یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
در رمان من همه مسافرند
در تبدیل «واقعیت واقعی» به واقعیت داستانی، نویسنده روی لبه دیواری باریک و نازک و شکننده گام برمیدارد. یکسوی این دیوار دنیای عریان و خام خبر حادثه است و یکسویش جهان داستانی... یعنی تبدیل همان خبر و حادثه خام به هنر
من از جنوب خسته نشدهام. جنوب همچنان برای من جاذبههای خاص خودش را دارد و سرچشمه اصلی الهام و منبع پایانناپذیر نوشتههای من خواهد بود
این حرفتان که «رمان را از هر کجا که بخوانید چیزی از دست» نمیدهیم، منصفانه نیست. مثلا اگر خوانش رمان را به قول شما از «۲۰ صفحه آخر» شروع کنیم، چطور میتوانیم روند ماجراهایی که برای خانواده مهتاب یا خود او پیش آمده را بفهمیم؟
«درباره سالهای داستاننویسی من کملطفی کردهاید. من نزدیک ۵۰ سال است که قلم میزنم.» این را قباد آذرآیین (متولد ۱۳۲۷ از مسجدسلیمان) وقتی از وی میپرسم بیش از ۲۰ سال است که داستان مینویسید، پاسخ میدهد. حق هم دارد. نخستین داستانش «باران» در سال ۴۶ در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آن موقع که کلاس پنجم ادبی بوده و نخستین کتابش را هم نشر ققنوس در سال ۵۷ منتشر میکند: کتابی لاغر که یک داستان ۳۰ صفحهیی برای نوجوانان بوده: «پسری آن سوی پل». اما حضور حرفهیی آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه ۷۰ آغاز میشود: مجموعه داستان «حضور» و بعدها داستانها و رمانهای دیگری از جمله «شراره بلند» (که داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (این کتاب از سوی جایزه مهرگان ادب و کتاب فصل تقدیر شد. همین کتاب از سوی داوران جایزه جلال هم کاندید شده بود، که آذرآیین به دلایلی انصراف میدهد.) «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقربها را زنده بگیر» و «از باران تا قافلهسالار» (گزیده ۴۰سال داستاننویسی قباد آذرآیین). آخرین اثر منتشرشده وی رمان «من... مهتاب صبوری» است که از سوی نشر «روزنه» منتشر شده؛ «من... مهتاب صبوری» روایتی است از «زن» در جامعهیی «پدرسالار» (و به زعم خیلیها «مردسالار») که میخواهد «زن» باشد، اما... پاسخ این «اما» را باید در این گفتوگو جست.
آقای آذرآیین، چرا از اقلیم جنوب و آدمهای جنوب که پر از ایده و طرحهای فراوان برای شعر و داستان و قصه است، به فضای جنوب شهر تهران کشیده شدید در این رمان؟ از جنوب خسته شدهاید انگار؟
اینکه «مهتاب صبوری» در تهران زندگی میکند، دلیل تهرانی بودن او نیست... در ضمن من از جنوب خسته نشدهام. جنوب همچنان برای من جاذبههای خاص خودش را دارد و سرچشمه اصلی الهام و منبع پایانناپذیر نوشتههای من خواهد بود. فکر اولیه خلق شخصیت «مهتاب» هم بر اساس زندگی زنی جنوبی که از بد حادثه تهراننشین شده، شکل گرفت... هر آنچه مرا «متاثر» کند، میتواند موضوع داستانم باشد. صد البته، جنوب همانطور که شما گفتهاید برای من پر از ایده و الهام و انگیزه است و تجربه زیسته طولانی من در جنوب هم بهترین مشوق و بهانه من برای رفتن به سوی جنوب و نوشتن از این خطه است... من باز هم از جنوب خواهم نوشت. جنوب به گردن من حق دارد. کتاب «هجوم آفتاب» به دلیل پرداختن به فرهنگ جنوب و مسائل بومی آنجا از طرف داوران جایزه مهرگان ادب تقدیر شد. «چه سینما رفتنی داشتی یدو؟!» و رمان «عقربها را زنده بگیر» هم موضوعشان جنوب بود. رمان در دست نوشتن من «فوران» هم به موضوع استخراج نفت در مسجدسلیمان میپردازد و تبعاتش. پس، من و جنوب، به قول گفتنی، یک جانیم در دو بدن! خیالتان را راحت کنم!
