یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
گیلاس ها كپك زده اند
روستایی دورافتاده با راهی صعب العبور در ارتفاعات ایوان دره.
گفتم حسن. شنیدم میگوید با خودش در انزوای کمین، نجوا میکند وردی انگار، دعای زخم زبانی شاید. و بعد که تاریکی میخزید، میلغزید حسن در امتداد مالمیران با سیمینوف روسی قدیمی که گاه عصایش بود و تیر که میانداخت رد خور نداشت.
دیروز آمده بود تفنگاش را از من بگیرید. من اما زرنگتر از حسن که موج بمب و ظلمات انزوای انفرادی دیگر به چه دردش نمیخورد سمینوف روسی.
من هم دفناش کردم کنار تفنگاش.
حالا دلام که میگیرد، میروم رو به شرق مینشینم به شمردن هواپیماهایی که رج میاندازند گذر آسمان را فرود بیایند مرا هم با خودشان ببرند.
غروب میشود و حسن گرسنه و خسته زیر شیر تانک خودش را میشورد وقتی گرمپ از هم میترکد تانکر و حسن و تمام آبها هدر میروند روی شنهای داغ دشت عباس.
▪ حالا چرا من یاد حسن کرده حکایتی دارد:
از سر شب حس غریبی، شکلِ خندهی حسن، میپیچد هر اتاقی که پا میگذارم.
گریختهام کرج اما حسن را که شما نمیشناسید. لج که میکرد دخل کسی را بیاورد، حرف فرمانده هم باد هوا بود. این است که میترسم حالا این بار بیاید، نرود جا خوش کند میان حضور من و هی سراغ تفنگاش را بگیرد که زیر خروارها خاک لابد چیزی ازش نمانده حالا. تازه با سیمینوف که نمیشود راه افتاد توی خیابان. همان پیچ اول خفتات را میچسبند و هیچ خبر ندارند تفنگ تو تیرش را انداخته و عمرش را کرده و باید انداختاش گل دیوار.
فقط به خاطر بریدن بهانهاش از زیر خاک در میآورم، ولی حسن تیرش خطا نمیرود اگر قبل از شلیک به رئیس جمهور نگرفته باشندش.
بلند میشوم مینشینم رو به شرق و بلند نام حسن را صدا میزنم تا بیاید تفنگاش را بگیرد «خال سرخِ داغ» به قول خودش بنشاند وسط دو ابرو.
آمپولها می آیند یک یک در روپوش سفید. حسن رفته زیر تخت ساق پایشان را دید میزند و همان جا کارش را کرده بود، وقتی دو نگهبان تنومند کشان کشان میبردندش انفرادی.
میدانید، انفرادی انفرادیست. چه بند ۲۰۹ اوین یا ظلمات مرکز روانپزشکی ایران.
حالا دوباره تا حسن بیاید تفنگاش را چال کردم زیر خاک.
شما حسن را نمیشناسید. من هم نمیشناسم. همینطور ظهری اتفاقی از میان هرم گرمای مرداد دشت عباس ظاهر شد بی که ما فرصت بیاوریم بپرسیم از کدام رسته است. خوب، لباس ارتشی تناش بود. یا ناماش اسم فامیلاش چیست. آمده نشسته بود ورودی سنگر و یک جا پنج قوطی کمپوت گیلاس را قورت داد و بعد فقط گفت: "باس بخوابم با اجازه." و سرید در سیاهی سنگر. و همین طور سه ماه و هشت روز باید میگذشت تا تانک آب ترکید و کمپوتهای گیلاس را دیگر کسی نمیخورد.
از مجموعهی شطحیات دشت عباس، پارهی شصتودوم
سیدمحمدمهدی شهیدی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی مجلس صادق زیباکلام انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس انتخابات مجلس دوازدهم دولت انتخابات مجلس شورای اسلامی ستاد انتخابات کشور رهبر انقلاب
تهران قتل هواشناسی فضای مجازی سیل شهرداری تهران زلزله سازمان هواشناسی پلیس وزارت بهداشت آتش سوزی سلامت
خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو بازار خودرو حقوق بازنشستگان گاز بورس بانک مرکزی نمایشگاه نفت ایران خودرو سایپا
نمایشگاه کتاب کتاب نمایشگاه کتاب تهران رضا عطاران کیانوش عیاری کتابخانه سینمای ایران تلویزیون دفاع مقدس سینما نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران سریال
خورشید فناوری تجهیزات پزشکی
رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه آمریکا روسیه حماس افغانستان سازمان ملل اسرائیل اوکراین رفح
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید لیگ برتر هوادار باشگاه پرسپولیس لیگ برتر فوتبال ایران سپاهان لیگ برتر ایران بازی تراکتور
هوش مصنوعی همراه اول شفق قطبی دبی مریم میرزاخانی ناسا ایلان ماسک نوآوری اپل تبلیغات گوگل طوفان خورشیدی
سرطان درمان و آموزش پزشکی خواب کاهش وزن رژیم غذایی زیبایی فشار خون بارداری توت فرنگی هندوانه