جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
مجله ویستا

گفت وگوی منتشرنشده با زنده یاد مرتضی ممیز


گفت وگوی منتشرنشده با زنده یاد مرتضی ممیز

مرتضی ممیز, خوب و جانانه کار می کرد و خوب زندگی کرد, اما خیلی درد کشید در این سال های آخر صبر و استقامت قابل تحسینش در برابر خورهٔ سرطان, آموزنده و رشک برانگیز بود و جسم تحلیل رفته اش بر بستر, اشک انگیز هرازگاه که می دیدمش در این اوقات تلخ, چنان نشان می داد که گوئی دچار سرماخوردگی ساده ای شده و به زودی بهبود خواهد یافت روحیه اش فوق العاده خوب بود و مرگ را بس حقیر می شمرد

▪ خواب شیران

مرتضی ممیز، خوب و جانانه کار می‌کرد و خوب زندگی کرد، اما خیلی درد کشید در این سال‌های آخر. صبر و استقامت قابل تحسینش در برابر خورهٔ سرطان، آموزنده و رشک‌برانگیز بود و جسم تحلیل‌رفته‌اش بر بستر، اشک‌انگیز. هرازگاه که می‌دیدمش در این اوقات تلخ، چنان نشان می‌داد که گوئی دچار سرماخوردگی ساده‌ای شده و به‌زودی بهبود خواهد یافت. روحیه‌اش فوق‌العاده خوب بود و مرگ را بس حقیر می‌شمرد. من اما، ناخودآگاه یاد جملهٔ آغازین بوف کور می‌افتادم: ”در زندگی زخم‌هائی هست که مثل خوره...“

او در عدد کم عمر کرد اما در عمل ـ در بار و بر و ثمری که داد ـ سال‌های عمرش سه رقمی‌ست. کارنامهٔ حرفه‌ای‌اش چنان نیکو و پربار است که می‌شود آن‌را به دو سه گرافیسک پرکار و خوش ذوق و بدعت‌گذار نسبت داد. دریغی اگر هست ـ که هست ـ این است که حالا ما عالی‌مقام‌ترین شخصیت فرهنگی‌مان را در عرصهٔ گرافیک از دست داده‌ایم (و هیچ کسر شأنی هم نیست اگر او را دیپلمات فرهنگی نامیده باشند که به حق موهبتی بود در این برهوت) وگرنه، هر طرف که سر و چشم بچرخانیم او هست؛ بر تارک روزنامه‌ها و مجله‌ها و متن کتاب‌ها، بر دیوار ماندگار موزه‌ها، روی چند اسکناسی که هر روز دست‌به‌دست می‌کنیم، نشان‌هائی خوش‌طرح و نقش بر در و دیوار شهری که به وسعت ایران است و...

یاد و نقش مرتضی ممیز در ارتقاء و اعتلای سطح ”فرهنگ تصویری“ ما به سان نقش فرهاد بر بیستون ماندگار است.

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

این گفت‌وگو بخشی از مجموعهٔ گفت‌وگوهائی‌ست با اهل هنر و فرهنگ و فلسفه که فعلاً نیمه‌تمام رها کرده‌ام تا روزگار وصل. پرسش و پاسخ با آقای ممیز در نیمهٔ مرداد ۱۳۸۳ انجام شد. یکی از روزهای به‌ظاهر خوش که او در قرنطینهٔ درازمدت شیمی درمانی‌های متعددش نبود. پرسش‌ها از پیش اعلام و هماهنگ شده نبود تا نشانی باشد از جریان سیال ذهن. ساعتی از نشست نگذشته بود که دردی در چهره‌اش دوید و او با لبخندی بی‌تمثیل گفت ”خسته شدم. بقیه‌اش بماند برای وقتی دیگر، روزگاری که این درد برود.“ چشم به انتظار نشسته‌ام هنوز.

● خط؟

وقتی می‌گوئیم خط، طبیعتاً نوع خوشنویسی‌اش به ذهنم دیرتر می‌آید. و با آن‌که خوشنویسی فوق‌العاده است، اما خط برای من یک خط راست است، والسلام و نامه تمام.

● کاغذ؟

کاغذ جزء همان چیزهائی است که از زندگی آدم جداناشدنی است، به‌خصوص برای من که اصلاً معلوم نیست کی با آن آشنا شدم، شاید از شصت و خورده‌ای سال پیش. به هر حال کاغذهائی هستد که به خاطر جنسی که دارند برایم بسیار تحریک کننده‌اند، این‌که شروع به‌کار کنم، همین‌طور که برعکس این کاغذها نیز هست که در من احساسی ایجاد نمی‌کنند. اصلاً کاغذ برای من یک جنس مخالف است.

● قلم؟

موقعی که می‌خواهم کار کنم، نوع قلمم فرق می‌کند.

● نقاشی؟

نقاشی به آن شکل سابقش در ذهنم نیست و اصلاً برایم کلمهٔ ملموسی نیست، تا نام نقاشی را می‌شنوم یاد استیلی تمام‌شده می‌افتم، چون امروزه دیگر نقاشی در هنر چیز عجیب و غریبی است. حتی اگر این‌کار به شیوهٔ سابق نیز انجام شود، مثلاً به همین شیوهٔ نقاشی رئالیست ما دقت کنید. اما نقاشی‌هائی که در موزه‌ها هست، نه هنر که این‌ها میراث تمدن بشری است.

● نمایشگاه؟

نمایشگاه جای خیلی خسته‌کننده‌ای است که متأسفانه آدم مجبور است به آن‌جا سر بزند.

● بینال؟

این نیز متأسفانه برای من چیز جذاب و قشنگی نیست، البته یک‌زمان این جذابیت را دارا بود، چون نشان‌دهنده و برآورد دو سال کوشش بود، اما حالا نه تنها این خاصیت را ندارد که چیز بسیار مزخرفی هم هست.

● رنگ؟

رنگ برایم بیشتر تشدید احساس است، یعنی هر رنگی برایم حکم تقویت‌کننده را دارد. مثلاً حس دوست‌داشتن با یک رنگ گویاتر می‌شود، در حالی‌که مثلاً این وظیفهٔ فرم است. اما اهمیت رنگ این است که فرم را گویاتر می‌کند.

● خاکستری؟

خب، رنگی است که هر چند آن‌را دوست ندارم، ولی آن‌را زیاد مصرف می‌کنم.

● سیاه و سفید؟

سیاه و سفید نیز برایم کاملاً خشک و دگم است. هیچ‌وقت نمی‌توانم این‌دو را کنار هم قرار دهم، یا باید سفید باشد یا سیاه، ولی وقتی‌که این‌دو کنار هم قرار می‌گیرند، گوئی به من اجازهٔ بحث کردن، تأمل و تبادل‌نظر و ایجاد رابطه را نمی‌دهد. در یک کلمه ترکیبی کاملاً فاشیستی است.

● گرافیک؟

گرافیک که حرفه‌ام است. درست مثل این می‌ماند که شما بگوئید مرتضی را که اسمم است معنی کنم. من هیچ‌وقتی معنی عربی این کلمه را نمی‌دانم، این برایم یک شکل مشخصی دارد که می‌شناسمش. و حتی وقتی با یک هم‌نامم مواجه می‌شوم، بربر نگاهش می‌کنم که آیا مرتضی می‌تواند این‌جوری هم باشد.

● اعلان؟

این‌هم برایم شکل بی‌معنی پیدا کرده و یک چیز کهنه است.

● پوستر؟

پوستر از همان مقولات ناچاری است که باید در آن اظهار رأی و نظر بکنم. هر چند که بزرگ‌ترین سطح کار گرافیکی است، اما به‌نظرم جای مناسبی نیست. یعنی در واقع هیچ‌وقت دوست ندارم کارهایم در چارچوب پوستر دیده شوند. من با این‌که بیمارم، اما هنوز هم آدمی زنده، متحرک و پرانرژی‌ام، اما پوستر برخلاف این مسائل یک‌چیز محدود و تنگ و یک‌فریمی است. اما با این‌وجود در پوسترهائی که می‌سازم، خصوصاً از نوع سینمائی‌اش و با میلیون فریم، داستان یک فیلم را توضیح می‌دهم. گاه متوجه می‌شوم مثل اسمی که هر فیلم دارد، من هم اگر بتوانم اسم یک کلمه‌ای تصویری را خلق کنم که دارد محتوای فیلم را نشان می‌دهد، کاملاً به وجود می‌آیم.

● پلاکارد؟

همان پوستر است اما در ابعاد بزرگ‌تر

● حجم؟

چیز فوق‌العاده‌ای است، و برایم حسی از زندگی دارد. در حالی‌که سطح من‌را به‌نوعی دست می‌اندازد. شاید به‌دلیل این‌که همیشه در زندگی‌ام با سطح کار کرده‌ام، که بتوانم این حس را به سطح منتقل کنم، اما این سطح به خاطر همان وجه دوبعدی بودنش نتیجه‌ای را که می‌خواستم نداده؛ درست برخلاف حجم که گاه سه‌بعدی است و گاه چهار بعدی. به لحاظ زندگی بده‌بستان‌های زیادی با آن دارم.

● دانشکدهٔ هنرهای زیبا؟

این دانشکده چون مکانی است که چهل‌وپنج سال از عمرم، چه به‌صورت شاگرد و بعدها معلم، در آن سپری شده، حالا دیگر خانه‌ای آشناست. اما در بیست و چند سال اخیر این خانهٔ آشنا برایم جلوه‌ای غمگین و تاریک را پیدا کرد.

● کتاب بالینی؟

به‌ندرت کتابی را دو مرتبه خوانده‌ام. شاید به این خاطر که زیاد دوست ندارم چیزی را تکرار کنم. به هر حال کسانی تکرار را دوست دارند که می‌خواهند از دل کتاب چیزهائی را پیدا کنند که البته خوب است و دوباره این‌کار را انجام دهند. اما بعضی فیلم‌ها بوده که آنها را چندین‌بار دیده‌ام، نظیر فیلم‌های برگمان. اما در مورد کتاب این اتفاق نیفتاده و طبیعی است اگر کتاب تازه‌ای را بخوانی هم بهتر است و هم غنیمت.

● فیلم محبوب؟

روشنائی‌های شهر چاپلین.

● جک نیکلسن؟

آدم بامزه‌ای است.

● گلی ترقی؟

دختر خوبی است.

● رنگ محبوب؟

سیکلمه

حافظ؟

درخشان مثل یک نورافکن همیشه زندگی و ذهنم را روشن می‌کند.

● فردوسی؟

سوپر درخشان. برای این‌که احساسات ملی مرا تسکین می‌دهد. شاید بدون فردوسی آدم از ایرانی بودنش ناراحت شود، اما نام او باعث می‌شود تا به ایرانی بودنم افتخار کنم.

● استاد؟

استاد چیز بسیار فوق‌العاده‌ای است، به شرط این‌که تحمل شخصیت خصوصی او را هم داشته باشیم.

● شاگرد؟

شاگرد هم همین معنا را دارد. خوب آن بسیار چیز خوبی است و بد هم مثل بیماری کشنده می‌ماند.

● غربت؟

اصلاً دوست ندارم.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.