بارزترین نکته رمان در انتخاب راوی است: مهتاب صبوری، به عنوان مسافرکش و راننده تاکسی. آقای آذرآیین اگر موافقید از چگونگی انتخاب این کاراکتر شروع کنیم تا به مباحث دیگر بپردازیم.
همانطور که در پشت جلد کتاب توضیح دادهام، این داستان بر پایه یک واقعیت واقعی شکل گرفته و اینکه من چقدر موفق شدهام که این «واقعیت واقعی» را به «واقعیت داستانی» نزدیک کنم، چیزی است که خوانندگان کتاب باید دربارهاش نظر بدهند. خودم از انتخاب این راوی و این زاویه دید راضیام. به نظرم جز با این ترفند نمیتوانستم به شخصیت مهتاب واقعیت داستانی بدهم. بدیهی است که هرگز ادعا نمیکنم که توانستهام مهتاب را بیکم و کاست داستانی کنم چون شناخت پیچیدگیهای یک جهان زنانه آسان نیست. حتی اگر توانسته باشم به جهان مهتاب نزدیک هم شده باشم، این را یک جور موفقیت برای خودم و این کتاب میدانم... به هر حال وقتی اثری نوشته و منتشر میشود دیگر دفاع از آن وظیفه نویسنده نیست!
لحن و زبان دو عنصر دیگری است که در این رمان به خوبی در خدمت کاراکتر یا همان قهرمان رمان و فضاسازی و شخصیتپردازی قرار گرفته است. لحنی متناسب با یک زن جنوب شهری و مسافرکش. زنی که یادآور مردها و زنهای پیش از انقلاب است. شاید برای من درک چنین زنی در دهه ۸۰ که به نظرم داستان در آن دهه میگذرد سخت است. بیشتر یادآور دهه ۵۰ است. بهویژه نوع قصهپردازی شما. اما من حیثالمجموع، لحن و زبان به خوبی در این رمان به کار گرفته شده.
درباره ویژگی لحن و زبان کار، دوستان دیگر هم کموبیش نظر شما را دارند... اما اینکه میگویید این زبان «یادآور مردها و زنهای پیش از انقلاب است» منظورتان را درست نفهمیدم. لحن و زبان مهتاب کدام خصوصیت و ویژگی زبان «زنان و مردان» قبل از انقلاب را دارد؟... چرا درک مهتاب در دهه ۸۰ برایتان سخت است؟
بهنظر من داستان میتوانست فضای دهه ۵۰ را داشته باشد. یکی اینکه این نوع داستانها بیشتر مربوط به آن دهه است، بهویژه که یک رمانتیسیسمی ساده و سطحی گریبانگیر قصه شده که مدام میخواهد خواننده را به زنجموره بیندازد و تلاش دارد کاری کند که خواننده با کاراکتر (و شاید کاراکترها) احساس همذاتپنداری کند. اصلا چرا باید این تنهایی زن امروز که در داستان به شکل یک زن بیوه و مسافرکش تصویر میشود، اینهمه با زنجموره باشد؟ که من خواننده را با خود همراه کند؟ بهویژه که جلوتر میرویم این زنجمورهها و هندیبازیها به اوج خود میرسد.
