگل طرحی از دوره‌های سه‌گانه تحول تاریخی عرضه کرد که عبارت بود از سه دوره آزادی، بیگانگی و رهایی. لوکاچ به درستی توضیح داده است که این سه دوره تاریخی که کمابیش با دریافت ژان ژاک روسو از تاریخ مطابقت دارد، نه‌تنها برای فهم نوشته‌های دوره جوانی دارای اهمیت است، بلکه طرحی بسط‌یافته‌تر از آن را تا واپسین نوشته‌های هگل، به ویژه در نظام سه‌بخشی منطق، فلسفه طبیعت و فلسفه روح در دایره‌المعارف علوم فلسفی می‌توان دید. به نظر هگل تاریخ با بنیادگذاری شهرهای یونانی که فرد در آن شهروند جمهوری آزاد به شمار می‌آمد، آغاز می‌شود و همین جمهوری با سامان خود آزادی فردی را تضمین می‌کرد و میان منافع فردی و مصالح عمومی هماهنگی به وجود می‌آورد. در همه نوشته‌های برن، هگل در جست‌وجوی دیانتی است که به خلاف مسیحیت رسمی بتواند انسان دوران جدید را آموزش دهد و از این رو، نمونه شهر یونانی و جمهوری را در تقابل آن با نظام سلطنتی پیش می‌کشد تا جایی که لوکاچ از دوره جمهوری‌خواهی هگل سخن به میان آورده است.

هگل در یکی از یادداشت‌های این دوره با تاکید بر تعارض میان جمهوری و نظام سلطنتی می‌نویسد در جمهوری شهروندی برای یک ساحت عمومی و عام یا ایده زندگی می‌کند، در حالی که در سلطنت رعیت به خاطر یک فرد زنده است. رعیت که نمی‌تواند بدون ایده زندگی کند، در نظام‌های سلطنتی، آرمانی برای خود خلق می‌کند. شهروند جمهوری همه نیروهای جسمی و روحی خود را به یک ایده ایثار می‌کند، در حالی که قلمرو عمل او دارای وحدتی است، اما عیسای پارسا که خود را وقف آرمان خود کرده بود، مردی خیال‌اندیش و عارف‌پیشه بود، پر از آرمان خود، ولی توان آن را نداشت که خود را به یکسان وقف آرمان و قلمرو عمل در جهان کند.

ایده شهروند جمهوری به گونه‌ای بود که والاترین نیروهای او در کار راستین او ارضا می‌شد و به همین دلیل رضایت خاطر خیال‌اندیش چیزی جز نیرنگ قوه خیال نیست. تمایزی را که هگل میان ایده و آرمان وارد می‌کند، برای تحول آتی نظام فلسفی او دارای اهمیت است. جمهوری بر پایه ایده‌ای استوار است که روح نظام سیاسی و نهادهای آن است. همین مطلب را هگل در نامه شانزدهم آوریل ۱۷۹۵ با صراحت بیشتری بیان می‌کند و با اشاره‌ای به سومین مرحله تحول تاریخ جهانی می‌نویسد با این مرحله دوره بازیابی آزادی آغاز خواهد شد و به یمن رواج ایده‌هایی که نشان می‌دهند هر چیزی چگونه باید باشد، این بی‌دردی مردمان همیشه خشنود و کسانی که آماده‌اند امور را چنان‌که هستند، بپذیرند، از میان خواهد رفت. نیروی زندگی‌بخش ایده‌ها- اگرچه پیوسته محدودیت‌هایی مانند میهن و نظام سیاسی وجود دارد- روح مردمان را به مرتبه‌ای بلند ارتقا خواهد داد و آنها ایثار برای ایده‌ها را فراخواهند گرفت، زیرا اینک روح این نظام سیاسی با خودخواهی پیمان بسته و فرمانروایی خود را روی خودخواهی ساخته است.

ایده‌ در جمهوری‌های باستان و نیز در جمهوری‌های آینده، نه‌تنها با نظام‌های سلطنتی که در آنها شاه در کانون قرار می‌گیرد و همه در خدمت او هستند، تعارض دارد، بلکه با مسیحیت مبتنی بر شریعت نیز که وجودی را مطلق می‌کند و آن را ورای شهر قرار می‌دهد و فرد را به نفع وجودی برتر از آزادی محروم می‌کند، مغایرت دارد.

در همین نامه، هگل که به عنوان معلم خصوصی در شهر برن ناظر تباهی‌های اشرافیت سوییسی بود، می‌افزاید: «دیانت و سیاست همچون دزدان بازار مکاره با یکدیگر به توافق رسیده‌اند، آن چیزی را می‌آموزد که مورد نظر خودکامگی بود؛ بی‌احترامی به نوع بشر، ناتوانی او به انجام هر کار خوب و اینکه خود کسی باشد! » برای اینکه بتوان جایی برای ایده باز کرد، باید این آرمان بیگانه با انسان دینی و نظام سلطنت را از میان برداشت. رهایی انسان نیازمند نابودی نظام‌های اخلاقی، مذهبی و کلامی رایج است که پیامدی جز خرفتی نوع بشر ندارد. به این ترتیب، هگل طرحی از یک نقادی دیانت را عرضه می‌کند تا راه رهایی نوع بشر را هموار کرده باشد. نکته دیگری که در فقرات یاد شده آمده، به نقادی نظام‌های سلطنتی مربوط می‌شود. از آنجا که نظام‌های سلطنتی بر پایه قدرت یک تن استوار شده‌اند و هیچ امری بدون خواست و اراده او انجام نمی‌شود، چنین نظامی برای پرورش انسان آزاد نمی‌تواند مساعد باشد. هگل این فقرات را با نظری به روح‌القوانین منتسکیو می‌نویسد، اما چنین می‌نماید که او توجهی به تمایزی که منتسکیو میان نظام سلطنت و خودکامگی وارد می‌کند، نکرده است. در اندیشه سیاسی منتسکیو، سلطنت از این حیث از خودکامگی متفاوت بود که در سلطنت تنها پادشاه قدرت را به دست دارد، اما «مطابق با قانون‌های رایج» اعمال می‌کند، در حالی که در خودکامگی «یک تن مطابق خواست و هواهای نفسانی خود فرمان می‌راند».

هگل چنین تمایزی را وارد نمی‌کند، زیرا به نظر او، آنجا که تنها یک تن فرمان راند، جایی برای آزادی فرد و اراده و خواست او باقی نمی‌ماند. در این مورد، تحلیل سیاسی هگل پیوندی با تحلیل دیانت مبتنی بر شریعت او دارد که در آن نیز «یک قدرت بیگانه با تحمیل نظامی از احکام دینی که تنها از این رو که از اقتدار او ناشی می‌شود، باید از آنها اطاعت کرد، در تعارض با فرد قرار می‌گیرد، در حالی که اصل بر این است که فرد باید بتواند آن را مورد بررسی قرار دهد و بفهمد. »

با زوال شهرهای یونانی ایده فضیلت مدنی نیز از میان مردم رخت بربست و زندگی اجتماعی در نظام‌های خودکامه سپری می‌شد. با زوال این شهرها دومین دوره تاریخ جهانی آغاز می‌شود و به نظر می‌رسد وضع اجتماعی- سیاسی آلمان زمان هگل همچون الگویی بوده که او در تعارض با نظام آرمانی شهرهای یونانی برای توصیف این دومین دوره، در نظر داشته است. انقلاب فرانسه تباهی‌های ناشی از نظام فئودالی آلمان آغاز سده نوزدهم را بیش از پیش در معرض دید قرار داده بود، اما هگل در این مرحله از تحول فکری خود تباهی‌های آلمان را با توجه به دو تجربه متعارض وضع آرمانی شهرهای یونانی و انقلاب فرانسه می‌فهمید. اگرچه هگل بر آن بود که با انقلاب فرانسه دوران جدیدی در تاریخ جهانی آغاز شده است، اما جالب توجه است که او تباهی‌های نظام سیاسی آلمان را از وضع آرمانی دموکراسی‌های یونانی قیاس می‌گرفت.

