سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

زیستن بر کرانه ترس


زیستن بر کرانه ترس

قدی بر داستان «ولگا» نوشته اشا صدراشکوری

«وسوسه‌های ناکوک» عنوان مجموعه داستانی است نوشته اشا صدراشکوری که امسال توسط نشر هونار به‌چاپ رسید. دوازده داستانی که در این مجموعه گرد آمده‌اند، با تمام تفاوت‌هاشان، نشان از نویسنده‌یی دارند که احساسش را سانسور نکرده و برای ارتباط با مخاطب، سدهای مرسوم را کنار می‌گذارد. همین دیدگاه صدراشکوری اثر او را در جایگاهی قرار داده که هر آن هر کلمه‌اش ممکن است از ممیزی‌های وزارت ارشاد گذر نکند. نوشتار حاضر تلاش دارد تا با تکیه بر رویکرد «نقد مضمونی» به ‌بررسی یکی از داستان‌های این مجموعه بپردازد؛ «ولگا». در این رویکرد، متن انتقادی اصراری بر تاکید بر نقاط ضعف و قوت نداشته و تلاشی همدلانه میان منتقد و پدیدآورنده است تا به ‌نوعی بیانگر تاثیرات اثر بر مخاطب (در اینجا منتقد) باشد. لازم به‌ذکر است که جملات و ساختار به ‌کار رفته در این نوع از نقد پایبند به‌چارچوب‌های بسته و خشک آثار پژوهشی نبوده و منتقد در اظهار مکنونات قلبی خویش آزاد است. به این سبب فرضا استفاده از ضمیر اول شخص در این نوع از نقد بیشتر مطرح است. در همین راستا ابتدا خلاصه‌یی از این داستان نقل شده و سپس به ‌نقد آن پرداخته می‌شود.

برخلاف روال معمول داستان‌های این مجموعه که توصیف را مقدم بر کنش عرضه می‌دارند، داستان «ولگا» با یک حادثه شروع می‌شود. عده‌یی ناشناس تی‌تی را می‌ربایند، خانه را بر هم ریخته، آتش می‌زنند و می‌روند. پسر تی‌تی از میان شعله‌ها نجات می‌یابد و اینها زمینه حوادث بعدی را می‌سازند. همسایه‌ها که در کافه ولگا گرد آمده‌اند، به‌کشتی‌ای که در غازیان پهلو گرفته شک برده‌اند. سرانجام امان‌الله ــ همسر تی‌تی ــ از دریا باز می‌گردد. دیگر همه در کافه جمع شده‌اند و این قزاق‌ها را نگران کرده است. مردان امان را از کافه خارج می‌کنند تا به دست قزاق‌ها کشته نشود. از آن شب مدام چنین اخباری دهان به‌دهان و گوش به‌گوش می‌چرخد و هر بار که کشتی مذکور پهلو می‌گیرد، پیربازار و رشت و انزلی از امنیت خالی می‌شود. مردان پیربازار شب‌ها در کافه ولگای جوان و همسرش حسینقلی جمع می‌شوند و اخبار را دنبال می‌کنند. حسینقلی ــ همسر ولگا ــ به‌غریبه‌ها مشکوک است، چون می‌ترسد جاسوسی‌شان را بکنند. زمان می‌گذرد تا اتفاقی مشابه آنچه در خانه امان‌الله و تی‌تی افتاده بود، در کافه هم رخ می‌دهد: ولگا می‌میرد، حسینقلی زخمی می‌شود و فرزندشان لعیا نجات پیدا می‌کند. از آن پس همه سیاه می‌پوشند و در حسینیه جمع می‌شوند تا با فساد و دزدی اهالی کشتی مبارزه کنند. بار دیگر کشتی دزدان دریایی پهلو می‌گیرد و این‌بار مردم به‌آنها حمله می‌کنند. دزدان می‌گریزند، اما کشتی‌شان به‌گل نشسته و تکان نمی‌خورد. در نبردی خونین که تا صبح ادامه می‌یابد، بالاخره اهالی دهکده پیروز می‌شوند.

چیزی که در این داستان مرا به‌خود مشغول می‌کند، نوعی «ترس» است که ریشه مشخصی ندارد؛ فوبیا. انگار یکهو از پشت سر، سر می‌رسد و چاقو را زیر گلویت می‌گذارد یا به‌قول راوی داستان، در گونی می‌اندازدت و طنابی دور کمرت را چنگ می‌زند. ما با یک عده دزد و غارتگر مواجهیم که در شمال کشور دست به‌غارت منازل و تعرض به‌جان آدم‌ها می‌زنند. کسی نمی‌داند که چرا، ولی آنها وارد خانه مردم می‌شوند. باز کسی نمی‌داند چرا، ولی قزاق‌هایی که با یک تجمع ساده در کافه ولگا مخالفند و ممکن است برای مردی که همسرش را از دست داده و خانه‌اش سوخته حکم تیر صادر کنند، مقابله‌یی با دزدان نمی‌کنند. همه‌چیز مرموز است. دلایل این اتفاقات مشخص نیستند. کشتی‌ای که گاه و بیگاه لنگر می‌اندازد و معلوم نیست از کجا آمده و به‌کجا می‌رود، ردپای ترس را ترسیم کرده و با آمدنش امنیت را از آنجا می‌برد. حتی قزاق‌هایی که از میانه داستان گم می‌شوند، فضا را مرموزتر می‌کنند و اینها همه دست به دست هم می‌دهند تا با ترسی مواجه شویم که ریشه مشخصی ندارد. ما تبدیل می‌شویم به‌یکی از همان شمالی‌هایی که با داس، دزد را انتظار می‌کشند.

تی‌تی پیش از مرگش در ابتدای داستان ــ پیش از آنکه هر اتفاقی رخ دهد ــ در حین اینکه قطرات باران را پی گرفته است، می‌گوید: «بارون همیشه آدم رو غافلگیر می‌کنه» و غافلگیر می‌شود. او نخستین قربانی این غافلگیری است که تا انتها ادامه دارد. تا یک جایی از اثر این مردم هستند که غافلگیر می‌شوند و از آن به‌بعد دزدان هم اسیر این «تم» می‌شوند و نباید از نظر دور داشت که بستر مکانی داستان در شمال کشور می‌گذرد؛ جایی که همیشه ابرها می‌بارند. پس غافلگیری در اینجا نه تنها یک اصل داستانی بلکه تبدیل به‌ اصلی از اصول زندگی مردمان آن خطه می‌شود.

مساله دیگری که در اینجا برای من مخاطب پرسش ایجاد می‌کند، نحوه برخورد قزاق‌هاست. چرا قزاق‌ها باید مردی داغدیده را تهدید کنند، اما نسبت به‌حضور بیگانگان مزدوری که زندگی مردم را بر هم ریخته‌اند، بی‌تفاوت باقی بمانند؟ در واقع داستان ما را به ‌سمتی می‌برد که نسبت به‌همدستی دزدان و قزاقان مشکوک شویم. ولی باز در صحنه‌های پایانی که نبرد میان مردم و بیگانگان درمی‌گیرد، خبری از قزاقان نیست. پس باز ابهامی بر ابهامات موجود افزوده می‌شود که آیا اهالی دهکده دشمن واقعی خود را می‌شناسند یا نه؟ و آیا با مرگ این جانیان، می‌توان به‌ریشه‌کن شدن این فاجعه امیدوار بود یا نه؟ اینها سوالاتی است که من - به عنوان یکی از همان اهالی دهکده- برایش پاسخی ندارم و نمی‌دانم بعد از آن نبرد خونینی که تا صبح به‌طول کشید و پیروزی ما را به‌دنبال داشت، آیا می‌توانم در امنیت زندگی کنم؟ آیا باز هم ورود هر کشتی‌ای مرا در ترسی بی‌دلیل فرو خواهد برد؟

هومن زندی‌زاده