هرگز قصد به «زنجموره واداشتن» خوانندهام را نداشتهام... هر کسی میتواند «از ظن خودش» «یار» کتاب بشود. شما دوباره ویژگیهای داستان دهه ۵۰ را مطرح کردهاید. من منظورتان را از اینکه داستان میتوانست مربوط به دهه ۵۰ باشد، نفهمیدم. مگر دهه ۵۰ چه ویژگیای داشته که مثلا دهههای دیگر ندارند؟ آیا امروز زنی که برای امرار معاش مسافرکشی کند نداریم؟ هندیبازی را هم خوب آمدید! اما کاشکی یک نمونه ذکر میکردید... گمان میکنم اینجای بحث نمیتوانید عصبانیت خودتان را کنترل کنید. چه نیازی است که خواننده بهطور مصنوعی با مهتاب «همذاتپنداری» کند؟ اتفاقا عکس نظر شما، مهتاب زنی متکی به خود و حتی مغرور است که اجازه نمیدهد کسی برایش تصمیم بگیرد. حتی جایی پیش خودش، صبوری بزرگ - بزرگ خاندان صبوری- را هم تهدید میکند و میگوید که حتی او هم با اینکه همه قوانین و ابر و باد و مه و خورشید یارش هستند نمیتواند کاری بکند و بچههایش را از او بگیرد. چنین شخصیتی ترحم و زنجموره را برنمیتابد. اگر دنبال ترحم بود پشت پا به همهچیز نمیزد. پس اصطلاح «هندیبازی» و «زنجموره» را از شما نمیپذیرم و کاربرد آنها را نسنجیده و از سر بیانصافی میدانم.
البته من نظر دیگر منتقدان را نخواندهام، از اینها که بگذریم، منظور من نوع قصهپردازی شماست نه لحن راوی. مواجهه من با این زن مثل «لوطی»های جنوبشهری پیش از انقلاب است. تاکید من بر زمینه تاریخی شکلگیری داستان است. شاید اگر این داستان در دهه ۵۰ روایت میشد، درک و باورپذیری این کاراکتر در آن فضا راحتتر بود، تا دهه ۸۰. البته این نظر من است.
اما شما مشخصا به لحن و زبان اشاره کردید. به هر حال من شباهتی که مورد نظر شماست در این داستان نمیبینم. من برای «مهتاب» شغلی انتخاب کردهام که مقید به «تاریخ» خاصی نباشد. نمیدانم چرا میگویید «درک و باورپذیری» داستان در دهه ۸۰ کمتر از دهه ۵۰ است. اتفاقا در آن زمان به دلیل وفور و رونق کسب و کار و مراحل راحت استخدام برای زنان، کمتر زنی ممکن بود سراغ کاری مردانه مثل رانندگی تاکسی و مسافرکشی برود.
همانطور که گفتم من زمینه تاریخی داستان را گفتم. اما یک نکته دیگر که به نظر میآید به نسبه خوب روی آن مانور داده شده، قلهای مثبت و منفی مهتاب صبوری است. همین درگیریهای ذهنی راوی با خودش، که گاه البته با شوهر مرحومش نیز به صورت دیالوگ صورت میگیرد، رمان را از آن مسافرهای هرروزه و روایتهای کلیشهیی از مسافران و رهگذران و... دور میکند. قلها ایده خوبی بود که میتوانست در داستان در کنار روح مرحوم شوهر راوی - که هرچند در پایان رمان تعیینکننده است- داستان را از رئالیسم صرف توصیفی که بیشتر روایتی از عینیتها و گزارشی از وقایع روزمره بود دور سازد.
قلهای مثبت و منفی، بازتاب درگیریهای مهتاب با خودش است... نوعی صدای وجدان... خوشحالم که وجود این قلها را نقطه مثبت کتاب دانستهاید. در ضمن، این روح شوهر راوی نیست که «در پایان رمان تعیینکننده است» روح شوهر مرحوم و وجود قلهای مثبت و منفی، دغدغههای ذهن پر مشغله و ناآرام مهتاب است. فکرش را بکنید «زنی تنها در آستانه فصلی سرد» مهتاب است و دنیای دور و برش، که یکبند بر سرش آوار میشود... مسعودش ناسازگار است... برادرشوهرها و حتی برادر خودش مخالف «نوع کار و شغل» او هستند و به آب و آتش میزنند که بچهها را ازش بگیرند و به میمنت و مبارکی بفرستندش دنبال «بخت تازهاش» همه برایش شدهاند دایه دلسوزتر از مادر. آخر، مهتاب هنوز خیلی جوان است و آب و رنگدار. معنی ندارد خودش را پاسوز بچههای یتیمش بکند... در این اوضاع و احوال، قلها سر و کلهشان پید ا میشود و هر کدام به مقتضای ویژگیشان نقش بازی میکنند. روح شوهر مرحوم هم یک قل مستقل دیگر است. پس میبینید که داستان «رئالیسم صرف توصیفی» نیست.
این روایت توصیفی/ گزارشی در روایت مسافران نمود بسیار دارد که در بیشتر مواقع به حال خود رها میشوند. از این گذشته این همان نکته مهم دیگر این رمان است، بهویژه در بخشبندیهای آن البته اگر برخی این بخشها را به مثابه یک داستان کوتاه فرض بگیریم، شگرد و تمهید خوبی است که بهنظرم جالب هم میآید، اما وقتی در کلیت این رمان من با آنها مواجه میشوم، منطق آنها را نمیفهمم؛ اینکه هر بخش با یک پایان باز رها میشود و دیگر برنمیگردید به آن. مهتاب صبوری را در یک بزرگراه با یک ماشین مدل ۵۵ رها میکنید، مهتاب صبوری را با یک نوزاد بهجامانده در تاکسیاش رها میکنید در جنوب شهر و بسیاری اتفاقات دیگر که هیچوقت به آن برنمیگردید. اصلا اینها در این رمان برای چه آمدهاند که باید همینطور و به حال خود رها شوند؟
این، پرسشی است که منتقدان و خوانندگان دیگر کتاب هم مطرح کردهاند. کتاب از همین زاویه هم مورد انتقاد واقع شده. اینکه چرا «هر بخش با یک پایان باز رها میشود» میتواند به این دلیل باشد که همه شخصیتهای فرعی کتاب یا شاید هم تیپها- به نوعی «مسافر»ند و همانطور که یک مسافر زمان محدودی در یک تاکسی یا هر وسیله مسافرکشی دیگری میماند، بخشها هم به تبع منطق «گذرا و ناپایدار بودن و مسافرگونه» تقسیم شدهاند، مضاف بر اینکه توضیح بیشتر درباره بعضی از رخدادهای کتاب، به نوعی توضیح واضحات میشد. شاید بشود این «رهاکردن»ها را نوعی احترام به شعور خواننده هم دانست. مثلا درباره «نخواسته»، دختری که در ماشین مهتاب جامیماند، خب، طبیعی است که مهتاب او را به سازمان تاکسیرانی یا هرجای مسوول دیگری که وظیفهاش نگهداری اموال و اشیا و افراد گمشده است، تحویل میدهد. جز اینکه کاری نمیتواند بکند. منطقی نیست که فکر دیگری به ذهن مهتاب برسد. مثلا «نخواسته» را ببرد در کنار یتیمهای خودش تر و خشک بکند! بنابراین «بعضی از رهاکردنها» توجیه پذیرند. شاید در مواردی هم حق با شما باشد. من در این مورد روی حرفم پافشاری نمیکنم.
باز هم بگویم که نگاه منتقدان دیگر را نخواندهام اما شاید اینکه میگویید میخواستید با این رهاکردنها بخشی از داستان زندگی «مهتاب صبوری» را روایت کنید، اگر بپذیریم در بخشی از بخشها موفق بوده باشید، اما واقعا برای من قابل توجیه نیست که در بیشتر بخشها همینطوری رها شوند. از اینها که بگذریم داستان به لحاظ فرم و حتی قصه هم دچار ازهمگسیختگی است. ما نمیدانیم قرار است زندگی مهتاب صبوری را بخوانیم یا مسافرانی که در طول روز و شب به آنها برمیخورد. به نظر من همین نقصان موجب شده شما رمان را از هر کجای کتاب که بخوانید، چیزی را از دست ندهید. شما مستقیم بروید و ۲۰ صفحه آخر را هم بخوانید چیزی را از دست نمیدهید. چون حاشیهها و قصههایی (پیرنگهای فرعی) که سعی در مرتبط کردن آن با زندگی کاراکتر اصلی (پیرنگ اصلی) قصه دارد، عملا تاثیری بر روند قصه ندارد بلکه یک تحمیل صرف است.
