جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حرکت در متن زندگی


حرکت در متن زندگی

دغدغه ی اصلی میترا الیاتی در اولین مجموعه داستانش , مادمازل کتی,مسئله مهاجرا ن و مهاجرت است از این رو,داستان هایش ار لحاظ مضمون از زنان نویسنده ی معاصر فاصله می گیرد مضمون اصلی آثار نویسندگان اخیر و بیشترین سوژه ای که دستمایه ِ داستانی آنها قرار می گیرد پرداختن به زن و مشکلاتش از منظری فمینیستی در موقعیت های گوناگون است

۱) دغدغه ی اصلی میترا الیاتی در اولین مجموعه داستانش ، مادمازل کتی،مسئله مهاجرا ن و مهاجرت است.از این رو،داستان هایش ار لحاظ مضمون از زنان نویسنده ی معاصر فاصله می گیرد. مضمون اصلی آثار نویسندگان اخیر و بیشترین سوژه ای که دستمایه ِ داستانی آنها قرار می گیرد پرداختن به زن و مشکلا تش از منظری فمینیستی در موقعیت های گوناگون است .

اما الیاتی در قلمرویی وسیع و جهان شمول و فارغ از جنسیت به طور عام به انسان و به طور خاص به انسان مهاجر می ا ندیشد. این تفاوت چشم اندازها و دغدغه ها، که احتمالا ناشی از تفاوت زیستگاه ها و روان شنا سی شناخت و موقعیت نویسندگان است، در عین صمیمیتی سییال، بی تکلف ، ژرف و دوست داشتنی ، خواننده را با فضا و روایتی کاملا متفاوت و نامتعارف در گیر می کند . با این همه ، میترا الیاتی ازاین نظر به زنان داستان نویس عصر خود شباهت دارد که می خواهد از چیزی بنویسد که در باره اش می داند.از تجربه ی زیست شده و حس شده اش می نویسد .

نه می خواهدواقعیت را آرمانی کند ، نه وهم آلود . می خواهد از زندگی و راجع به زندگی شهادت بدهد. الیاتی برشی دیگر از واقعیت روز مره ای انسان جهانی شده ی معاصر را در زندگی مدرن نشان می دهد که جای آن در ادبیات داستانی ما خالی بود. واقعیتی بسیار بغرنج و حجیم با وجوه متعدد که هر کدام از راویان داستانی نماینده ی بخش یا بخش هایی از آن هستند.

۲) مهاجرت هویت پیشین را، مشخص و جبری پیش ساخته و متعین گشته ی تاریخی و فرهنگی و جغرافیایی را، از انسان مهاجر سلب می کند .

او دیگر " خانه " ندارد . اولین گام در سرزمین تعلیق و رها شدگی بی هویتی است . او دیگر نمی داند کجایی است و پا در جای کدام نقطه ی این جهان متکثر استوار کرده است . وجودی است ماهیت باخته که بیش از بودن ، عدم خویش را احساس می کند . هادی ، راوی داستان " مادمازل کتی "به همین بیماری روان پریشانه ی بحران هویت مبتلاست.

داستان از این قرار است : هادی مهاجر است . آمده است تا در رم درس خلبانی بخواند . خلبانی را ول می کند و نقاش می شود . در جزیره ای از جزایر مدیترانه ، با خانم مهمان خانه داری آشنا می شود و به او دل می بندد . زندگی اش را از کودکی برای مادمازل کتی روایت می کند . از فحوای روایت در می یابیم که در ابراز ساده ترین عواطف و احساسات خود نیز دچار بحران است . می خواهد زارزار گریه کند اما جمله ی پدرش از کودکی در ذهنش حک شده است که " گریه کار مردها نیست " . نمی داند بالاخره باید مرد باشد یا زن . مادرش به دلیل عشق به دختر و از دست دادن دخترش او را مثل دخترها بزرگ کرده است .

مادر گیس های هادی را بلند می کند اما پدر او را به سلمانی می برد و موهایش را از ته می زند . این زندگی دوگانه ی دوران کودکی ، در مهاجرت به چند پارگی شخصیت هادی دامن می زند و آن را حادتر می کند . قادر نیست ارتباط عاطفی و عاشقانه ی عمیقی با دختری برقرار کند . هر کدام به نوعی وارد زندگی اش می شوند و چون نمی داند با آنها چطور رفتار کند، رهایش می کنند .

حتی در برابر کولی اسپانیایی مهاجری به نام خولیو که او را در رستورانش پیش چشم توریست ها کتک می زند و تحقیر می کند ، قادر به هیچ گونه دفاعی از خودش نیست . هادی نمی داند کیست و نمی تواند مثل مردها عمل کند و رفتار و کردار آنان را داشته باشد. تداخل در هم جوش جنسیت های زنانه و مردانه او را دچار اختلالات خلقی کرده است . مهاجرت این بحران هویت و دو گانگی را از عرصه ی پنهان ناخوداگاه به عرصه ی آ شکار و ملموس زندگی می کشاند . حالت تعلیق در تمامی موقعیت های هادی موج می زند . دائما میان ماندن و بازگشتن در تردید است .

نه می تواند بماند و تکلیف خود را با " خانه " اش – وطن – یکسره کند و به کلی " آنجایی " شود و نه می تواند باز گردد. "یه دفعه به سرم زد بی خبر برگردم . چمدونم رو بستم . برای همه سوقاتی خریده بودم . تا فرودگاه هم رفتم . نمی دونم چرا یه دفعه ترس برم داشت و سوار هواپیما نشده ، بارم رو پس گرفتم و بر گشتم . ( ص ۱۷) هادی در این حالت معلق و پا در هوا نمی داند چه چیزی را می خوا هد و چه چیزی را نمی خواهد . خلبانی را رها کرده و نقاشی می کند . اما هیچ کدام از اینها او را به ثبات نمی رساند ، به جایی که احساس کند زمین زیر پایش سفت و محکم است .

به جایی که تعلق خاطرش را استحکام ببخشد و در او اعتماد به نفس ایجاد کند :سمت چپم توی ایستگاه ، اتوبوس خالی ایستاده . کاش سوار شوم و بروم رم . خانه ام ، خانه ! باز همان اتاق کوچک دلگیر ، خرت و پرت های خاک گرفته ، دراز کشیدن روی تخت و سیگار کشیدن . زل زدن به پرده های خاکستری . خوابیدن تا حد مرگ . ( صص ۹- ۱۰) " خوابیدن تا حد مرگ " برای نبودن ، اما همچنان گرفتار در چنبره ِ جبرهای بودن ! هادی کلمه ی خانه را دوبار با ریشخند ی حسرت بار ادا می کند ، خانه ام ، خانه ! مهاجر " خانه " ندارد. بی موطن است و آواره . و این وضعیت رقت بار تراژیک در هیچ دوره ای انسان مهاجر را رها نمی کند . حتی اگر در زندگی اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی هم به نوعی ثبات و سازگاری و مدارا برسد ، باز نیمه ی سرگردان روحش دست از سر او بر نمی دارد.

۳) مهاجرت کنده شدن از اصل خویشتن است . از مام میهن . از تعلق خاک . از پیشاانی نوشتی که تاریخ و جغرافیا برای تو رقم زده اند و شناسنامه ات شده است . ممکن است از این شناسنامه ی محتوم و سرشار از نفرت بیزار باشی ، و به دنبال فراراز مخمصه ی نکبت باری به نام خاک ، خانه ، وطن . اما همه ی اینها ، بد یا خوب ، زشت یا زیبا ، تو را به جایی متصل می کنند .

تو را اینجایی یا آنجایی نشان می دهند و به ثبت می رسانند . و سفر هجرانی است که تو را از نیستان هستی خویش بر می کند و به نا کجا آبادی پرتاب می کند که در عین واقعیت از آن تو نیست ؛ بی آن که همچون مرگ شناسنامه ات را باطل سازد . هادی در کنار همه ی بحران هایش این جدا افتادگی را با خود حمل می کند . مادمازل کتی تنها کسی است که وقتی در ایوان مهمان خانه اش می نشیند درد جدا افتادگی او را تسلا می بخشد: دلت که گرفته باشد، غروب یکشنبه هم که باشد ، بوم و سه پایه و کوله پشتی ات را بر می داری ، به خودت می گویی گور پدر مشتری . تا آن سمت میدان می دوی . طوری که انگار دلت لک زده باشد برای قهوه ترک مادمازل کتی . ( ص ۱۶)

توی ایوان مهمان خانه اش که نشسته باشی انگار آسمان آبی تر است . صدای بال بال زدن مرغ های دریایی می آید . (ص ۱۷)

و حالا قفل بزرگی بر در مهمان خانه خورده است . مامازل کتی نیست . او نیز مهاجری است که رفته است . در پی سرنوشت مقدر خویش . تنها پناهگاه هادی ، که به نوعی جایگزین مادرش بود، ویران شده است . او، که ازهمه ی در به دری ها و بی پناهی هایش به اینجا پناه می آورد ، حا لا اینجا را ، یگانه پناهگاهش را،هم از دست داده است . سرگردان ،آواره، رها شده در خلا ئی نومید وار ، مستاصل بر نیمکتی رو به روی " میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک ... " در نهایت در ماندگی .

اکنون به کجا برود ؟ نیمه ی سرگردان هادی در مهمان خانه ی مادمازل کتی به دنبال همان خانه ی ازلی است . به دنبال همان جایی که بداند اهل آنجاست . مکانی که انسان در آن به آرامش می رسد و احساس می کند که این خانه، خانه ی اوست . اما اینجا که خانه ی او نیست . " مهمان خانه " است . یعنی خانه ای در حال گذرا . سر پناهی موقت !

یعنی تنها چند صباحی می توان در آن اتراق کرد . بیتوته کوتاهی در فاصله ی دوزخ و برزخ!گفت و گوهای هادی و مادمازل کتی همه گریز به گذشته است ، به خانه ای که داشته ، به مادر ، پدر ، برادر ، و عشقش ، زرینه . هر کدام از اینها پاره ای از هویت اورا شکل بخشیده اند . هر گاه که هادی بیمار می شود ، فقط مادر برایش تجسم خانه می گردد:"پلک هایم مدام می افتد پایین . دهانم خشک است . کاش خانه مان بودم ، مادر می بردم زیر کرسی و جوشانده ی تلخ به خوردم می داد." ( ص ۱۱)زرینه عشق نو جوانی هادی است و هادی مدام پرتره ی او را نقش می زند .

مادمازل کتی جمع مادر و زرینه است ، ترکیبی از معشوق ازلی و ابدی – آغوش اطمینان بخش گذشته ای از دست رفته ( مادر ) و آغوش رهایی بخش آینده ای به دست نیامده ( زرینه ) . " دویست و هفتاد تا " نامه برای عشق نو جوانی اش می نویسد اما هیچ کدام را پست نمی کند ! هادی در مهاجرت از تمام بندهایی که او را به نوعی شناسایی و معرفی کرده گسسته است . گسستگی خود موجد و مشدد بحران هویت است ؛ علاوه بر آن که دردها و زخم هایی را آشکار می کند که درخانه و در ثبات آشکار نبوده و حالا در این جدا افتادگی خود را نمایان می سازد و به رخ می کشد.

۴) هادی همچنان در تشتت ، چند پارگی و تعلیق فرساینده اش می ماند و ادامه می دهد. اما یحیی – در داستان " پناهنده " – با خودکشی به این بحران خاتمه می دهد. داستان" پناهنده" ، در عین کوتاهی و فشردگی ، تکان دهنده و رعب آور است ."یکی از ما خودش را کشت . دار زد . توی حمام، تاب می خورد آن بالا . وسط هاله ی بخار. پلک نمی زد . دهانش باز مانده بود .

جوری که انگار بخواهد بگوید : تف به این زندگی! " ( ص ۴۹)یحیی نمی تواند به زیستن در بحران ادامه دهد . در استیصال ناشی از بحران ، تنها یک افق را در برابر خود گشوده می بیند . نه می تواند به خانه برگردد ، و نه اینجا که هست بماند و زندگی کند . نمی تواند با زندگی در بحران خو کند . همچون هادی که تا سر حد مرگ می خوابد .پس خود را با کمر بند حلق آویز می کند تا واقعا بخوابد و از دست و پا زدن مذبوحانه و رقت بار در بحرانی بی سرانجام نجات یابد . یحیی خانه اش ، وطنش را در شرایط جنگ ترک کرده و می خواهد پناهنده شود .

اما دغدغه ی بازگشت رهایش نمی کند :" کاش بر می گشتیم ." یا " باید با آنها می ماندیم ، حتی اگر زیر یک سقف می مردیم ." ( ص ۵۰)آنها که ماندند و راه مهاجرت را در پیش نگرفتند ، تصورات دیگری از مهاجران دارند . با انبوه مشکلات و بحران ها و زیست زلزله وار آنها آشنا نیستند . ثبات ، وابستگی . دلبستگی های ماندگاران آن چنان نیرومندند که راه گذر از سختی ها را به تدریج همواره می کنند. رنج ها و درد ها و دغدغه های اینجاییان کلا از جنس دیگری است که شباهت چندانی به مشکلات و مصائب و عقوبت های جان فرسای ناشی از گسست و جدایی ندارد .

میترا الیاتی این رنج ها را می شناسد و با جملاتی کوتاه و بریده بریده و در هم فشرده لایه هایی از آن را باز می تاباند . هم توانایی پرداخت بلند و طولانی به این مسئله را دارد در داستان بلند " مادمازل کتی " که داستان اصلی این مجموعه است – و هم در فشرده ترین شکل داستانی کتابش " پناهنده " – می تواند واقعیت زیست مهاجر را در نمایی از نزدیک نشان دهد . الیاتی در داستان بلندش دچار پر حرفی و زیاده گویی نمی شود .

همه ی حوادث و صحنه هایی که روای از آن سخن می گوید ساختار از هم پاشیده ی شخصیت هادی را از کودکی تا نو جوانی تا اکنون سی و پنج سالگی اش صورت بندی می کند.

۵) راوی داستان " مادمازل کتی " جریان سیال ذهن هادی نقاش است در یکی دو ساعت آخرین روز اقامتش در جزیره ی مادمازل کتی . راوی در یک روایت نا منظم و گفت و گویی مقطع با مادمازل کتی ،برش هایی از شخصیت هادی ، مادمازل کتی ، مادر ، پدر، داداش همت ، و زرینه را نشان می دهد ، یعنی مثل یک نقاش آنها را به تصویر می کشد.

این تصویر ها چنان " تجسمی " است که داستان را ، بیش از " خواندنی بودن "، " تماشایی " می کند و به فیلمنامه و ساخت سینمایی نزدیک می سازد . در بقیه ی داستان های این مجموعه نیز چنین است . نوع نثر و نگارش و گزاره های تصویری بریده و کوتاه اثر نیز – که بیشتر به نشانه گذاری ، کد بندی ، و تدوین فشرده ی سینمایی شبیه است – این برداشت را تائید می کند . انگار تمامی داستان های این مجموعه فیلمنامه های محکمی برای ساختن فیلم های روان شناسانه ی جذاب و پر مخاطب هستند .

۶) در داستان " پناهنده " ، نویسنده با نوعی ابتکار ضمیر " ما " را به راوی " من " سرایت داده است و با همپوشانی ضمایر ، از همان سطر اول داستان درد مشترک " ما" ی مهاجر را به خواننده منتقل می کند . اینها ، که همان جمع پناهندگان کمپ هستند ، در جمله هایی فشرده و کوتاه از خود و از یحیی می گویند." یکی از ما خودش را کشت !"

این " ما " روایت کننده ی یحیی ، دغدغه های یحیی ، صحنه ی خودکشی و محیط پر ادبار آنجاست . سبک ابتکاری نویسنده در انتخاب راوی و فضایی که راوی بر بافت داستان حاکم می کند تراژدی دردناک انسان پناهنده را باز می تاباند بی آن که زبان داستان گرفتار بار عاطفی سطحی و رمانتیسم آبکی شده باشد. زبان او زبانی ولرم و خاکستری است ؛ با این که در ظاهر عاطفی و هیجانی نیست و نویسنده خود گرفتار ارزش داوری و دخالت در واقعیت داستان هایش نمی شود ، اما زندگی روز مره را با سادگی و صمیمیتی گرم و دلنشین روایت می کند . مهم ترین حادثه همان زندگی روز مره در مهاجرت است ؛ زندگی مملو از یادهای خوش کودکی ، عشق های نافرجام و تنهایی های غریبانه و جانکاه .

مجموعه داستان مادمازل کتی ، بخصوص داستان اصلی و داستان " پناهنده " ، اثری زنده و خون دار و پر احساس است بی آن که در ورطه ی عاطفه و هیجان ملودرام سقوط کند . فاصله گیری نویسنده از زبان رمانتیک داستان های او را سرد و بی روح نکرده است . الیاتی با ساخت های ادبی جدید آشناست و آنهارا تاحد ودی به کار می گیرد . اما تمام این عناصر و اطلاعات ادبی در حکم ابزاری برای شکل دادن به روح داستان هستند.

داستان های الیاتی ، هر یک به نوعی ، صاحب روح ویژه ای هستند . نویسنده می کوشد تا یک وضعیت بشری را وضعیت مهاجرت و پیامد های آن را – نشان دهد . هیچ نشانی از نفی یا اثبات این وضعیت در داستان هایش به چشم نمی آید . نه در صدد کوبیدن و نفی مهاجرت است و نه اثبات آن ، فقط تلاش می کند برای نشان دادن آنچه هست ودیده نمی شود.۷

همه ی شخصیت ها ، از هادی گرفته تا مادمازل کتی و دیگر شخصیت های فرعی داستان ( روبرتو ، پیترو ، خولیو ، جینا ، کولی ها ، توریست ها ، معشوقه ها و ...) تا یحیی و آن " ما " ی راوی ، مادر و پدر و داداش همت هادی ، لیلا در " مثل همیشه " و قاب عکس در " می مانیم توی تاریکی " ، و راوی داستان پایانی کتاب ، " یوسف پلنگ کش " ، روایتگر گونه گون تنهایی تراژیک و مرموز انسان هستند . این تنهایی به بیان در نمی آید . کسی از آن سخن نمی گوید و نمی نا لد . اما فضا از آن سر شار است و دائما چون هوایی مسموم تنفس می شود.

پدر و مادر هادی در کنار هم زندگی می کنند اما هیچ کدام نمی دانند آن دیگری چه می خواهد . زبان ارتباط میان آدم ها گنگ و نامفهوم است . انگار هیچ کس صدای آن دیگری را نمی شنود . برادر هادی ، همت ، نیز به نوعی دیگر در تنهایی خود غوطه ور است . از سربازی فرار می کند ، به سرگرمی های مختلف پناه می برد . اما در نهایت به تنهایی و شکست می رسد . الیاتی در داستان آخر مجموعه اش ، " یوسف پلنگ کش " نشان می دهد که حکایت تنهایی ، جدایی انسان از آن خویشتن ازلی ، بریدگی از اصل ، تعلیق ، آوارگی و پرتاب شده در فضای بی سر انجامی بشر منحصر به انسان مهاجر ، زن یا مرد نیست . معضلی همه جایی و همگانی است . راوی تنهایی و بی کسی یوسف خواهر زاده اش است . " ماه دایی را گرفته بود . نصف صورتش را خورده بود . لکش انداخته بود . سرخ و کبودش کرده بود . جوان بود که شهر را ول کرد و زد به صحرا ... ماندگار شد . وقتی برگشت ، ژولیده بود و کم حواس."( ۷۲)

یوسف پلنگ کش از انسان ها می گریزد ،به تنهایی به شکارمی رود. تنها زندگی می کند و در تنهایی هم می میرد . می خواهد قبرش هم دور باشد. دور از همه . همه ی آنهایی که می شناسندش و می شناسد شان. او حتی پلنگ کش هم نیست . پوست پلنگ را از یک قهوه چی خریده است . تنها یک دلخوشی او را آرام می کند. او فقط شکارچی ماه است." همیشه دلم به همین خوش بود که دراز بکشم و منتظر بمونم تا ماه در بیاد . بعد بهش نشونه برم ... نمی دونی چه کیفی داره... صورتش درب و داغون می شه . تق . تتتق . ( ص ۷۹)

۷) داستان " ماه منیر" که درست بعد از داستان " مادمازل کتی آمده ، تنهایی هول انگیز و دردناک انسان هایی را که با هم زندگی می کنند و همدیگر را دوست دارند در ساده ترین و موجزترین شکل ممکن عریان می کند . مرد همسال پدر دختر ، ماه منیر ، است . مرد تنهاست ، در خانه ای که رو به ویرانی می رود . همسرش مرده است . دخترش رفته است . ماه منیر پرستاری است که از او مواظبت می کند . مرد سکته می کند و فلج می شود؛ ماه منیر اما نمی رود و در آن خانه ی ویران با پیرمردی افلیج می ماند . اما عجیب است که حتی عشق نیز حجم تنهایی را پر نمی کند و فاصله را از بین نمی برد . مرد می خواهد با او حرف بزند ، اما نمی تواند . ماه منیر ساکت است . فقط کتاب می خواند و از پله های رو به ویرانی بالا می رود و پایین می آید . ماه منیر در نهایت از همان پله ها سقوط می کند . مرد خود را کشان کشان به کنار او می رساند ، اما فقط یک کلمه می گوید: ماه منیر! مرگ نقطه ی پایان این تنهایی ها و بی کسی هاست .

انسان این تنهایی را انتخاب نکرده است . این تنهایی بر سرنوشت و سرشت او تحمیل شده است . این تنهایی از خود آگاهی و خویشتن یابی ریشه نمی گیرد ؛ ریشه هایش در وانهادگی و گم گشتگی و سر گردانی انسان هاست . همان مقوله ی دلهره انگیز و اضطراب آوری است که محور انسان شناسی اگزیستالیسم هایدگر و سارتر و کامو و کی یرکگار است و در نهایت به نیهلیسم فراگیر امروز می انجامد . اما تنهایی زاده کمال و خود آگاهی و دیگر بودگی از نوع و جنس دیگری است . این تنهایی را انسان خود انتخاب می کند . در این انتخاب آگاهانه ، خود تمام شباهت ها و همسانی هایش را با محیط اجتماعی از بین می برد .

این نوع تنهایی زاده ی فاصله گیری معنوی انسان از واقعیت های موجود است . آنها می دانند چه چیزهایی را نمی خواهند و همین نفی و اثبات های ارادی هویت و شخصیت منحصر به فرد آنها را پی ریزی می کند و آنها را از دیگری و دیگران جدا می سازد .

شخصیت های داستانی میترا الیاتی بیشتر زاده ی بیگانگی او با خودش هستند؛ با آنچه در فرهنگ شرقی از آن به نام " فطرت " یاد می شود. او در جهان آرمان باخته ای که مبدا و معاد خود را از دست داده سرگردان مانده است . نمی داند چه می خواهد و چه نمی خواهد . هادی و یحیی و یوسف نمی دانند چه می خواهند . یحیی نمی داند که باید می مانده یا باید بماند و پناهنده شود. هادی خلبانی نخوانده ، نقاش شده ، اما نقاش شدن نیز آن چیزی نیست که می خواسته .

مادمازل کتی هم به همین سرنوشت دچار است و همه به نوعی دچار گم گشتگی و سرگشتگی های مزمن و پنهانی هستند که در کنه وجودشان نفس می کشد و ، همچون زخمی کهنه و التیام نا پذیر، روحشان را مجروح می کند:" منم یک وقتی آوازه خوان بودم ." دست هایش را جلو آتش گرم کرد :" کافیه تلنگری آدم رو برگردونه عقب ، به گذشته اش . به آرزوهای از دست رفته اش ..." ( ص ۳۴)

مادمازل کتی دلش می خواسته آوازه خوان بشود و شده ، اما عشق او را به جایی دیگر کشانده . و همین عشق او را بیشتر از خودش دور کرده و ، در نهایت جدایی او را به زندگی ناخواسته ی کولی وار کشانده است . بقیه نیز چنین اند.

۸) داستان " پناهنده " به تلخ ترین شکل ممکن روایتگر این تنهایی است . خلا سرد و تهی تنهایی یحیی نه در ایران در کنار عشقش مینا پر شده است ، و نه اینجا در مهاجرت پاسخی برای آن پیدا می کند . شمعدانی و عکس مینا ، مظاهر عشق و زندگی ، هم نمی توانند او را از خودکشی باز دارند.

" شمعدانی یحیی پشت پنجره است هنوز . کنار قاب عکس مینا، که دیگر نیست . از زیر در حمام ، هاله ی بخار می دود روی رنگ تند کف پوش . کمر بند هنوز روی صندلی است ."

کمر بند هنوز روی صندلی است و انسان تنها را به پایان دادن زندگی خود فرا می خواند ، حتی اگر شمعدانی ها به آسمان پشت پنجره طراوت ببخشند . هنوز دهان باز مانده ی یحیی بسته نشده است و صدایش به گوش می رسد: " تف به این زندگی ! "

۹) " در را که باز می کند ، روشنی می ریزد روی پتوی پسرمان " ( ص ۶۷) و ما ( خوانندگان ) – که طول می کشد تا چشم هایمان به نور اتاق عادت کند – " می مانیم توی تاریکی " . در این تاریکی ، هیچ چیز قابل تشخیص نیست . نمی دانی راوی کیست . منظور از پسرمان ، پسر کداممان است؟ این " ما " کیست که دارد روایت می کند ؟ آن که در را باز می کند زن است یا مرد؟ پیراهن سرخابی این تصور را ایجاد می کند که زن است . در سطر آخر که " موهاش می ریزد روی شانه هاش " . به تدریج ، مثل همان راه رفتن در تاریکی یا لمس اشیا در تاریکی ، پی می بری که راوی یک قاب عکس است ؛ یک عکس خانوادگی که مجموعه ی خانواده ی قبلی – یعنی زن، مرد و بچه – در آن هستند و هر سه می خندند .خواننده در آغاز راوی را گم می کند . نمی داند او زن است یا مرد . و کلید کشف این ابهام قاب عکس است ؛ قاب عکسی که هیچ حرفی از آن به میان نمی آید . نویسنده با زیرکی تمام آن را پنهان کرده است . همین شگرد داستانی ، که در آغاز آن را نامفهوم کرده است ، به مرور که در ذهن خواننده جا می افتد ،توانایی نویسنده را در نو آوری نشان می دهد و شگفتی و تحسین خواننده را بر می انگیزد .

زن می خواهد از یاد آوری گذشته بپر هیزد . پسر می خواهد در کنار آن باشد . زن از نگاه قاب عکس می گریزد و آن را رو به دیوار می چرخاند . پسر ، شوهر تازه ی مادرش را به رسمیت نمی شناسد :" اون بابام نیس! " در نهایت ، پسر و قاب عکس تنها می مانند توی تاریکی ، و زن می رود . داستان به موجز ترین شکل بیان می شود . اما طراحی و ساخت آن کامل و بی نقص است .

۱۰) " همینگوی می گوید: قصه ارائه زندگی آدمی است در همان هیئت ساده اش . نه آراستن و پیراستن آن ، نویسنده می خواهد از چیزی بنویسد که در باره اش می داند ."۱ هر چه هست و اتفاق می افتد دیدنی است . اکثر نویسندگان معاصر ، بخصوص زنان نویسنده ، به این راه می روند . هر کدام به سبک و سیاق خودشان . به قول میر عابدینی ، ز نان نویسنده با این سبک از داستان نویسی به نوعی آشنایی زدایی با داستان هایی دست می زنند که حادثه های وخیم و ماجراهای پر تپش دارند ، نه فراتر یا فروتر از آن . آنها متن زندگی روز مره را می کاوند تا هر آنچه تا امروزاز دیده شدن محروم مانده ، دیده شود . الیاتی در مجموعه ی مادمازل کتی ، در تجسم و تصویر سینمایی این نادیده ها ، موفق و درخشان عمل کرده است.

پی نوشت :

۱)" گذر از بحران های عاطفی " ، حسن میر عابدینی ، مجله ی زنان ، ش ۸۹

زری نعیمی