یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

خاطره ی فینال


خاطره ی فینال

یک سیب رو که بالا بندازی, هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین مرد میانسالی که روی سکوهای ورزشگاه آزادی نشسته بود, این ضرب المثل را برای چند تا جوان میگفت

(یک سیب رو که بالا بندازی, هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین). مرد میانسالی که روی سکوهای ورزشگاه آزادی نشسته بود, این ضرب المثل را برای چند تا جوان میگفت.....

فکر میکنم حوالی سال ۶۴ بود. مسابقات باشگاههای تهران , معتبرترین جام آنروزهای فوتبال ایران در دو گروه انجام شده بود و استقلال و شاهین به فینال رسیده بودند. اگر اشتباه نکنم شاهین با هنرمندی کریم باوی, پرسپولیس را شکست داده بود.

استقلال هم با گل بینظیر و بیاد ماندنی جعفر مختاریفر هما را مغلوب کرده بود. حالا یک پای فینال استقلال بود و بزرگانش مثل؛ حجازی, چنگیز, حاجیلو, فریبا, نامجومطلق,مختاریفر, مظلومی....و پای دیگر فینال شاهین یکدست و خطرناک آن روزها بودبا مهره هایی مثل , اردستانی, پازوکی, دینورزاده, باوی, محرمی و جوانی ریزنقش ولاغر اندام در میانه ی میدان.

روی نیمکت استقلال پور حیدری بود و روی نیمکت شاهین, یک استقلالی کهنه کار دیگر بنام نصراله عبدالهی. استقلال میدانست تنها راه از کار انداختن شاهین, از کار انداختن آن جوان ریز نقش بود. بهمین دلیل , رسول غنی زاده هافبک جوان و جنگنده ی استقلال مامور مهار هافبک وسط شاهین شد.رسول هم با چاشنی خشونت و حتی دریافت کارت زرد , وظیفه اش رابخوبی انجام داد.

اما استقلال با این ترفند, در خط حمله کم تعدادشده بود. لذا با شروع نیمه ی دوم , پرویز مظلومی به جای غنی زاده وارد میدان شد. این حربه ی پورحیدری خیلی زود جواب داد و پس از چند دقیقه , مظلومی با شگرد همیشگی اش ( ضربه ی سر) استقلال را پیش انداخت.

استقلالیها خوشحال از اینکه تعویض خوبی انجام داده بودند, در سودای قهرمانی سیر میکردند. غافل از اینکه با این تعویض, جوان اول شاهین آزادشده بود. از اینجا بود که بازی شکل دیگری به خود گرفت و همانطور که پیش بینی میشد, شاهین گل تساوی را زد.

سرانجام کار به ضربات پنالتی کشید. پس از چند ضربه از سوی بازیکنان دو تیم, نوبت به ضربه ی سرنوشت ساز شاهین رسید. درون دروازه , ناصرحجازی بهترین دروازه بان تاریخ ایران . پشت توپ , محمد حسین ضیایی هافبک دفاعی کا ر آمد آن روز شاهین و سرمربی امروز ( صبا باطری).

نفسها حبس شده بود. انگار نه انگار که ۸۰ هزار نفر در ورزشگاه هستند.صدای کسی در نمی آمد.ضیایی حرکت کرد و با یک حرکت فریبنده توپ را به گوشه ی دروازه فرستاد.در حالیکه بنظر میرسید حجازی فریب خورده است, ناگهان با شیرجه ای زمینی توپ را روی خط به آغوش کشید.

حجازی که به زمین افتاد, جمعیت به هوا برخاست.چند لحظه بیشتر طول نکشید که خودم را همراه سایر هواداران استقلال, روی چمن آزادی دیدم.حجازی روی دوش سهراب بوقی دور افتخار میزد, پور حیدری پاکت سیگارش را مچاله کرد و به گوشه ای انداخت, چنگیز و حاجیلو در آغوش هم آرام گرفته بودند...

اما آنطرف قضیه فرق میکرد. ضیایی بهت زده بود, اکثر سفید پوشان شاهین روی چمن وا رفته بودند. آن جوان با تکنیک خط میانی شاهین, تنها یک گوشه ایستاده بود و با حسرت به لبخند حجازی مینگریست.

در حالیکه از قهرمانی استقلال شاد بودم, اما بیشتر توجهم به آن جوان شاهینی بود.سبک بازی او را دوست داشتم. بازیهای زیبایش در طی یکی دوسال , جلوی چشمانم بود. چند لحظه به صورت خیس و خسته اش نگاه کردم. خیلی چیزها از نظرم گذشت, خیلی چیزها...با خودم گفتم کاش او هم استقلالی بود.

چند سال بعد آن جوان ریزنقش, کاپیتان استقلال و همه کاره ی خط میانی بود.چه کسی میتوانست تصور کند که آن جوان غمزده ی فینال , روزی ژنرال آبیها شود و بزرگی چون حجازی را به چالش بکشد. از ذهن کدام فوتبالدوستی میتوانست خطور کند که آن جوان نحیف , روزی در حضور همه ی بزرگان, سرمربی تیم ملی شود.چیزیکه حجازی بزرگ با تمام شایستگیهایش, هنوز آرزوی آن را دارد.براستی که دنیای توپ گرد دنیای عجیبی است.( یک توپ رو که بالا بندازی, هزار تا چرخ میخوره تا بیاد پایین. )