جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

وقتی برای موازی بودن راهی نیست


وقتی برای موازی بودن راهی نیست

«دو خط موازی, در بی نهایت و در ابدیت هم به هم نمی رسند»

«دو خط موازی، در بی‌نهایت و در ابدیت هم به هم نمی‏رسند».

مرد این را نمی‏دانست؛ وقتی تصمیمش را گرفت. می‏خواست موازی بماند؛ گفت: طوری می‏رویم که به هم نرسیم. براده‏ای که در دورهای دلش پنهان بود، خندید؛ من، اما نخندیدم. از پشت پلک تاریخ، مرد را می‏پاییدم و دلم می‏خواست بتواند موازی بماند. زندگی من، به عاقبت تصمیم مرد گره خورده بود. ترکیب عجیبی بودیم:

من بیرون بودم؛ پشت پلک تاریخ!

مرد، وسط صحرا بود

و براده، در اعماق مرد

و یک تصمیم، ما را به هم می‏پیوست

شانه در پیچ موج‏ها فرو رفت و نرم تا شانه‏های زن پایین آمد. مرد در آیینه به او خندید؛ نعلین پوشید و پردة خیمه را بالا زد. صبح صحرا را نفس کشید. غلامی که آب می‏آورد، از کنارش رد شد؛ «کاروانی را دیدم؛ همین نزدیکی. از نام و نشانشان پرسیدم؛ حسین بن علی و همة خانواده و دوستانش بودند که به کوفه می‏رفتند».

دیدن یک کاروان دیگر، چیز عجیبی نبود. صحرا بزرگ بود؛ به اندازة عبور ده‏ها قافله از کنار هم و این دل مرد بود که برای این عبور، بزرگ نبود. چشم‏هایش سیاهی رفت. ناگهان چه بلایی بر سرش آمده بود؟

پسر پیغمبر در کاروانی، به کوفه می‏رفت. کجای این خبر، این همه او را برآشفته بود؟ هیچ وقت به دشمنان این طایفه، نپیوسته بود؛ ولی باور هم نکرده بود که در قتل عثمان، شریک نبوده‏اند و بعد از آن که پیراهن خونی عثمان، دلش را چرکین کرده بود، نزدیک خانوادة علی‏ علیه‏السلام نیامده بود و همان دورها مانده بود؛ یک قدم پیش و یک قدم پس؛ بینابین راه! حالا پسر علی‏ علیه‏السلام در کاروانی در چند قدمی، در حرکت بود. چیزی در دلش، مثل اسفند آتش دیده، جز زد. غلام را صدا زد؛ «به همه بگو از کاروان حسین علیه‌السلام دور می‏مانیم و از دو راه جدا می‏رویم. هر جا هم که آنها منزل کردند، ما جلوتر یا عقب‏تر خیمه می‏زنیم».

من و براده، مرد را می‏دیدیم؛ او از درون و من از بیرون؛ ولی او هیچ کداممان را نمی‏دید! من که بعدها بودم و براده که از پیش‏ترها پنهان بود. مرد نمی‏دید که این براده است که چون اسفند آتش دیده، جز می‏زند و به دیواره‏های سینه‏اش می‏کوبد و نمی‏دید که این منم که مشتاقانه مننتظرم تا او از راه دیگری به کوفه برود و همه چیز را فراموش کند و بخورد و بگردد و خوش باشد.

زن، رو به روی آیینه، شانه به شانه‏اش ایستاد؛ «دو سه روزی است در فکری زهیر»!

- چیزی نیست.

- بعد از این همه سال، می‏شود چیزی را از هم پنهان کنیم؟

نمی‏شد؛ ولی مرد باز سعی کرد.

فانوس را برداشت. دو ستاره از توی آیینه، او را تا شب صحرا، دنبال کردند. نعلین‏های مرد، در خاک نرم، فرو رفتند. غلام کنار آتش، چرت می‏زد؛

- نام این منزل که امشب مانده‏ایم، چیست پسر؟

- زرود؛ آقا!

پشت خیمه‏ها، تپه‏های کوتاهی بود؛ از آنها بالا رفت. فانوس، پشت تپه را نور پاشید. خیمه‏های کاروانی، آن سوی تپه، پیدا بودند و شترانشان به فاصلة یک تپه، از شتران زهیر، خوابیده بودند. لرزید؛ از سرمای شب بیابان بود یا این سوز سرد از درون ذرات تنش می‏وزید؟ ردایش را دور خودش پیچید. تند به خیمه برگشت.

سفره، پهن و خیمه، گرم بود. انگشتان باریک و کشیدة زن، نان‏های گرد را در سفره می‏گذاشتند. کنار سفره نشست و رو به روی زن. لقمه برداشته بود که صدای مردی از پشت در خیمه آمد؛ «آقایم حسین، می‏خواهد تو را ببیند زهیر»! لقمه در دستانش ماند؛ دور از دهان. طوری لرزید که ردا افتاد. از کدام درز خیمه، سوز شب بیابان می‏آمد؟ مات مانده بود. چشم‏های زن رو به رویش شعله کشیدند؛ شاید برای این که گرمش کنند. صدای زن چون عطری که بپاشند، روی تن خیمه ریخت؛ «پسر پیغمبر، تو را صدا کرده، تو تردید می‏کنی»؟ جمله آن قدر تیز بود که روح را شقه کند؛ «پسر پیغمبر، تو را صدا کرده، تو تردید می‏کنی»؟ نعلین‏هایش را پوشید. نیمی از روحش را در گرمای خیمه، پای سفره و رو به روی زن، جا گذاشت و نیمة دیگر را در شب صحرا، تا پشت تپه‏ها، با خویش برد.

براده از میان شقه‏های روح، بیرون جسته بود؛ کودکانه بالا و پایین می‏پرید؛ دور خودش می‏چرخید و بر نعلین‏های مرد که به سمت تپه می‏رفتند، بوسه می‏زد.

من نگران بودم. دلم توی خیمه بود. من می‏خواستم هنوز به سمت کوفه دو راه باشد؛ برای رفتن و برای پیوستن و دو کاروان باشد؛ ولی نبود؛ دیگر نبود. خط موازی، به سمت دیگری قوس پیدا می‏کرد.

براده می‏خندید و من مدام می‏پرسیدم: «یعنی نمی‏شد موازی بمانی؟... بمانم»؟

زن، پشت تپه‏ها، فانوس را بالا گرفته بود و انتظار می‏کشید. صدای نرم قدم‏هایی روی سکوت بیابان، موج می‏انداخت. سایة‏ مرد، به تصویر واضحی تبدیل شد و بعد به خودش. زن، خیلی زود فهمید. بعد از این همه سال، نمی‏شد چیزی را پنهان کرد؛ «چشم‏هایش در چشم‏های مرد، چیزی مثل عشق می‏درخشید».

بیابان، سرد بود. مرد، نمی‏لرزید و کودکانه از شوق پر بود؛ «آقا را دیدم! گفت: با ما بیا! اسبم کجاست»؟ روی پا بند نبود.

همة مردان را صدا زد؛ «میخ‏های چادر مرا بکنید و خیمه‏ام را ببرید پشت تپه‏ها؛ همه آزادید! بروید به خانه‌هایتان. من دارم می‏روم. آقا صدایم کرد؛ بله، بروید دیگر. اسب مرا هم بیاورید. زن! شمشیر مرا ندیدی»؟ نعلین‏هایش را پوشید. زن پرسید: «چیزی جا نگذاشتی»؟ نه. هیچ چیز را جا نگذاشته بود؛ همة روحش را داشت می‏برد؛ همة آن چه را داشت، کف دست‏هایش گرفته بود و می‏خواست بدود.

زن دوباره پرسید: «چیزی جا نگذاشتی»؟ زن خودش را می‏گفت که داشت جا می‏ماند؛ توی آن خیمه؛ وسط صحرا؛ پشت تپه‏ها! مرد ایستاد. شانه‏های زن را گرفت و گذاشت عشقی که در چشم‏هایش نشانده بودند، بپاشد روی صورت زن. چشم‏های زن، درخشید؛ از همان عشق. مرد گفت: «آزادی! تو را طلاق می‏دهم. همة مهرت را می‏دهم. این مردان، تو را به قبیله‏ات باز می‏گردانند؛ چون من دارم می‏روم».

زن ردایش را گرفت؛ «تو بروی همراه پسر پیغمبر و من جا بمانم؟ می‏آیم»! راه افتادند؛ دوباره با هم؛ شانه به شانه؛ به هم فکر نمی‏کردند؛ با هم به او می‏اندیشیدند. صحرا، ساکت بود و فقط صدای چهار قدم می‏آمد. زن پرسید: «وقتی رفتی، آقا چه گفت به تو»؟ شاید منتظر شنیدن وعده‏ای بود؛ غنیمتی؛ بهشتی که به مرد گفته باشد. تارهای مرد از شوق لرزیدند؛ «گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد»!

زن در شگفتی نماند؛ چیزی نپرسید. زن می‏فهمید؛ عشق را می‏فهمید. او بگوید سرت در راه ما بریده خواهد شد. دلیل، کافی بود. برای همه چیز؛ برای سر از پا نشناختن؛ برای آن همه بی‏تابی، دلیل کافی بود.

هر چه گشتم، براده پیدایش نبود. مرد، شده بود براده یا براده تمام مرد شده بود؟ نمی‏دانم. من عزادار راه سوم بودم که

از دست می‏رفت؛ راه خوب بودن و با حسین علیه‌السلام نبودن؛ راه با حسین علیه‌السلام بودن و همه چیز را نباختن. با هر گامی که آن دو برمی‏داشتند، راه سوم بیش‏تر از دست می‏رفت. خط موازی، می‏رفت که منطبق شود. من مانده بودم و این نتیجة تلخ که در عاشورا یا منطبق هستی (اَلْاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ) یا متقاطع (شایَعَتْ وَبایَعَتْ وَ تابَعَتْ عَلی قَتْلِهِ). در عاشورا برای موزای بودن، هیچ راهی نیست.

من مانده بودم و این که در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو و انتخاب، چه سخت می‏شود وقتی تو را به خیمه صدا نکرده‏اند و چیزی نگفته‏اند که حال خودت را بفهمی. وقتی قرار باشد با عقلت، عشق را انتخاب کنی، زهیر می‏شوی؛ هی باید پشت تپه‏ها پنهان شوی و با خودت بجنگی و بلرزی. من مانده بودم و وای!

وای اگر حضرت عشق به خیمه نخواندمان.

وای اگر قطب، برادة پنهانمان را صدا نزند!

غروب بود. زن، غلامش را صدا کرد؛ «این کفن را ببر و آقایت زهیر را کفن کن».

چیزی نگذشت که غلام برگشت. غروب بود. غلام گفت: «پسر پیغمبر، کفن نداشت؛ روی خاک بود؛ نتوانستم زهیر را کفن کنم»!

فاطمه شهیدی