جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

کمک مخفیانه


کمک مخفیانه

هرچند قدم که می رفت برمی گشت و به بالای در نگاه می کرد. شاید با خود می گفت: مگر من چه گفتم که او چنین رفتاری کرد؟! نه حرف بدی زدم و نه توهین کردم! پولی خواستم تا مخارج سفرم را تامین کنم …

هرچند قدم که می رفت برمی گشت و به بالای در نگاه می کرد. شاید با خود می گفت: مگر من چه گفتم که او چنین رفتاری کرد؟! نه حرف بدی زدم و نه توهین کردم! پولی خواستم تا مخارج سفرم را تامین کنم و وقتی به شهر و دیار خود رسیدم از جانب او صدقه بدهم.

کاش پول را نمی گرفتم...؛

اما چه کنم که مجبور بودم. این راه طولانی، بدون پول طی نمی شود همین طور رفت و رفت تا در کوچه پس کوچه ها از نظرها دور شد. امام رضا(ع) وقتی از رفتن او مطمئن شد، از اتاق بیرون آمد گفتم: آقا! آن مرد که خیلی به شما اظهارعلاقه و محبت می کرد پس چرا چنین کردید و چنان گفتید؟

-مگر چه کردم؟!

دویست سکه را از بالای در به او دادید و گفتید که آن ها را به او بخشیدید و افزودید: نیازی نیست از طرف شما صدقه بدهد.

-کجای این کار بد بود؟

فکر کنم ناراحت شد. هرچند قدم که می رفت برمی گشت و نگاهی به بالای در و نگاهی هم به کیسه پول می کرد گویی از گرفتنش پشیمان بود.

این گونه بهتر بود!

چرا؟

-نمی خواستم وقتی پول را به او می دهم چشمش به من بیفتد.

آقا! او که شما را خیلی دوست داشت چرا شما از او بدتان آمده است؟

-سلیمان! من از او بدم نیامده است. او انسان محترمی بود.

خب پس چرا...

به این دلیل که دوست نداشتم در هنگام دریافت سکه ها خجالت بکشد. مگر نشنیدی که می گفت در راه پول هایش تمام شده و در شهر و دیار خود مال و ثروت دارد اگر با او روبه رو می شدم، از تقاضایی که کرده بود بیشتر احساس خواری می کرد.

برگرفته از کتاب حیات پاکان-مهدی محدثی