این حرفتان که «رمان را از هر کجا که بخوانید چیزی از دست» نمیدهیم، منصفانه نیست. مثلا اگر خوانش رمان را به قول شما از «۲۰ صفحه آخر» شروع کنیم، چطور میتوانیم روند ماجراهایی که برای خانواده مهتاب یا خود او پیش آمده بفهمیم؟ کتاب مجموعهیی از خردهروایت است، اما این را که این خردهروایتها یا به قول شما «حاشیهها» عملا در روند قصه تاثیری ندارند، نمیپذیرم. مهتاب و مسافرهایش به نوعی به هم گره خوردهاند. به نوعی همهشان «درد مشترک» دارند. حتی آن مرد زورگیر که مهتاب را با تهدید چاقو به کوچه میکشاند نیز «درد» دارد که شاید همسنگ درد مهتاب باشد. پس توصیه میکنم: هم زندگی مهتاب صبوری را بخوانید، هم پای صحبتها و درددلهای مسافرهایش بنشینید.
بله، این درست که «درددلها»ی مسافران تاکسی «مهتاب صبوری» میتواند تاثیر مستقیم یا غیرمستقیم در داستان و روند آن داشته باشد اما به نظر من این اتفاق در این رمان نیفتاده است. به جرات میتوانم بگویم عملا اینها به متن تحمیل شدهاند. خردهروایتهایی پراکنده و ازهمگسیخته که در کلیت رمان پرت افتادهاند.
به متن تحمیل شدهاند؟! بخشی از زندگی مهتاب در پیکان اجارهییاش میگذرد. با همین مسافران و رفیقان نیمهراه! پس مسافران مهتاب بخشی از زندگی او هستند. اگرچه غیرمستقیم... مهتاب با آنها همدردی و همذاتپنداری میکند. این مسافران هم به نوعی و از زاویهیی دیگر قربانی شرایط هستند. حتی همان مرد زورگیر هم.
ماجرای کشتهشدن شوهر مهتاب صبوری در تصادف و فرار قاتل و سرانجام کشته شدن قاتل به همان صورت که یک کامیون به او میزند، گویی میخواهید تاکیدی بر این «شعار» داشته باشید که: جواب بدی با بدی است. یعنی همه را به شکلی پیش میبرید که این اتفاق بیفتد که یک درس اخلاقی هم به خواننده بدهید. من این اخلاقگرایی را هم نفهمیدم آقای آذرآیین.
مرگ قاتل محمود، شوهر مقتول مهتاب، یک جور خودکشی است. شاید بتوان گفت که قاتل برای رهایی از عذاب وجدان، خواسته خودش را در جای مقتول بگذارد و درد و زجر او را تحمل و درک کند. نه خواستهام شعار بدهم نه درس اخلاق. من داستانم را نوشتهام. اینکه کسی از آن به «درس اخلاقی» یا «شعار» برسد آزاد است وظیفه نویسنده درس اخلاق دادن نیست، اما خواننده اگر بخواهد توی داستان دنبال درس اخلاق بگردد، باید برای کارش دلیل داشته باشد. اینکه قاتل همانجور میمیرد که مقتول، شعر نیست. جواب بدی را با بدی دادن هم نیست. عذاب وجدان قاتلی است که زجر میکشد و میخواهد خودش را از شر وجدانش راحت کند.
چند تا از مواردی که به نظرم خیلی لوث شده در این رمان، یکی ناگهانی پیداشدن قاتل است که آمده تا از مهتاب صبوری حلالیت بطلبد. یکی هم ازدواج پسر مهتاب صبوری با دختر قاتل. اینها را من نمیتوانم هضم کنم آقای آذرآیین.
ما نمونههای فراوانی داشته و داریم از کسانی که سالها پس از ارتکاب یک گناه - در اینجا مشخصا یک قتل غیرعمد و فرار- که در اثر فشار درد وجدان با پای خود به کلانتریها یا دادگاهها رفتهاند و به جرم خود اعتراف کردهاند یا به خانواده و نزدیکان مقتول یا متضرر پناه بردهاند و حلالیت خواستهاند. موضوع غیرقابل هضمی نیست... نمیدانم چرا شما برای بیان انتقادتان دمدستیترین کلمات را شکار میکنید: «لوث... شعار... زنجموره... !» گفتم که هیچچیز در این کتاب از قبل برنامهریزی نشده... قاتلی پیدا شده و حلالیت میخواهد... پسر مقتول با دختر قاتل عروسی میکند... همه اینها کاملا منطقی است... قاتل، سر به نیست میشود، چون دیگر بازیاش تمام شده. مسعود یک دل نه صد دل عاشق دختر قاتل پدرش میشود. همانطور که میتوانست عاشق دختر دیگری بشود- هیچکدام از این مقولهها از سر تصادف نیست.
بله، اینکه در صفحه حوادث روزنامهها روزی دهها نمونه از این مواردی که میگویید پیدا میشود، حق با شماست. من هم موافقم که از سر تصادف نیست اما در رمان شما همه چیز از آسمان ناگهان هوار میشود توی داستان. از سوی دیگر من دقیقا این واژهها را از این بابت به کار بردم که بگویم دقیقا رونوشتی از واقعیت است. این است که من میگویم واقعیتهای عینی را بیهیچ پرداخت یا پرداختی سطحی روایت میکنید و این مصداق همین صفحه حوادث روزنامههاست که پر است از این تصادفها و تصادمها. اما ما اینجا داریم از «هنر رمان» حرف میزنیم که میخواهد روایت یا تصویر کند چیزی را. اما به نظر من این هنر که ما از آن به عنوان بهترینگونه ادبی قرن بیستم به بعد یاد میکنیم در اینجا فقط یک رونوشت است.
در تبدیل «واقعیت واقعی» به واقعیت داستانی، نویسنده روی لبه دیواری باریک و نازک و شکننده گام برمیدارد. یکسوی این دیوار دنیای عریان و خام خبر حادثه است و یکسویش جهان داستانی... یعنی تبدیل همان خبر و حادثه خام به هنر، گاه ترس از اینکه خبر و حادثه در روند تبدیل به هنر و رمان، به نوعی ملودرام اشکانگیز تبدیل شود، دست و پای نویسنده را میبندد و اثر از همین زاویه ضربه میخورد. کوشیدم که به این ورطه نغلتم... اینکه موفق شدهام یا نه، مقوله دیگری است.
یک تناقض هم در رمان به نظر من هست. در انتهای کتاب وقتی به بخشش قاتل میرسیم، عملا مهتاب صبوری در موضع تدافعی قرار میگیرد، در صورتی که در کل رمان مدام روی شخصیت دلرحم، باگذشت و ایثار او تاکید میکنید. چه شد که حالا باید مهتاب صبوری یکشبه بیرحم باشد.
اتفاقا مهتاب پس از سرزنش اولیه قاتل که طبیعی هم هست- او را میبخشد و از دختر قاتل میخواهد که پدرش را از مغازه بیرون ببرد. پس در اینجا هم به قاتل رحم میکند. اگر قرار بود «بیرحم» باشد که جور دیگری عکسالعمل نشان میداد و قاتلی که او و بچهاش را به روز سیاه نشانده بود به امان خدا رها نمیکرد.
آقای قبادآذرآیین، به عنوان آخرین سوال، بعد از این گفتوگویی که خوشبختانه به «دعوا» هم کشیده نشد، اگر در موضع یک منتقد قرار بگیرید، به عنوان نویسندهیی که بیش از ۲۰ سال مینویسد، نگاهتان همچنان مثبت است به این رمان؟
کتاب نوشته شده و به قول معروف مولف مرده! حالا اینکه من چه نظری درباره کارم داشته باشم، چیزی عوض نمیشود. هیچ تعصبی هم روی هیچ یک از کارهایم ندارم. شما میتوانید این اثر را اثری ضعیف در مقایسه با دیگر نوشتههای من بدانید. من به نظر شما یا هر منتقد دیگری احترام میگذارم و رگهای گردنم را به حجت قوی (کلفت) نمیکنم. در ضمن درباره سالهای داستاننویسی من کملطفی کردهاید. من نزدیک ۵۰ سال است که قلم میزنم. کتاب دیگر من «از باران تا قافله سالار» - نشر قطره- دربردارنده داستانهایی از ۴۰ سال داستاننویسی من است.
آریامن احمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست