چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

روزهای پرستاره


روزهای پرستاره

غر می زنی که چه؟ از خودت می نالی یا از زمانه گلایه داری؟ ناراحتی از خودت؟ از وضعیتت؟ از چی؟ پس چرا این قدر ناراحتی؟ خسته ای؟ دلت هوای تازه می خواهد، گوش شنوایت را باز کن تا قصه ام …

غر می زنی که چه؟ از خودت می نالی یا از زمانه گلایه داری؟ ناراحتی از خودت؟ از وضعیتت؟ از چی؟ پس چرا این قدر ناراحتی؟ خسته ای؟ دلت هوای تازه می خواهد، گوش شنوایت را باز کن تا قصه ام را برایت بگویم:

آمدنم به این جا و یا به قولی قطعه ای از بهشت و همنوا شدن با نجواهای عاشقانه شهدا برایم داستانی است، سال گذشته همین روزها بود که به سفر حج عمره مشرف شدم، غربت بی پایان مدینه و به خصوص بقیع دل هر کسی را می سوزاند ... زیارت های دوره مان شروع شده بود که به مسجد شیعیان رفتیم ... آخ که چه قدر دلم برای نماز خواندن آن هم با مهر کربلا تنگ شده بود. رنگ و بوی مسجد پر بود از غم، با بچه ها زیر نخل های حیاط مسجد بودیم که یکی از بچه ها گفت: بیایید به نیت شهدا و پیر مرادمان نماز بخوانیم ... نمی دانم چرا دلم ناگهان لرزید!

نمازم که تمام شد ته دلم از خدا خواستم که اگر قسمتم بود زیارت قبور شهدای گمنام را نصیبم کند ... یک سال گذشت و حالا من آن جایی هستم که روزی در مدینهٔ النبی خواستار زیارت آن جا بودم ... حالا من این جا هستم، جایی که بهترین ها در آن جا قدم گذاشتند، جا پای آن ها می گذارم و کفش هایم را از پا به در می کنم و خودم را به خاک های شسته با خون مردان خدا می سپارم و می روم ... این جا تا چشم کار می کند بیابان است اما نه که گفته این جا بیابان است؟ این جا قطعه ای از بهشت است، چشم دل می خواهد نه چشم سر ... دستانت را رو به آسمان بگیر و بخواه که همیشه چشم دلت روشن باشد ... راستی آسمان این جا حتی روزها هم پر ستاره است، ستاره هایش به تو چشمک می زنند، می بینی؟