چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
آینه
آینه جان مواظب باش نیفتی پائین. سر شو به علامت منفی تکان داد. رها کمکم کرد که از تخت بیام پائین. بچه رو رها بغل کرده بود بابا تو آژانس جلوی در بیمارستان منتظر بود. نشستم تو ماشین رها گفت اسمشو چی می ذاری؟ بدون فکر کردن گفتم آینه.
بابا ازصندلی جلو برگشت به رها نگاه کرد. رها گفت سعید گفته؟ سرمو تکون دادم. بابا گفت اسم اون پسره رو جلوی من نیار، معلوم نیست کدوم گوری رفته. حتما تو خونه دوستاش نشسته داره شرط بندی می کنه یا داره تو اون خراب شده بیلیارد بازی می کنه، یا هزار تا کوفت دیگه بعد سیگار دود می کنه و به ریش ما می خنده.
راننده یک نگاهی به بابا انداخت و بعد به آینه جلو- رها گفت آروم تر آینه خوابیده . بابا صداشو آرومتر کرد گفت حالت که بهتر شد میری تقاضای طلاق می دی . همون پنج سال پیش باید این کارو می کردی. فکر میکرم اگر یک بچه بیاد سعید احساس مسئولیت می کنه. فکر می کردم تمام فکرش میشه بچه. دیگه همه شب ها میاد خونه. بابا سرشو تکون داد رو به راننده گفت می بینی ؟
دخترم دو روز فارغ شده هنوز اون پسر خبر نداره. آقا اصلا یک هفته میشه خونه نیومده. راننده برای اینکه با با با همدلی کند سر تکون داد . رها گفت مامان، بابای سعید امروز عصر میان دیدنت. ساحل زنگ زد گفت . از سعید خبری نداشت؟ نمی دونم یعنی اصلا نپرسیدم. غروب بود که مامان و بابای سعید اومدن بابا گفت که می خوام طلاق بگیرم .
هردوشون راضی بودن .مامانش گفت باید زودتر این کارو می کردی وقتی که بچه نبود . هر کی ندونه دیگه من که می دونم تو چی کشیدی. بابا یه نگاهی به من انداخت و بعد رو کرد به بابا ی سعید و گفن: خدا شاهد که من هزار بار بهش گفتم این ازدواج درست نیست می دونی بهم چی می گفت؟ من عاشق همین بی خیالی های سعیدم.
مرده شورببره اون بی خیالی رو. بابای سعید گفت کاری هست که شده باید به فکر چاره بود. دو روز گذشت. سعید اومد. از دیدن بچه زیاد تعجب نکرد حرفی هم نزد. حتی بچه رو بغل هم نکرد فقط گفت اسمش چیه؟ آینه نیشخند زد و گفت خوب! دوست داشتم بیشتر بمونه ولی گفت کار دارم خیلی حرف داشتم بهش بزنم ولی جرأت نکردم تا چند ساعت بعد از اینکه سعید رفت بوی عطرش تو خونه مونده بود.
شب مامان سعید منو دعوت کرد خونشون. ساحل گفت سعید و دیدم. الان رفته شمال . ماجرای طلاق و گفتم گفت از شمال که برگرده میاد که برین داد گاه. دلم می خواست بپرسم تعجب نکرد ؟ نگفت نه؟ نگفت من رویا رو هنوز دوست دارم؟
ساحل یک نگاهی به من و آینه انداخت گفت خیلی راحت قبول کرد . بغض گلومو گرفته بود . جلوی اشکامو گرفتم ولی، باز یکی شون روی صورتم سر خورد و افتاد گوشه ی لبم. مامان سعید گفت به خدا راحت میشی، تازه می فهمی زندگی یعنی چه! دیر وقت بود که رفتم خونه. نصفه های شب تلفن زنگ زد . گوشی رو برداشتم
. صدای ساحل بود گفت . بیا بیمارستان الزهرا! سعید تصادف کرده. توی راهرو صدای گریه مامانش و ساحل می اومد. مامانش به طرفم حمله ور شد و گفت همش از نفرین های تو بود که پسرم این بلا سرش اومده همش... گریه نذاشت حرفشو ادامه بده. سعید صدام زد رویا ویلچرو بیار می خوام برم دستشوئی آینه رو از روی ویلچر بلند کردم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست