یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
وقتی برای موازی بودن راهی نیست
«دو خط موازی، در بینهایت و در ابدیت هم به هم نمیرسند».
مرد این را نمیدانست؛ وقتی تصمیمش را گرفت. میخواست موازی بماند؛ گفت: طوری میرویم که به هم نرسیم. برادهای که در دورهای دلش پنهان بود، خندید؛ من، اما نخندیدم. از پشت پلک تاریخ، مرد را میپاییدم و دلم میخواست بتواند موازی بماند. زندگی من، به عاقبت تصمیم مرد گره خورده بود. ترکیب عجیبی بودیم:
من بیرون بودم؛ پشت پلک تاریخ!
مرد، وسط صحرا بود
و براده، در اعماق مرد
و یک تصمیم، ما را به هم میپیوست
شانه در پیچ موجها فرو رفت و نرم تا شانههای زن پایین آمد. مرد در آیینه به او خندید؛ نعلین پوشید و پردة خیمه را بالا زد. صبح صحرا را نفس کشید. غلامی که آب میآورد، از کنارش رد شد؛ «کاروانی را دیدم؛ همین نزدیکی. از نام و نشانشان پرسیدم؛ حسین بن علی و همة خانواده و دوستانش بودند که به کوفه میرفتند».
دیدن یک کاروان دیگر، چیز عجیبی نبود. صحرا بزرگ بود؛ به اندازة عبور دهها قافله از کنار هم و این دل مرد بود که برای این عبور، بزرگ نبود. چشمهایش سیاهی رفت. ناگهان چه بلایی بر سرش آمده بود؟
پسر پیغمبر در کاروانی، به کوفه میرفت. کجای این خبر، این همه او را برآشفته بود؟ هیچ وقت به دشمنان این طایفه، نپیوسته بود؛ ولی باور هم نکرده بود که در قتل عثمان، شریک نبودهاند و بعد از آن که پیراهن خونی عثمان، دلش را چرکین کرده بود، نزدیک خانوادة علی علیهالسلام نیامده بود و همان دورها مانده بود؛ یک قدم پیش و یک قدم پس؛ بینابین راه! حالا پسر علی علیهالسلام در کاروانی در چند قدمی، در حرکت بود. چیزی در دلش، مثل اسفند آتش دیده، جز زد. غلام را صدا زد؛ «به همه بگو از کاروان حسین علیهالسلام دور میمانیم و از دو راه جدا میرویم. هر جا هم که آنها منزل کردند، ما جلوتر یا عقبتر خیمه میزنیم».
من و براده، مرد را میدیدیم؛ او از درون و من از بیرون؛ ولی او هیچ کداممان را نمیدید! من که بعدها بودم و براده که از پیشترها پنهان بود. مرد نمیدید که این براده است که چون اسفند آتش دیده، جز میزند و به دیوارههای سینهاش میکوبد و نمیدید که این منم که مشتاقانه مننتظرم تا او از راه دیگری به کوفه برود و همه چیز را فراموش کند و بخورد و بگردد و خوش باشد.
زن، رو به روی آیینه، شانه به شانهاش ایستاد؛ «دو سه روزی است در فکری زهیر»!
- چیزی نیست.
- بعد از این همه سال، میشود چیزی را از هم پنهان کنیم؟
نمیشد؛ ولی مرد باز سعی کرد.
فانوس را برداشت. دو ستاره از توی آیینه، او را تا شب صحرا، دنبال کردند. نعلینهای مرد، در خاک نرم، فرو رفتند. غلام کنار آتش، چرت میزد؛
- نام این منزل که امشب ماندهایم، چیست پسر؟
- زرود؛ آقا!
پشت خیمهها، تپههای کوتاهی بود؛ از آنها بالا رفت. فانوس، پشت تپه را نور پاشید. خیمههای کاروانی، آن سوی تپه، پیدا بودند و شترانشان به فاصلة یک تپه، از شتران زهیر، خوابیده بودند. لرزید؛ از سرمای شب بیابان بود یا این سوز سرد از درون ذرات تنش میوزید؟ ردایش را دور خودش پیچید. تند به خیمه برگشت.
سفره، پهن و خیمه، گرم بود. انگشتان باریک و کشیدة زن، نانهای گرد را در سفره میگذاشتند. کنار سفره نشست و رو به روی زن. لقمه برداشته بود که صدای مردی از پشت در خیمه آمد؛ «آقایم حسین، میخواهد تو را ببیند زهیر»! لقمه در دستانش ماند؛ دور از دهان. طوری لرزید که ردا افتاد. از کدام درز خیمه، سوز شب بیابان میآمد؟ مات مانده بود. چشمهای زن رو به رویش شعله کشیدند؛ شاید برای این که گرمش کنند. صدای زن چون عطری که بپاشند، روی تن خیمه ریخت؛ «پسر پیغمبر، تو را صدا کرده، تو تردید میکنی»؟ جمله آن قدر تیز بود که روح را شقه کند؛ «پسر پیغمبر، تو را صدا کرده، تو تردید میکنی»؟ نعلینهایش را پوشید. نیمی از روحش را در گرمای خیمه، پای سفره و رو به روی زن، جا گذاشت و نیمة دیگر را در شب صحرا، تا پشت تپهها، با خویش برد.
براده از میان شقههای روح، بیرون جسته بود؛ کودکانه بالا و پایین میپرید؛ دور خودش میچرخید و بر نعلینهای مرد که به سمت تپه میرفتند، بوسه میزد.
من نگران بودم. دلم توی خیمه بود. من میخواستم هنوز به سمت کوفه دو راه باشد؛ برای رفتن و برای پیوستن و دو کاروان باشد؛ ولی نبود؛ دیگر نبود. خط موازی، به سمت دیگری قوس پیدا میکرد.
براده میخندید و من مدام میپرسیدم: «یعنی نمیشد موازی بمانی؟... بمانم»؟
زن، پشت تپهها، فانوس را بالا گرفته بود و انتظار میکشید. صدای نرم قدمهایی روی سکوت بیابان، موج میانداخت. سایة مرد، به تصویر واضحی تبدیل شد و بعد به خودش. زن، خیلی زود فهمید. بعد از این همه سال، نمیشد چیزی را پنهان کرد؛ «چشمهایش در چشمهای مرد، چیزی مثل عشق میدرخشید».
بیابان، سرد بود. مرد، نمیلرزید و کودکانه از شوق پر بود؛ «آقا را دیدم! گفت: با ما بیا! اسبم کجاست»؟ روی پا بند نبود.
همة مردان را صدا زد؛ «میخهای چادر مرا بکنید و خیمهام را ببرید پشت تپهها؛ همه آزادید! بروید به خانههایتان. من دارم میروم. آقا صدایم کرد؛ بله، بروید دیگر. اسب مرا هم بیاورید. زن! شمشیر مرا ندیدی»؟ نعلینهایش را پوشید. زن پرسید: «چیزی جا نگذاشتی»؟ نه. هیچ چیز را جا نگذاشته بود؛ همة روحش را داشت میبرد؛ همة آن چه را داشت، کف دستهایش گرفته بود و میخواست بدود.
زن دوباره پرسید: «چیزی جا نگذاشتی»؟ زن خودش را میگفت که داشت جا میماند؛ توی آن خیمه؛ وسط صحرا؛ پشت تپهها! مرد ایستاد. شانههای زن را گرفت و گذاشت عشقی که در چشمهایش نشانده بودند، بپاشد روی صورت زن. چشمهای زن، درخشید؛ از همان عشق. مرد گفت: «آزادی! تو را طلاق میدهم. همة مهرت را میدهم. این مردان، تو را به قبیلهات باز میگردانند؛ چون من دارم میروم».
زن ردایش را گرفت؛ «تو بروی همراه پسر پیغمبر و من جا بمانم؟ میآیم»! راه افتادند؛ دوباره با هم؛ شانه به شانه؛ به هم فکر نمیکردند؛ با هم به او میاندیشیدند. صحرا، ساکت بود و فقط صدای چهار قدم میآمد. زن پرسید: «وقتی رفتی، آقا چه گفت به تو»؟ شاید منتظر شنیدن وعدهای بود؛ غنیمتی؛ بهشتی که به مرد گفته باشد. تارهای مرد از شوق لرزیدند؛ «گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد»!
زن در شگفتی نماند؛ چیزی نپرسید. زن میفهمید؛ عشق را میفهمید. او بگوید سرت در راه ما بریده خواهد شد. دلیل، کافی بود. برای همه چیز؛ برای سر از پا نشناختن؛ برای آن همه بیتابی، دلیل کافی بود.
هر چه گشتم، براده پیدایش نبود. مرد، شده بود براده یا براده تمام مرد شده بود؟ نمیدانم. من عزادار راه سوم بودم که
از دست میرفت؛ راه خوب بودن و با حسین علیهالسلام نبودن؛ راه با حسین علیهالسلام بودن و همه چیز را نباختن. با هر گامی که آن دو برمیداشتند، راه سوم بیشتر از دست میرفت. خط موازی، میرفت که منطبق شود. من مانده بودم و این نتیجة تلخ که در عاشورا یا منطبق هستی (اَلْاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ) یا متقاطع (شایَعَتْ وَبایَعَتْ وَ تابَعَتْ عَلی قَتْلِهِ). در عاشورا برای موزای بودن، هیچ راهی نیست.
من مانده بودم و این که در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو و انتخاب، چه سخت میشود وقتی تو را به خیمه صدا نکردهاند و چیزی نگفتهاند که حال خودت را بفهمی. وقتی قرار باشد با عقلت، عشق را انتخاب کنی، زهیر میشوی؛ هی باید پشت تپهها پنهان شوی و با خودت بجنگی و بلرزی. من مانده بودم و وای!
وای اگر حضرت عشق به خیمه نخواندمان.
وای اگر قطب، برادة پنهانمان را صدا نزند!
غروب بود. زن، غلامش را صدا کرد؛ «این کفن را ببر و آقایت زهیر را کفن کن».
چیزی نگذشت که غلام برگشت. غروب بود. غلام گفت: «پسر پیغمبر، کفن نداشت؛ روی خاک بود؛ نتوانستم زهیر را کفن کنم»!
فاطمه شهیدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست