شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

اشتیاق


اشتیاق

می‌دانستم شب روشنایی خود را مدیون من و دوستانم بود و به لامپ بودن خود افتخار می‌کردم. دوستانم هر کدام آرزوهای زیادی برای خود داشتند، زندگی در یک برج، پذیرایی مجلل، اتاق، خیابان …

می‌دانستم شب روشنایی خود را مدیون من و دوستانم بود و به لامپ بودن خود افتخار می‌کردم. دوستانم هر کدام آرزوهای زیادی برای خود داشتند، زندگی در یک برج، پذیرایی مجلل، اتاق، خیابان و... اما من هیچ کدام از اینها را دوست نداشتم و شاید غصه‌دارترین جنس مغازه بودم. تصمیم گرفتم تا صبح دورنمایی از شهر را تماشا کنم. از فکر کردن اینکه کجا را روشن کنم یا اینکه کجا باشم حوصله‌ام زود سر رفت...‏

آه.... چه پر نور! چه زیبا! چه لامپ قشنگی! چرا خاموش و روشن می‌شود؟ آهای با شما هستم اسم شما چیست؟ ‏

لامپ زیبا پایین‌تر آمد و گفت: ستاره

‏- چقدر پرنور و زیبایی. من هم می‌خواهم مثل شما در آسمان بدرخشم، کمک می‌کنی ستاره باشم؟ ‏

‏- نه تو لامپ هستی و نمی‌توانی ستاره ‏باشی.

‏لامپ کوچک ما تنها ماند و تا سحر به ستاره نگریست. فردا مغازه‌دار تمامی لامپ‌هایش را فروخت و دوست کوچک ما هم در میان آنها بود. صحبت از استفاده آنها در یک برج بلند بود. همه شاد از اینکه به آرزویشان رسیده بودند و می‌توانستند روشن کنند، اما لامپ کوچک صد واتی ما شاد نبود، او دوست داشت ستاره باشد و هر شب به دوستش نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. ‏

هفته‌ها گذشت و او با زیرکی‌اش پنهان شد، تا روزی که چشمانش را باز کرد اطرافش را دید. هیچ لامپی باقی نمانده بود. همه را برده بودند و او تنها بود. ترسی وجودش را فرا گرفت هدف از ساختن او ستاره شدن نبود. اما زمانی به حقیقت پی بردکه تنها، در تل انباری از آشغال‌ها گم شده بود. خودش را به سنگ‌ها می‌زد تا بمیرد، اما کارگری خم شد و او را برداشت، لحظه‌ای فکر کرد و او را با خود به بالاترین طبقه برج برد، نه از آن هم بالاتر. روی بام برج لامپ را به سر یک تیرک فلزی بلند وصل کرد و با کمک دوستانش تیرک را بلند کردند و لامپ در بالاترین نقطه شهر قرارگرفت.‏

‏ بله... لامپ ما در شب، روشن و خاموش می‌شد تا بزرگترین برج شهر را محافظت کند و شاید روشن، خاموش می‌شد تا ستاره‌ای باشد .....‏