جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

اختلالات رفتاری


اختلالات رفتاری

داشتم توی دنیای رؤیایی خودم با آرامش زندگی می كردم دنیای رؤیایی من بركه كوچكی بود كه مرا با یك بند ظریف و لطیف به گوشه آن بسته بودند شاید به خاطر این بود كه وقتی توی بركه گردش می كردم, گم نشوم

داشتم توی دنیای رؤیایی خودم با آرامش زندگی می كردم. دنیای رؤیایی من بركه كوچكی بود كه مرا با یك بند ظریف و لطیف به گوشه آن بسته بودند. شاید به خاطر این بود كه وقتی توی بركه گردش می كردم، گم نشوم. این بند ظریف و لطیف همه چیز من بود. زیرا كه درزمانهای معینی از آن طرف بند چیزهایی برایم می فرستادند كه اغلب دوست داشتنی بودند. گاهی هم در میان هدایا مقداری پارازیت و امواج منفی بود كه باعث نگرانی و ناراحتی من می شد. با خود می گفتم اونی كه این همه چیزهای خوب برام می فرستد، پس چرا مواظب امواج و پارازیت ها نیست. آخه نمی گه اینها باعث آزار من می شن و منو می ترسونن؟ بعد برای اینكه از شر مزاحمت پارازیت ها در امان بمونم یك حركت آكروباتیكی انجام می دادم و سرم رو بالا می كشیدم و نزدیك جایی قرار می گرفتم كه از اونجا موزیك آرام بخشی به گوشم می رسید: تیپ تاپ ـ تیپ تاپ ـ تیپ تاپ ـ تیپ تاپ . وقتی به این موزیك گوش می دادم وسط سینه ام شروع می كرد به پاسخ دادن و آرام، آرام مثل صدای موزیك ؛ تیپ تاپ ـ تیپ تاپ می كرد. اونوقت دیگه از چیزی نمی ترسیدم.

كم كم بزرگتر و بزرگتر می شدم. دیگه جام توی بركه كوچیك، تنگ شده بود. نمی دونم، از چه زمانی در آن بركه زندگی می كردم. تاوقتی كه یادم می آید من همیشه توی اون بركه بودم. تنهای تنها. اما از تنهایی حوصله ام سر نمی رفت. چون كه احساس خوبی داشتم. من بركه خودمو خیلی دوست داشتم و حاضر نبودم از آنجا به جای دیگری بروم. اگرچه جایم تنگ شده بود، اما خودمو جمع كرده بودم تا بتوانم در همان جای تنگ نیز با آرامش زندگی كنم.

▪▪ یه روز خدا به من گفت: كم كم حاضر شو باید از اینجا بری!

▪پرسیدم بازهم سفر؟

راستی، فراموش كردم بگم كه من قبلاً یه جای قشنگ دیگه زندگی می كردم كه اونجا تنها نبودم. دور و برم پر از فرشته بود. با فرشته ها بازی می كردم. گاهی هم با خدا حرف می زدم. وقتی با خدا حرف می زدم حس خوبی داشتم. احساس قدرت و جرأت می كردم. و خدا با مهربانی به سؤالات من پاسخ می داد. چه روزهای خوبی داشتم(!) چه زندگی آرومی داشتم(!)

همانطور كه گفتم توی بركه هم احساس آرامش می كردم! وقتی خدا به من گفت كه آماده شو باید بركه رو ترك كنی و به جای دیگری بروی كمی نگران شدم. زیرا كه نمی دانستم به كجا باید بروم از خدا پرسیدم:

▪جایی كه قراره برم، چه جور جاییه؟

▪▪خدا گفت: یك جای جدید، پیش یك خانواده!

▪گفتم اما من اونارو نمی شناسم! می ترسم...

▪▪خدا گفت: نترس! اونا تورو می شناسن! اونا تورو دوست دارند! اونا منتظر تو هستند!

▪گفتم اون وقت كی مواظب من می شه، با من بازی می كنه؟ درست مثل اون وقتا كه با فرشته ها بازی می كردم!

▪و خدا گفت: فرشته ای به نام مادر.

▪كمی بعد بركه توفانی شد و من همراه امواج وارد دنیای جدیدی شدم!

ابتدا كمی می ترسیدم و ناراحت بودم. دلم برای فرشته ها و بركه كوچیكم تنگ شده بود. شروع كردم به گریه كردن. در همان زمان عده ای آمدند و شروع كردند به مراقبت از من ! مرا تر و خشك كردند و در لباسی پیچیدند. درون لباس احساس خفگی می كردم. اما گرمای لباس و گرمای فرشته ای مهربان به من احساس آرامش بخشید و به خواب خوشی فرو رفتم. مادر لحظه ای از من غافل نبود و من خدا را شكر می كردم كه چنین فرشته ای را برای نگهداری من انتخاب كرده است.

كم كم بزرگ شدم!پدر و مادرم همه فوت و فن زندگی را به من آموخته بودند. من پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم . آنها نیز مرا دوست داشتند. یك روز متوجه شدم كه قرار است میهمان جدیدی به خانه ما بیاید. پدر و مادرم در پوست خود نمی گنجیدند. از رفتارشان فهمیدم كه مهمان یك كودك است و قرار است با من هم اتاق شود. از اینكه یك هم اتاقی پیدا كرده بودم نمی دانستم كه باید خوشحال باشم یا ناراحت. از طرفی خوشحال بودم كه یكی مثل من پیدا شده كه می توانم با او بازی كنم. درست مثل فرشته ها!!

اما ازطرف دیگر نگران بودم كه نكند پدر و مادرم دیگر مرا دوست نداشته باشند و فقط آن كودك را كه می گفتند برادر من است ، دوست داشته باشند؟ اما آنها به من اطمینان می دادند كه همچنان مرا دوست خواهند داشت. یك روز پدر و مادرم به بیمارستان رفتند مادرم چندروزی در بیمارستان ماند و پس از چند روز به خانه آمد بالاخره برادرم هم به خانه ما آمد.

برادرم كودك كوچولویی بود و همه اش گریه می كرد اما تا وقتی شروع به گریه می كرد، پدر مادرم دست و پای خود را گم می كردند و هول می شدند و دوتایی از برادرم نگهداری می كردند. یكی لباسش را عوض می كرد و یكی به او شیر می داد. اما كسی به من توجهی نداشت برادر كوچكم چند بار زیر خودش را خیس كرد. اما پدر و مادرم دعوایش نكردند. بلكه با مهربانی لباسش را عوض كردند و او را در آغوش گرفتند.

من هم برای اینكه محبت پدر و مادرم را جلب كنم، شلوارم را خیس كردم. ناگهان مادرم فریادی كشید و پدرم وقتی مرادر آن وضع دید، دعوا راه انداخت و مرا ناراحت كرد. من از ناراحتی گریه كردم و امیدوار بودم كه یكی مرا هم مثل برادر كوچكم در آغوش بگیرد، اما مرا پیشتر دعوا كردند و از بابت كاری كه كرده بودم، سرزنشم كردند. و این قصه سر دراز دارد. (این درد دل كودك درون من و شما است.)

●احساس ناامنی

همه ما كم و بیش در برهه هایی از زندگی خویش با احساس ناامنی و نگرانی برخورد داشته ایم.

احساس ناامنی از دوران پیش از تولد،همانگونه كه تصویر شد، با پارازیت ها كه در واقع مواد غذایی و احساسات مادر ؛ آنچه كه از بند ناف به كودك می رسد و یا حسی منفی و نگران كننده و ناشی از افسردگی و یا پرخاشگری كه همانند شوكی آرامش جنین را برهم می زند(!) وجود داشته و كودك در دوران قبل از تولد تحت بمباران این امواج مثبت و منفی، قرار گرفته است.

به هنگام تولد ، زمانی كه دریا طوفانی می شود، كودك احساس ناامنی می كند. اما وقتی در آغوش مادر از شیر مادر تغذیه می كند، احساس آرامش قبل از طوفان بر می گردد.

زمان می گذرد و كودك بزرگتر و بزرگتر می شود. وقتی دومین فرزند وارد خانواده می شود، بازهم امنیت كودك به خطر می افتد و برای مقابله با این خطر، سعی می كند همانند نوزاد تازه وارد، خرابكاری كند، شاید كه او هم مورد لطف و توجه پدر و مادر قرار گیرد. این كودك كه حدود ۶ ـ۵ سال دارد و تا حدودی خوب و بد را شناخته و قانون و قاعده ها را در بازی ها و قصه ها و تذكرات پدر و مادر شنیده و فهمیده، وقتی كه امنیتش به خطر می افتد و حریمش مورد تهدید قرار می گیرد، از مكانیزم های دفاعی روانی استفاده می كند و به دوران اولیه كودكی بازگشت می كند! و با خرابكاری همانند نوزاد ، لباسش را خیس می كند، گریه می كند و خود را به آب و آتش می زند تا بلكه به او هم توجه شود. این كودك قصد رنجاندن پدر و مادر را ندارد. بلكه می خواهد یادآور شود كه فراموش شده است. فریاد می زند:

●پدر ، مادر! ، این منم، فرزندتان!!

من كه كاری نكردم، فقط مانند برادر كوچكم لباسم را كثیف كردم! این حق من نبود كه مرا فراموش كنید! بچه ها بزرگتر و بزرگتر می شوند. در هنگام ورود به مهدكودك و مدرسه و در موقعیتهای مختلف اجتماعی، هر از گاهی احساس عدم امنیت به سراغ عده ای از كودكان می آید و كودك مایل نیست به مدرسه و مهد برود. زیرا كه می ترسد پس از رفتن او مادرش گم بشود (این دقیقاً همان چیزی است كه بعضی از بچه ها به آن فكر می كنند یا به زبان می آورند.)

این گونه رفتارها ناشی از وابستگی شدید كودك به خانواده بویژه مادر است.

مصادیق دیگری كه امنیت و آرامش بچه ها را به هم می زند، عبارتند از : عوض كردن خانه، مهاجرت به شهر دیگر، عوض كردن مدرسه، دعوای والدین، مشكلات اقتصادی خانواده، بلایای طبیعی ، بیماری و ترس از بیماری ، بیكاری، اختلالات هورمونی ، فقر، اعتیاد یكی از اعضای خانواده، ضعف درسی ، رقابت درسی ، تیزهوشی و سرآمد بودن (اگر امكانات و شرایط مطلوبی برای پیشرفت نداشته باشد.) ، طلاق و جدایی والدین، مرگ عزیزانی كه شدیداً وابسته به آنهاست، جنگ و...

خب! این كودك كم كم بزرگ و بزرگتر شده و وارد مدرسه می شود. بالاخره با مدرسه،كنار می آید و پس از چندی وارد مهم ترین مرحله رشد خود یعنی دوران بلوغ می گردد.

این دوره برای اغلب نوجوانان، چه دختر و چه پسر، سخت ترین و بحرانی ترین دوره زندگی است. و تغییرات عدیده ای كه درجسم و ذهن و روان نوجوان به وقوع می پیوندد، او را سخت مضطرب می سازد.

●بحران بلوغ:

تغییرات جسمانی ، تغییر و تحول روانی عاطفی، حساسیت ها نسبت به برخی از رفتارها، زودرنجی ، حساسیت در برابر انتقاد، تعارض میان كودكی و نوجوانی بر اثر رفتار بزرگترها، احساسات و تمایلات بیدار شده نسبت به جنس مخالف و سركوب آن به جهت اخلاقی و اجتماعی، احساس بیگانگی با خود، بلاتكلیفی ، گروه گرایی و تأثیرات گروه و ... از جمله مواردی هستند كه در برخی از نوجوانان به صورتی حادتر و درعده ای به شكلی خفیف تر و گاه پنهان است.

دكتر معصومه رفیقی مرند


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.