چهارشنبه, ۱۶ خرداد, ۱۴۰۳ / 5 June, 2024
مجله ویستا

ایستگاه اتوبوس


ایستگاه اتوبوس

کلی کار روی سرم ریخته بود. از خانه زدم بیرون. آمدم توی خیابان. خیلی شلوغ بود. صدای ماشین و موتور مغز آدم را اذیت می کرد. ماشین ها می آمدند و می رفتند و همینطور بوق می زدند. انگار بدون …

کلی کار روی سرم ریخته بود. از خانه زدم بیرون. آمدم توی خیابان. خیلی شلوغ بود. صدای ماشین و موتور مغز آدم را اذیت می کرد. ماشین ها می آمدند و می رفتند و همینطور بوق می زدند. انگار بدون بوق به مقصد نمی رسیدند! بعضی هم اینقدر دود می کردند که آدم سالم هم به سرفه می افتاد. خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم و یک گوشه را برای نشستن پیدا کردم. وقتی نشستم متوجه شدم که به غیر از دود ماشینها، دود سیگار نفر بغل دستی ام را هم باید تحمل کنم! چه می شد کرد؟ باید می ساختم.

چشمانم را بستم تا کمی از لحاظ روحی خودم را آرام کنم...

تخته سنگ بزرگ و صافی توی ذهنم مجسم شد. دشت بزرگی بود پر از گل و سبزه.

نزدیک غروب بود. گوی سرخ رنگ خورشید آرام در دل دشت فرو می رفت، انگار گرد نارنجی رنگی روی چمن ها ریخته بودند.

نسیم ملایمی هم وزیدن داشت. برگ های درخت بید کنار تخته سنگ می لرزید و صدای ملایمش گوش را نوازش می داد.

چند پرستو در دور دست در حال پرواز بودند. دیدن پرواز پرستوهای عاشق در آسمانی که رنگ غروب داشت و بوی دلتنگی، لذت بخش بود. تکه های بزرگ ابر آسمان را تماشایی کرده بود.

و من گوشه ای از تخته سنگ نشسته بودم و غروب خورشید را تماشا می کردم که...

یک نفر روی شانه ام زد. به خودم آمدم. بغل دستی ام گفت اتوبوس دارد می آید.

بلند شدم و رفتم توی صف. اتوبوس که نزدیک شد دیدم پر از مسافر است.

دود سیگار همه جا را گرفته بود. نفر پشت سری مدام مرا به جلو هل می داد.

اتوبوس رسید و صدای جیس ترمزش هنوز توی سرم می پیچد...

احمد طحانی از یزد