جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

چند نكته دربارۀ «بوف كور»


چند نكته دربارۀ «بوف كور»

از خصوصیات بوف كور شیوه توصیف است بی هیچ تردید باید گفت كه توصیف در این اثر غالباً چنان با چیره دستی صورت می گیرد كه خواننده به حیرت می افتد توصیفِ شخصیت ها حالت های انسانی, طبیعت, محیط, اشیا, زمان و مكان در موارد بسیار چنان ملموس و زنده و شفاف است كه خواننده ناگزیر می شود به اینهمه موشكافی و ظرافت راوی آفرین گوید

هنر آیینه زمان است. شاید به همین سبب نیز آثار بزرگ هنری نمودار چهرۀ روزگار خویش اند. این سخن در مورد بوف كور نیز صدق می كند. اعتقاد به اینكه این اثر را تنها هنگامی می توان دریافت كه زمان پیدایی آن را بررسی كرد، سخنی بجاست۱. اما واقعیت دیگری را نیز نباید فراموش كرد. بوف كور آفریدۀ ذهن نویسندۀ درون گرایی است كه تنها از بیداد روزگار شكوه نمی كرد بلكه از شوربختی بشر به طور كلی و از ناتوانی انسان هنرمند بویژه رنج می برد بوف كور بازتاب این سرخوردگی است.

از ویژگی هایی كه برای بوف كور برشمرده اند یكی هم ابهامی است كه در آن است. اما آیا این خصوصیت از ارزش آن می كاهد؟

به اعتقاد من نه! آیا هیچ انسان هوشمندی به عنوان نمونه كافكا را به سبب خلق فضاهای تیره و وهم آلود در نوشته هایش ملامت می كند؟

هنر آزاد است اگر تعیین مسیر برای آن دلیل ناآگاهی نباشد، دست كم نشانه ساده دلی است. اثری مانند بوف كور با تمام ابهام، تیرگی،‌ناپیراستگی های زبانی و عیب های كوچكی كه در آن است، نه تنها شاهكار هدایت، بلكه ژرف ترین اثر داستانی در ادبیات امروز ایران است۲. من حتی می خواهم گامی فراتر روم و ادعا كنم كه سال ها پیش از آنكه كامو، بكت و یونسكو «ادبیات پوچی» را بنیان نهند، هدایت نمونه درخشانی از آن را در بوف كور ارائه كرده بود.

در داستان خواب گونه هدایت از ناتوانی، سرگشتگی و تنهایی انسان سخن گفته می شود. از این رو برای تعبیراتی نظیر بیگانه (كامو) و نای تهی دلهره انگیز (سارتر) حرف های تازه ای نیستند: هدایت خیلی بیشتر از متفكران هوشمند باختری به انسان و سرنوشت او اندیشیده و نتیجه آن را در اثر بزرگ خود منعكس كرده است. در دیدۀ او تلاش آدمی در این جهان تلاش موری است كه در طاسی لغزان گرفتار آمده و راهی برای رهایی ندارد.

از نظر موضوع بوف كور نه تنها یك داستان ایرانی بلكه یك رمان جهانی است. در اینجا هدایت از دردهایی سخن می گوید كه «مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد» (ص ۹) ۳این دردها تنها مختص انسان شرقی نیست بشریت به آن مبتلاست.

بوف كور شرح داستانی است كه روایتگر و مخاطب آن یكی است. به سخن دیگر، موضوع اصلی كتاب توصیف شكاف هراس انگیزی است كه بین این دو موجود بین گوینده و شنونده فاصله انداخته است:

«من فقط برای سایه خودم می نویسم كه جلو چراغ قرمز به دیوار افتاده است باید خودم را بهش معرفی بكنم».(ص۱۰)یا در جایی دیگر:

«این احساس دیر زمانی در من پیدا شده بود كه زنده زنده تجزیه می شوم، نه تنها جسمم، بلكه روحم، همیشه با قلبم متناقض بود....»(ص ۶۷)

اما آیا بوف كور تنها یك گویه بلند و ملال آور است؟ داستان اندكی دقیق تر می خوانیم:

چیزی كه پس از مرور نخست توجه خواننده را جلب می كند سادگی متن است، اما آنچه وی را به تعمق وا می دارد، غرابت رویدادها، صحنه‌ ها، شخصیت ها و به طور كلی فضای داستان است.

بوف كور دارای دو بخش به ظاهر گوناگون است. یكی پاره ای است كه در آن ماجراهایی كه اكنون در رؤیا یا خوابی رخ می دهند بیان می شوند و دیگری قسمتی است كه به توصیف صحنه هایی از گذشته راوی، كه در بیداری از برابر چشم او می گذرند، اختصاص دارد. به سخن دیگر بوف كور شرح رؤیا یا خوابی بلند است كه در آن حصار زمان فرو می ریزد و رویدادهای پیشین و اتفاقات حال در هم می آمیزند. در اینجا گذشته و حال معنی ندارد، روز و هفته و سال یكی است: «یك اتفاق دیروز ممكن است برای من كهنه تر ولی تأثیر پذیرتر از یك اتفاق هزار سال پیش باشد.» این خواب ویژگی دیگری نیز دارد: پای بند معیارهایی كه نزد ما معتبرند نیست. اما خواب چیست؟

خواب نه تنها تاریك ترین، بلكه ناب ترین شعر روان ماست. « در این جهان اثیری است كه آرزوهای فرو خفته سر بر می آورند و هر یك به زبانی غریب دربارۀ خویش سخن می گویند.»۴اما اگر زبان آنها را درك نمی كنیم، گناه از ناآشنایی ماست. «این آرزوها ـ كه ما آنها را پیش از آنكه به سطح آگاهی ما برسند باز پس می رانیم ـ غالباً در عمیق ترین لایه های ضمیر ما جای دارند.» ولی ما (حتی زمانی كه زمزمه آنها را از نزدیك می شنویم) به دو دلیل دربارۀ آنها سخن نمی گوییم. نخست محظورات اخلاقی، و سپس قیدهای اجتماعی. اما چون این دو عامل در خواب بی تأثیرند، پس آرزوهای سركوفته ما می توانند در آنجا آزادانه خودنمایی كنند. و این، همان چیزی است كه در بوف كور نمونه های گوناگون آن را بسادگی می توان یافت. اما پیش از آنكه در راستای این اندیشه گامی فراتر نهیم، لحظه ای چند درنگ، و برای بار دیگر اثر هدایت را مرور می كنیم:

در آغاز داستان با مردی رو به رو می شویم كه در اتاقش نشسته و سرگرم نقاشی كردن روی جلد قلمدان است. این كار، مشغله همیشگی اوست، اما موضوع نقاشی های او نیز پیوسته یكی است:

«نمی دانم چرا موضوع مجلس همه نقاشی های من از ابتدا یك جور و یك شكل بوده است همیشه یك درخت سرو می كشیدم كه زیرش پیرمردی قوز كرده، شبیه جوكیان هندوستان عبا به خود پیچیده، چمباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه دست چپش را به حالت تعجب به لبش گذاشته بود ـ رو به روی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف می كرد.»

دیری نمی پاید كه دختر روی قلمدان شخصاً در برابر گوینده ظاهر می شود اما اندكی بعد راوی او را در بستر خویش مرده می یابد: «او آمده بود در اتاق من، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من كرده بود.»(ص۳۰)

سرانجام راوی جسد دختر را قطعه قطعه می كند، آن را در چمدانی جای می دهد، به گورستان می برد و به خاك می سپارد.

در بخش دوم كتاب ـ كه ظاهراً تصویری از جهان واقعی گوینده است ـ با وضع خانوادگی او آشنا و از شیفتگی اش به رقاصه ای هندی آگاه می شویم. این علاقه اگرچه به ازدواج می انجامد، اما دشواری جدیدی را برای روایتگر ما پدید می آورد: مرد نمی تواند با دختر بیامیزد. این بخش نیز پایانی دارد: راوی همسر خود را به شكلی فیجع به قتل می رساند.۵

ظاهراً بوف كور شامل دو بخش كاملاً مجزا است، اما آیا پارۀ دوم یعنی آنچه در جهان عینی گوینده روی می دهد ـ عكس برگردان بخش نخست نیست؟۶

با اندكی بردباری می توان سررشته را در این كلاف سردرگم بازیافت: دختری كه گوینده در بخش نخست به او دل می بندد، همان زنی است كه با او در بخش دوم ازدواج می كند:

«فربه و جا افتاده شده بود، آرخلق سنبوسه طوسی پوشیده بود، زیرا ابرویش را برداشته بود، خال گذاشته بود وسمه كشیده بود، سرخاب و سفیداب و سورمه استعمال كرده بود. مختصر با هفت قلم آرایش وارد اتاق من شد...آیا همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود كه لباس چین خورده می پوشید و كنار نهر سورن با هم سرمامك بازی می كردیم؟» (ص ۱۰۰)

با توجه به شواهد بسیار باید به این پرسش جواب مثبت داد اما افزون بر آن، باید به سؤال مهم دیگری نیز پاسخ گفت: زنی كه گوینده (چه در بخش نخست و چه در پارۀ دوم) نمی تواند با او بیامیزد كیست؟

فروید روانكاو بزرگ اتریشی، جواب این پرسش را نزدیك به یك قرن پیش داده است مادر او.

فروید اعتقاد دارد كه پسر در كودكی به مادر خود عشق می ورزد و پدر را رقیبی بزرگ برای خویش می داند. اما كم كم از شدت وابستگی عاطفی كاسته می شود و با رسیدن به مرحله بلوغ تمایل به جنس مخالف جایگزین آن می گردد. فروید این پدیده را عقده اُدیپ می نامد.۷

در بوف كور خواننده احتمالاً با چنین موردی رو به روست.۸ مردی نمی تواند از پیله كودكی بیرون آید و از مادر خویش پیوند عاشقانه بگسلد، برای گریز از واقعیت به مواد مخدر پناه می برد.۹ او دچار یكی از دردهایی است كه:

«نمی شود به كسی اظهار كرد، چون عموماً عادت دارند كه این دردهای باور نكردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر كسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می كنند آن را با لبخند شكاك و تمسخرآمیز تلقی بكنند...»(ص ۹).

اگر در بخش نخست می خوانیم:

«مثل این بود كه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده...» (ص ۱۹)

در پارۀ دوم به این سطور می رسیم:

«صبح كه بیدار شدم، دایه ام گفت: دخترم (مقصود زنم، آن لكاته بود) آمده بود سربالین من و سرم را روی زانویش گذاشته بود، مثل بچه مرا تكان می داده»۱۰ (ص ۶۵)یا:

«من او را گرفتم، چون شبیه مادرش بود، چون یك شباهت محو دور با خودم داشت.» (ص ۶۸)

گوینده داستان به سبب علاقه بیمارگونه ای كه به مادر خود دارد، از ایجاد پیوند عاطفی با زنان ناتوان است:

«هرگز نمی خواستم او را لمس بكنم، فقط اشعه نامرئی كه از تن ما خارج و به هم آمیخته

می شد، كافی بود.« (ص ۱۶)یا:

«با ترس و وحشت دیدم كه زنم بزرگ و عقل رس شده بود، در صورتی كه خودم به حال بچگی مانده بودم ـ راستش از صورت او، از چشم هایش خجالت می كشیدم.» (ص ۱۰۱)

شاید سبب ناتوانی راوی داستان گذشته از احساس گناه این است كه برای او رقیب سرسختی وجود دارد، و آن پیرمرد خنزر پنزری (نمادی برای پدر) است كه همیشه در لحظه های حساس ظاهر می شود:

«من بی اختیار او (زنم) را در آغوش كشیدم و بوسیدم، ولی در این لحظه پرده اتاق مجاور پس رفت و شوهر عمه ام، پدر همین لكاته قوز كرده و شال گردن بسته وارد اتاق شد.» (ص ۵۹)

با توجه به آنچه تاكنون گفته شد شاید در اینجا پرسشی به ذهن خطور كند: آیا گوینده داستان واقعاً از سلامت روانی برخوردار است؟ به بوف كور مراجعه می كنیم:

«...ناخوشی، دنیای جدیدی در من تولید كرد، یك دنیای ناشناس، محو و پُر از تصویرها و میل هایی كه در سلامت نمی شود تصور كرد.» (ص ۶۳/۶۴)و یا:

«از وقتی كه بستری شدم،در یك دنیای غریب و باور نكردنی بیدار شده بودم كه احتیاجی به دنیای رجاله ها نداشتم. یك دنیایی كه در خودم بود، یك دنیای پُر از مجهولات؛ و مثل این بود كه مجبور بودم همه سوراخ سنبه های آن را سركشی و وارسی بكنم.» (ص ۶۵/۶۶)

توجه به چند نكته دیگر، غریب بودن عوالم درونی گوینده را (البته از زاویه نگاه ما) نشان می دهد. از آن شمار، نیاز غیر طبیعی اوست به درد كشیدن نیازی كه از «غریزه تخریب»۱۱ او حكایت می كند: «روز به روز تراشیده تر می شدم...از این حالت جدید خودم كیف می كردم.»(ص ۶۲)و یا:

«مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم كیف می كردم ـ یك كیف ورای بشری.» (ص ۱۰۱)برای غرابت رفتار و احساس و واكنش های راوی می توان نمونه های فراوان یافت، و از جمله: «خواستم به هر وسیله ای شده با فاسق های او (زنم) رابطه پیدا كنم.» (ص ۶۱)و یا در جایی دیگر:

«...روی سكوی خانه نشستم. او(برادر زنم) را در بغلم نشاندم و به خود فشار دادم. تنش گرم و ساق پاهایش شبیه ساق پاهای زنم بود و همان حركات بی تكلف او را داشت. لب های او شبیه پدر بود، اما آنچه كه نزد پدرش مرا متنفر می كرد بر عكس در او برای من جذبه و كشندگی داشت.» (ص ۷۳)

تورج رهنما

برگرفته از: گزیده مقالات رهنما : كتاب یك عمر در خدمت دو فرهنگ: به كوشش سوزان گویری


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.