جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
«اردوگاه سرخپوستان» نوشته ارنست همینگوی
به گمانم کسی نباشد در این دنیا که سرش توی کتاب و روایت باشد و اسمی از ارنست همینگوی نشنیده باشد. خب، اغلب او را با رمانهایش میشناسیم و البته با مشهورترینشان: «وداع با اسلحه»، «زنگها برای که به صدا درمیآیند» و «پیرمرد و دریا» قصههای کوتاهش را یا خیلی کم خواندهایم یا نخواندهایم. چرا؟ چون خواندنشان سخت است چون فهمیدنشان، قدری مشکل است. چون به معنای کامل کلمه، قصه کوتاهاند و اهل پرحرفیهای رایج این «نوع ادبی» نیستند. گاهی اوقات در قصههای کوتاه همینگوی، یک «سطر» تکلیف همه قصه را روشن میکند، سطری که در آخر قصه هم نیست گاهی اواسط قصه است گاهی اوایل قصه است! «اردوگاه سرخپوستان» از اولین قصههای اوست یعنی مال آن موقعی که هنوز جوان بود و رمان هم ننوشته بود و به قول خودش در «جشن بیکران»، توی پاریس، برای این که بتواند برود گالریهای نقاشی، نقاشیهای مدرن و غیرمدرن را ببیند یا بتواند خرج بیپولیهای حاصل از نوشتن را تأمین کند، روزها غذا نمیخورد و البته از زنش هم مخفی میکرد! هی! اغلب فکر میکنیم نویسنده شدن خیلی آسان است اما واقعاً پوست آدم کنده میشود! «اردوگاه سرخپوستان» روایت دو تا آدم است: نیک و پدرش؛ نیک هنوز بچه است حالیاش نیست دور و برش چه خبر است. هی سؤال میکند و دنبال جوابهای سرراست است. پدر، در عوض با حوصله است یعنی با حوصلهای به آخر خط رسیده است که انگار دارد تلویحاً وصیتنامهای شفاهی را به پسرش دیکته میکند آن هم توی یک قایق، موقع ماهیگیری. قصه در عین روایت خونسردانهاش، عمیقاً غمانگیز است. پدر، میخواهد بمیرد و یک جور میخواهد حالی پسرش کند که چرا. «در ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری را آماده کرده بودند. دو نفر سرخپوست منتظر ایستاده بودند. نیک و پدرش، در عقب قایق سوار شدند و سرخپوستها آن را هل دادند و یکی از آنها سوار شد تا پارو بزند. عمو جورج در عقب قایق پارویی اردوگاه سوار شد. سرخپوست جوان قایق را هل داد و سوار شد تا قایق را که عمو جورج در آن بود پارو بزند. دو قایق در تاریکی به راه افتادند. نیک صدای حرکت پاروهای قایق دیگر را میشنید که توی مه، در فاصله دوری، جلو آنها در حرکت بود. روی آب، هوا سرد بود. همینگوی موقعی نوشتن این قصه را شروع کرد که تازه داشت روش تازهاش را در قصه کوتاه پیدا میکرد یعنی از سابقه روزنامهنگاریاش استفاده میکرد تا هر جمله، صرفاً حامل یک «خبر» باشد. بعد از جنگ اول جهانی بود و خبرها هم چندان تعریفی نداشتند. نومید کننده بودند و این «نومیدی» یک احساس نسلی بود که در این قصه هم کاملاً مشهود است. من یکی از گفتوگوهای پایانی این قصه را خیلی دوست دارم.
ـ «بابا، مردن سخته؟»
ـ «نه، گمونم خیلی هم آسون باشه، نیک، بستگی داره.»
و بستگی دارد این، به خیلی چیزها!
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
اسرائیل ایران رئیس جمهور دولت سیزدهم رئیسی توماج صالحی دولت مجلس شورای اسلامی سیدابراهیم رئیسی مجلس تعطیلی شنبه ها شورای نگهبان
سیل مشهد سیل مشهد هواشناسی تهران خراسان رضوی پلیس باران آموزش و پرورش بارش باران قوه قضاییه قتل
خودرو چین قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا مالیات قیمت دلار مسکن ایران خودرو بانک مرکزی دلار تعطیلی شنبه
لیلا حاتمی زری خوشکام علی حاتمی نمایشگاه کتاب نمایشگاه کتاب تهران سینمای ایران کتاب تلویزیون سریال فردوسی سینما دفاع مقدس
رژیم صهیونیستی غزه روسیه آمریکا فلسطین جنگ غزه حماس اوکراین ترکیه یمن لبنان حزب الله لبنان
فوتبال استقلال تراکتور پرسپولیس مس رفسنجان جام حذفی لیگ برتر سپاهان لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال بازی جواد نکونام
هوش مصنوعی گوگل آیفون اپل اینترنت سونی سرعت اینترنت عیسی زارع پور ایرانسل
بارداری کاهش وزن چای دیابت پوکی استخوان سرماخوردگی