از ویژگی‌های دومین مرحله از تاریخ جهانی چیرگی دیانت مسیحی در همه شوون زندگی انسان اروپایی و سیطره منافع خصوصی او بود که به نوبه خود بی‌اعتنایی به حوزه عمومی را به دنبال می‌آورد. انقلاب فرانسه نقطه پایان این دومین دوره تاریخ جهانی بود و چنان که در فقره‌ای از دومره برن آمده است، هگل بر آن بود که «پس از سده‌ها که بشریت بار دیگر توان توجه به ایده را پیدا» می‌کرد، چیرگی منافع خصوصی به پایان می‌رسید و نظریه‌ای که انسان را دارای سرشتی بد می‌دانست، اهمیت خود را از دست می‌داد، «اگرچه تجربه تباهی» هنوز به پایان نرسیده بود. بدین‌سان به گفته هگل آنچه انسان را در نظر ما به موجودی جالب توجه تبدیل می‌کرد، کم‌کم، مانند ایده در زیبایی آن بر ما پدیدار می‌شود و ما می‌توانیم درباره آن بیندیشیم و آن را از آن خود کنیم. «آنگاه که ما زیبایی سرشت انسان را که تاکنون در وجودی بیگانه قرار داده بودیم و از آن جز به آنچه نفرت‌انگیز بود، اعتنایی نمی‌کردیم، شادمانه به مثابه نتیجه عمل خود بازخواهیم شناخت و از آن خود خواهیم کرد و به آن ارج خواهیم نهاد، پیشتر خود را باور خواهیم کرد و آنچه جز به تحقیر نمی‌توان در آن نظر کرد بازخواهیم شناخت. »

هگل در این فقره نیز بار دیگر به سه مرحله سیر تاریخ جهانی اشاره کرده است: با زوال شهرهای یونانی، دوره طولانی خودکامگی و بیگانگی آغاز می‌شود در حالی که با انقلاب فرانسه زمان رهایی فرا رسیده است اگرچه هر دوره‌ای از تاریخ جهانی با نظامی سیاسی مطابقت دارد اما نقش دیانت نیز در تعین آن دوره‌ها اندک نیست. به نظر هگل دیانت هر دوره‌ای «صبغه‌ای از زمان و نظام سیاسی آن را به خود می‌گیرد». او در نامه‌ای به شلینگ نیز پیوندی میان کنش فیلسوفان- به ویژه نظام کانتی و فیشته‌ای- و عمل مردم برقرار می‌کند و می‌نویسد: «من بر آنم که هیچ نشانه‌ای از زمانه بهتر از این نیست که بشریت به گونه‌ای تصویر می‌شود که گویی از این حیث که بشر است باید به آن ارج گذاشت. این خود برهانی است بر اینکه هاله‌ای که دور سر بیدادگران خدایان روی زمین قرار داشت ناپدید می‌شود.

فلسفه‌ها برهانی بر این ارج اقامه می‌کنند و مردم نیز آن را به حس درخواهند یافت. اینان به خواستن حقوقی که لگدکوب شده است، بسنده نخواهند کرد بلکه حقوق خود را بازخواهند گرفت و از آن خود خواهند کرد.» با آغاز دوره‌ای نو در تاریخ جهانی زمان آن نیز رسیده است که هگل بتواند علل و اسباب زوال شهرهای یونانی را توضیح دهد. به نظر هگل سیطره دیانت مسیحی یکی از شگفت‌انگیزترین دگرگونی‌هایی است که بشریت شاهد وقوع آن بوده است. با این انقلاب نیروی حیاتی آزادی که شالوده شهرهای یونانی بود جای خود را به دیانتی رسمی و مبتنی بر شریعت داد که سهمی مهم در استوار شدن اساس خودکامگی داشت. «لگدکوب شدن دین طبیعی دوره جاهلی با دیانت مسیحی یکی از شگفت‌انگیزترین انقلاب‌هایی است که تاریخ‌نویس - اندیشمند باید جست‌وجوی علل و اسباب آن را وجهه همت خویش قرار دهد.»

این انقلاب در دو مرحله صورت گرفت؛ دیانت طبیعی شهرهای یونانی پیوندهای تنگاتنگی با نظام سیاسی آن شهرها داشت. پیش از وقوع انقلابی سریع و آشکار که گسستی را به دنبال داشت تحولی آرام و پنهانی صورت گرفت که همچون انقلابی در اخلاقیات و آداب یک دوره تاریخی بود اما مردمان زمانه از دیدن آن ناتوان بودند. این انقلاب در روح زمانه دیانت قومی را از میان برداشت و دیانتی بیگانه را جانشین آن کرد. انقلاب حادثه‌ای است که دوره‌ای از تاریخ با آن به پایان می‌رسد. در دست‌نوشته برن هگل به انقلابی اشاره می‌کند که به دنیای یونانی- رمی پایان داد و بدین‌سان نظام فئودالی آغاز شد. این انقلاب قرینه انقلاب فرانسه است که به نوبه خود به دنیای فئودالی پایان داد. با انقلاب نخست دوره آزادی به سرآمد و دیانت و آزادی از میان رفت اما با انقلاب دوم آزادی و دیانت آن بار دیگر پدیدار شد. «دیانت یونانی و رمی دیانت قوم‌های آزاد بود و با زوال این آزادی نیز باید حس آزادی، نیرو و سازگاری آن با افراد از میان می‌رفت.» این اقوام از قانون‌هایی تبعیت می‌کردند که خود وضع کرده بودند، در جنگ‌هایی شرکت می‌کردند که خود برپا داشته بودند. اینان جز برای ایده میهن و دولت خود کار نمی‌کردند و فردیت آنان در برابر کلیت ایده ناپدید می‌شود. افزون بر این علل، پنهان و دگرگونی‌ در روح زمانه علت‌های بیرونی و اجتماعی نیز وجود دارد که عبارتند از: جنگ‌ها، افزایش ثروت، تجمل و رفاه بی‌رویه که نتیجه آن از میان رفتن فضیلت‌های شهروندی و به وجود آمدن اشرافیت نظامی و مالی است و همین اشرافیت توانست با اعمال استبداد خودآزاری شهر را دچار مخاطره کند.

در این مورد نیز هگل نظری به روح‌القوانین منتسکیو دارد که فضیلت را شالوده نظام‌های جمهوری می‌دانست.

تمایز میان جمهوری و نظام‌های سلطنتی در اندیشه سیاسی منتسکیو در این بود که جمهوری‌ها به خلاف پادشاهی‌ها و نظام‌های خودکامه که تدبیر امور کشوری با قانون‌ها در پادشاهی و زور حاکم مستبد در خودکامگی امکان‌پذیر می‌شود، مبتنی بر فضیلت است. منتسکیو در مقدمه بر ویراست سال ۱۷۵۳ بر روح‌القوانین درباره مفهوم فضیلت نوشته بود: «مراد من از فضیلت در جمهوری میهن‌دوستی است، نه فضیلت اخلاقی یا تقوای مسیحی، بلکه فضیلتی مدنی و این فنری است که حکومت جمهوری را به حرکت درمی‌آورد... بنابراین من فضیلت مدنی را میهن‌دوستی می‌نامم. » هگل به دنبال منتسکیو نابودی جمهوری‌های جهان باستان را از پیامدهای زوال همین فضیلت می‌داند. مردان سیاسی یونان «که در درون حکومت‌های مردمی زندگی می‌کردند، هیچ نیروی دیگری جز همین فضیلت را نمی‌شناختند که بتواند پشتیبان این حکومت‌ها باشد. » با زوال این فضیلت مدنی، «تصویر دولت، به مثابه فرآورده عمل شهروند از ذهن او» زدوده شد. در این وضعیت شهروند در تماس مستقیم با دولت که تجسم شهروند و فرمانروایان بود، نیست. اینجا نیز هگل از منتسکیو تاثیر پذیرفته است که فرمانروا را «مردم در هیات جمعی» آن می‌داند و می‌نویسد: «در دموکراسی مردم به اعتباری پادشاه و به اعتبار دیگر رعیت است.» با زوال جمهوری شهروند از دولت بیگانه و علاقه شهروند از امور عمومی سلب شد. این بی‌علاقگی شهروند به نوبه خود تمرکز قدرت سیاسی در دست فرمانروایان را فراهم می‌آورد.

در زمان زوال جمهوری تدبیر امور دولت به گروه کوچکی از شهروندان سپرده شده بود و در چنین نظامی هر امری در قلمرو فعالیت‌های خصوصی قرار می‌گرفت و از کل، ایده و امور عمومی خبری نبود. دولت تنها با توجه به سودمندی آن مورد احترام قرار می‌گرفت و همین سودمندی تنها علت وجودی آن به شمار می‌آمد. در این زمان؛ آزادی، آزادی مدنی و قانون‌ها از میان می‌رود و حقوق شهروندان جز امنیت ملک شهروند را که «اینک همه عالم شهروند را پر می‌کند»، تضمین نمی‌کند.

با زوال شهرهای جهان باستان که از پیامدهای تشدید نابرابری‌ها و بیدادگری‌های خودکامگان بود، دیانت مسیحی یا به گفته هگل «انقلاب مسیحی»، ظهور کرد. پیشتر اشرافیت سیطره خود را به گونه‌ای برقرار کرده بود که تحقق ایده را غیرممکن می‌کرد. بدینسان گرایش به مسیحیت همچون امیدی نو در افق پدیدار شد، اما «از آنجا که در نهایت این امید بر باد رفت، انتظار چنین انقلابی به پایان عالم موکول شد». مفهوم انقلاب که هگل در این مورد وارد می‌کند به معنای دگرگونی ژرفی است که به دنبال بحران و تحولی در روح زمانه پدید می‌آید. انقلاب دگرگونی بنیادین در همه شئون عالم است. مسیحیت وعده می‌داد نظم موجود را دگرگون و نظم نو و بهتری را جانشین آن می‌کند و به عبارت دیگر، امید می‌رفت مسیحیت بر وجدان گسیخته و نگونبخت فائق‌ آید، اما با شکست مسیحیت آشتی به پایان عالم موکول شد.

بر پایه توضیح یکی از مفسران آثار هگل می‌توان گفت مسیحیت از این حیث که در زمان بحران جامعه برده‌داری ظاهر شد و به این اعتبار که نتوانست مایه آشتی وجدان نگونبخت و حل تضادهای جامعه برده‌داری باشد، نقشی «ضدانقلابی» ایفا کرده است، زیرا مسیحیت موجب شد انقلاب راستین، «انقلابی در کل»، اتفاق نیفتد. هگل می‌نویسد زمانی که عیسی‌مسیح(ع) در میان قوم یهود ظاهر شد، این قوم در وضعی به سر می‌برد که ناچار باید دیر یا زود «انقلابی» اتفاق می‌افتاد. او آنگاه در دنباله همین مطلب این ملاحظه کلی را می‌آورد زمانی که روح یک نظام سیاسی و قانون‌های آن از آنها گریخته باشد و بر اثر دگرگونی‌هایی آن روح با این نظام و قانون‌های آن سازگار نباشد، نیازی به چیزی نوآیین احساس می‌شود که هر کسی آن را در بیرون قلمرو خواست‌های خود می‌یابد؛ آنگاه که کم‌کم نظام سیاسی و قانون‌های آن با روح آنها چندان تمایز پیدا کند که همزیستی آنها ممکن نباشد، سرانجام انفجاری را در پی می‌آورد و موجب می‌شود صورت کلی و پیوند انسانی نویی پدیدار شود.

هرچه این پیوند سست‌تر باشد امور آشتی‌نایافته بیشتر، نابرابری‌ها بیشتر و موجبات انفجارهای آتی را بر جای خواهد گذاشت. در این فقره که در دست‌نوشته‌ای از دوره فرانکفورت آمده، هگل بر مبنای تجربه ظهور مسیحیت در دوره‌ای بحرانی طرحی از نظریه انقلاب عرضه می‌کند که پایین‌تر بار دیگر به آن باز خواهیم گشت. اما پیشتر باید بگوییم هگل در دوره برن به نوعی به تجدید تجربه دموکراسی آتن باور داشت و آن را امری ممکن می‌دانست، ولی با گذشت زمان تجدید‌نظری اساسی در باور نخستین خود وارد کرد.

در زمان اقامت در فرانکفورت هگل با تجربه‌ای که از واقعیت جامعه جدید پیدا کرد، توانست از باورهای آرمانی پیشین خود فاصله بگیرد و با فراهم ‌آوردن مبانی نظام فلسفی جدید خود طرحی از اندیشه سیاسی «واقع‌گرای» جامعه‌های جدید با پیچیدگی‌های آن عرضه کند. به گونه‌ای که لوکاچ توضیح داده است موضوع اصلی این دوره عبارت بود از توضیح جایگاه فرد در نظام پیچیده جامعه جدید و نقش او در جامعه‌ای پر از تضادها و تنش‌ها. اینک هگل کوشش می‌کند میان فرد و جامعه آشتی برقرار کند، اما این دوره از فعالیت فکری او که با بحرانی آغاز شد، اگرچه راه به جایی نداشت، ولی این نتیجه مهم را داشت که هگل از سستی بنیان دیدگاه خود آگاه شد. سال‌های اقامت در فرانکفورت دوره‌ای مهم در تحول فکری هگل بود و این نتیجه را داشت که او با آگاهی پیدا کردن از اهمیت جامعه جدید و ضرورت آشتی میان فرد و الزامات آن، در پایان این دوره «یگانگی با زمان» را به عنوان شعار آینده نظام فکری خود مطرح کند؛ شعاری که با تدوین نظام هگلی تحقق پیدا کرد.

به گونه‌ای که از پاسخنامه شلینگ به هگل که اصل آن مفقود شده است می‌توان دریافت در واپسین ماه‌های اقامت در برن، هگل که تصور می‌کرد احیای شهرهای یونانی امکان‌پذیر نخواهد شد و نیز به سبب شکست انقلاب فرانسه که به نظر او از «خباثت‌های هواداران روبسپیر» ناشی می‌شد، دستخوش خلجان‌های روحی و بی‌تصمیمی مزمن شده بود. در این دوره و در نخستین ماه‌های اقامت در فرانکفورت هنوز هگل از نمودهای جامعه جدید به‌ویژه رفاه و تجمل آن بیزاری می‌جست و به دنبال راه فراری بود تا بتواند خود را از آلودگی‌های آن دور نگه دارد، اما در این سال‌ها او بیش از پیش به مردم زمانه شباهت پیدا می‌کرد. مفسران آثار هگل درباره معنای این بحران روحی او سخنان متفاوت و متعارضی گفته‌اند، اما به هر حال این نکته شایان یادآوری است که موضوع تاملات هگلی در این دوره بیشتر از آنکه واقعیت جامعه جدید باشد، تجدید شهرهای یونانی بود و این تعارض میان آرمان و واقعیت موجب می‌شد هگل نتواند راهی به سوی سازگار شدن با الزامات زمان هموار کند.

تا پیش از اقامت در فرانکفورت تجربه هگل به جامعه فئودالی آلمان و اشرافیت سوییسی محدود می‌شد، اما در فرانکفورت او توانست با نظم نو جامعه بورژوایی و از طریق ترجمه آلمانی رساله جیمز استوارت درباره اقتصاد با مبانی اقتصاد سیاسی آشنایی به هم رساند. هگل در نامه‌ای به ویندیشمن، اشاره‌هایی به جایگاه «علم» به عنوان درمانی برای بحران روحی، آورده است. در نامه دوم نوامبر ۱۸۰۰ به شلینگ که در پایان اقامت در فرانکفورت نوشته شده است هگل می‌نویسد: «من در جریان آموزش علمی خودم که با تامل درباره ابتدایی‌ترین نیازهای انسان آغاز شده است باید به ضرورت به علم سوق داده می‌شدم و آرمان دوره جوانی من نیز باید صورت تامل نظری به خود می‌گرفت و به نظام فلسفی تبدیل می‌شد. پرسش من در شرایط کنونی در حالی که هنوز مشغول این مهم هستم این است که چگونه می‌توان وسیله‌ای برای تاثیرگذاری روی زندگی انسان پیدا کرد؟»

سال‌های اقامت در فرانکفورت دوره‌ گذار از آرمان به واقعیت و زمانه آشنایی با نهادهای جامعه جدید به‌عنوان مقدمه‌ای بر تدوین نظام فلسفی بود. هگل در رساله روح مسیحیت و تقدیر آن، مهم‌ترین دست‌نوشته‌ای که از این دوره به دست ما رسیده است، بار دیگر به برخی از مباحث دوره توبینگن و برن درباره دیانت بازمی‌گردد و از مجرای نقادی از یهودیت و مسیحیت زمینه تدوین نظام فلسفی خود را با شعار آشتی انسان و زمانه فراهم می‌آورد. اگرچه در این دست‌نوشته‌ها نیز هنوز آرمان تجدید شهرهای یونانی از میان نرفته بود اما توجه هگل در این دوره بیشتر به نقادی از جنبه‌های منفی دو دیانت نامبرده معطوف بود. هگل در نقد دیانت یهود می‌نویسد ابراهیم برای اینکه بتواند امتی به وجود بیاورد شهر و دیار و خانمان خود را ترک گفت. او «نمی‌خواست کسی را دوست بدارد یا آزاد باشد که کسی را دوست بدارد».

ابراهیم از اجتماع گریزان بود و تنها سبب مهاجرت او نیز جز این نبود که می‌خواست با دیگران پیوندی نداشته باشد. «نخستین عملی که ابراهیم با آن به پدر ذریه خود تبدیل شد فراقی بود که موجب می‌شد علقه‌های زندگی و محبت و همه علقه‌هایی که او تا آن زمان با مردم و طبیعت برقرار کرده بود، گسیخته شود. او همه این علقه‌های زیبای جوانی را از خود دور کرد، ابراهیم در مهاجرت‌های خود نیز از همه اقوامی که با آنان آشنایی پیدا می‌کرد، از طبیعت و جهان بیگانه می‌ماند. تنها واسطه پیوند او با جهان خدایی قادر بود که بر جهان فرمان می‌راند و از آنجا که ابراهیم نمی‌توانست پیوندی با جهان برقرار کند لطف الهی جهان را به فرمان او درمی‌آورد. خدای ابراهیم «واقعیتی متعالی» بود که به‌عنوان مطلق ضد همه عالم سلطان خود را بر آن اعمال می‌کرد. بنی‌اسراییل تصور این خدای متعالی را به عنوان فاعل نامریی و نامتناهی اصل هر قانون‌گذاری ممکن می‌دانستند زیرا در نظر آنان دیده شدن جز به معنای محدود بودن نمی‌توانست باشد. خدای یهود از طبیعت و عالم بیگانه بود، در ورای عالم انسانی قرار داشت و عالم انسانی نیز برای همیشه برای او بیگانه می‌ماند.

«عالم انسانی به طور کامل از غیب الهی بیگانه می‌ماند، چیزی از آن راز به هیچ انسان آموخته نمی‌شد و تنها می‌شد وابسته به آن باقی ماند.» هگل وضع امت بنی‌اسراییل در قبال خدای خود را از نسبت رعیت با فرمانروای خودکامه قیاس می‌گیرد که در چنین اجتماعی اثری از حقوق عمومی و قوه‌قضاییه وجود ندارد. بنابراین بنی‌اسراییل شهروند نبودند و نسبت شهروندی را نمی‌شناختند؛ گویی که «فرمانروایی مادام‌العمر» بر آنان فرمان می‌راند و از این رو هیچ خطری حقوق آنان را تهدید نمی‌کرد. هگل به طنز می‌نویسد: «کدام حقوق در میان مردمی که فاقد حقوق بودند، می‌توانست تهدید شود؟ و هیچ آزادی وجود نداشت که ستمگری آن را پایمال کند.»وضع اسفناک قوم یهود از این امر ناشی شده بود که آنان در تعارض با قدرتی متعالی قرار گرفتند و هرگز نتوانستند با آن آشتی کنند. بنی‌اسراییل با مرگ موسی دچار چنان ضعفی شده بودند که بیم آن می‌رفت اقوام دیگر بر آنان چیره شوند.

بدین‌سان قانون‌های یهودیان و خدایان آنان تابع قانون‌ها و خدایان بیگانگان و خود آنان نیز به بندگان اقوام دیگر تبدیل شدند. امت یهود در تعارض با جماعت‌های یونانی قرار داشتند که مبتنی بر «کلیت زیبا و هماهنگی» و خاستگاه همه توان و غنای آن آزادی فرد و شهر بود، در حالی که بنی‌اسراییل هماهنگی، محبت و زندگی را به موجودی بیگانه و مخالف با انسان و عالم سپرده بودند. اساس امت بنی‌اسراییل بردگی یهودیان و اصل در جماعت آنان بندگی خدایی بود که قانون‌هایی را صادر می‌کرد که هر شخصی باید از خوف مجازات به آنها گردن بگذارد. آیین موسوی دیانتی بود که در نگونبختی زاده شد و خود نیز دیانت نگونبختی بود زیرا از خدایی که آنچنان با عالم بیگانه است جز جدایی و دوگانگی صادر نمی‌شود. چنین خدایی با هر «پیوند آزادی» مخالف است و جز با خدایگانی و بندگی موافق نیست. یهودیان زمان عیسی‌مسیح(ع) به صورت کلی سامان نیافته بودند که ضرری از آنان ناشی شود.

سیدجواد طباطبایی