پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
دردی ست غیرِ مُردن, آن را دوا نباشد
«آنچه او را از دیگران متمایز میساخت، قدِ بلندش نبود؛ بلکه حالتِ بیاعتنا و قدرتمندش بود که با وجود نقصِ عضوی که چون کشیدهشدنِ زنجیری هر گامِ او را مختل میکرد، خود را آشکار میساخت. چیزی سرد و دستنیافتنی در چهرهاش بود و چنان خشکیده و خاکستریمو بود که من او را پیرمردی تصور میکردم و چون شنیدم که بیش از پنجاه و دو سال ندارد، شگفتزده شدم.» [صفحههای ۹ و ۱۰] این نخستین تصویرِ «ایتان فروم» است و مردی که داستان را بهنامِ او کردهاند، «چیزی سرد و دستنیافتنی در چهرهاش» دارد که نمیدانیم نتیجه چهچیزی است و حدس نمیزنیم این «سرما»ای که صورتش را پیرتر از آنچه هست نشان میدهد، نتیجه کدام سالِ سختِ زندگیاش است. «ایتان فروم»، آدمِ بختبرگشتهایست؛ یک شکستخورده واقعی. آدمی است که راه میرود، نفس میکشد و، ظاهرا، مثل همه آدمهای دیگر است؛ اما «زنده» نیست و داغِ بزرگی که به پیشانی دارد، خبر از گذشتهای نهچندان شیرین میدهد. «هارمان با مکثهای مکرر گفته بود: «پیش از تصادف، همیشه همینطوری بود. فوریه آینده که بیاید، میشود بیستوچهار سال.» از همین منبعِ خبری دریافتم که همان «تصادف» افزون بر زخمِ سرخرنگ سراسر پیشانی ایتان فروم، طرف راست بدنش را چنان در هم پیچیده که او ناچار است چند گام فاصله میان سورتمه تا دفترِ پُست را با آن رنج و مشقتِ محسوس بپیماید.» [صفحه ۱۱] پس قرار نیست که با یک آدمِ عادی یا یک آدمِ معمولی طرف شویم؛ این «ایتان فروم»ی که نامش را به داستان بخشیده، در شمار مردمانِ بختبرگشتهای است که دنیا هیچوقت رویِ خوشی به او نشان نداده است. وقتی به پدر و مادر نیاز داشته است، آنها را از دست داده و زمانیکه به فکر تشکیلِ خانواده افتاده، دختری [زینا/ زنوبیا] را به همسری انتخاب میکند که مدتی را به پرستاری از مادرش مشغول بوده است و این چرخه ناخوشی به زندگیِ خودش هم کشیده میشود. «زینا»، همسرش، بیمارتر و کمجانتر از آن است که خیال میکنیم و «ایتان فروم» بهجای ماندن در خانه، وقتش را بیرون از خانه میگذراند و سرش به اسب و کالسکهای گرم است که درست مثلِ خودش دستدوم هستند و اینهمه سختیِ زندگی را تاب نمیآورند. «ایتان فروم»، درعینحال، مثلِ هر بختبرگشته دیگری، «ناامید» و «بداقبال» است و هرچند در برابر این مصائبِ زندگی، هیچوقت زبان به اعتراض باز نمیکند و چیزی نمیگوید، اما میشود حدس زد که در لحظههایِ تنهایی، دستکم، به «ناامیدی» و «بداقبالی» میاندیشد؛ به اینکه «سیهروزی»اش نتیجه بداقبالی است، نتیجه طلوعنکردنِ ستاره بختی که اگر طلوع کند، دنیا بهکامِ آدمها میشود. «بداقبالی» خیال است یا توهم؟ دستهای از آدمها، البته، «بخت» و «اقبال» را باور ندارند و باورشان این است که آینده هر آدمی، نتیجه دیروز و امروزِ اوست؛ اما آدمهایی هم پیدا میشوند که همیشه از بختِ نامُراد و اقبالِ بد مینالند و پیِ فُرصت و موقعیتی میگردند که «قمر در عقرب» نباشد و باورشان است که کارشان چُنین خواهد ماند اگر قمر از عقرب جدا نشود. «ناامیدی» هم ریشه در هزار چیز دارد؛ ریشه در هزار فکر و خیال و یکی از این هزار خیال، همین «بخت» و «اقبال»ی است که، ظاهرا، همه آدمها، به یکاندازه از آن بهره نبردهاند. و ظاهرا که «ایتان فروم»، در گرفتنِ «بخت» و «اقبال»، سهمی کمتر از دیگران داشته است. مسئله «ایتان فروم»، بهیکمعنا، «تنها»ای است؛ اینکه یک آدمِ همدل و همزبان کنارش نیست تا آن رازِ نگفته و آن کلماتی را که بهنظرش از هر چیزِ دیگری در این دنیا قشنگترند، با او در میان بگذارد. نکته این است که حتی عروسیِ «ایتان فروم» هم، چاره تنهاییاش نیست و همنشینی با «زینا»ی زیادهخواه و بیاحساس، «ایتان فروم» را تنهاتر از قبل میکند. اما تنهایی چیست؟ مگر غیر از این است که آدم دیواری بلند دور تا دورِ خودش میکشد و به کسی اجازه نمیدهد در محدودهاش وارد شود؟ و مگر غیر از این است که در هر دیواری، پنجرهای، حالا هرقدر هم کوچک، تعبیه کردهاند، تا نورِ آفتاب را به داخل بیاورد و تاریکی را به روشنی بدل کند؟ تا پیش از آمدنِ «متیِ» ظاهرا سرزنده و شاد و سرخوش، «ایتان فروم» در محدوده همین دیوارِ بلندی که برای خودش ساخته زندگی میکند و البته تنهایی فقط به یک آدم تعلق ندارد و تعدادِ آدمهایِ تنها اصلا کم نیست. همین است که «متی» را هم باید یکی از همین آدمهای تنها دانست؛ آدمی که میداند باید از محدوده آن دیوارهای بلند بیرون بیاید و زیرِ آفتابِ درخشان بایستد. همین است که با «دنیس» گرم میگیرد و طوری وانمود میکند که «ایتان فروم» خیال میکند «متی» را باید برای همیشه از زندگیاش کنار بگذارد. خُب، مسئله این است که «متی» دیگر علاقهای به دیوارهای بلندِ تنهایی ندارد و ماندن زیرِ آفتاب را ترجیح میدهد، بدونِ اینکه بداند «ایتان فروم» سالهاست دنبال کسی میگردد که وقتی نورِ آفتاب در چشمهایش میافتد، چشمها را نبندد و لبخندی گوشه لبش بنشیند. خواننده احتمالیِ این یادداشت حق دارد که با خواندن این چند خط، حس کند که داریم واردِ وادیِ احساساتگرایی میشویم، چرا که در مواجهه با داستانِ «ایتان فروم»، چارهای جز رویارویی با احساسات نیست. این، داستانِ آدمی است که سالهای سال به احساساتش محل نمیگذارد و طوری رفتار میکند که انگار مهر و محبت و علاقه در شمار آدابِ فراموششده زندگی هستند، اما بهمحض آنکه «متی» از راه میرسد و بهمحض اینکه شور و شوقِ ظاهریاش، فضای خانه آنها را پُر میکند، به این نتیجه میرسد که باید به آدابِ فراموششده رجوع کرد و رجوع به مهر و محبت و علاقه، قاعدتا، چیزی جُز میلِ به زیستن نیست. اما یکچیزِ دیگر هم هست که نباید آنرا دستکم گرفت؛ «ایتان فروم» میترسد از اینکه رجوع به مهر و محبت و علاقه و میلِ به زیستن، دردش را دوا نکند و میترسد از اینکه «متی»، ناگهان، او را دستکم بگیرد و به حرفهایش گوش نکند. «همین تغییر رفتارهای ناگهانیِ متی، نومیدی و شادمانی ایتان فروم بود. جنبشهای ذهنی متی، همچون جهیدن پرندهای بر شاخههای درخت، پیشبینیناپذیر بود. این واقعیت که ایتان حق نداشت احساسهای خود را بروز دهد و بروزِ احساسهای متی را سبب شود، او را بدان وامیداشت که برای هر دگرگونی در ظاهر و آهنگ و صدای متی معنایی خیالی قائل شود. گاه فکر میکرد متی او را درک میکند، پس میترسید؛ و گاه اطمینان مییافت که درکش نمیکند، پس نومید میشد.» [صفحه ۴۴] و اگر این ترسهای مکرر، همان عشقی نیست که ظاهرا آدمها را به زندگی امیدوار میکند، به چه نامِ دیگری میشود آنرا شناخت؟ همهچیز، قاعدتا، مشمولِ مرورِ زمان میشود و کسی تضمین نداده است که دلسپردن در طولِ زمان کمرنگ نشود، اما نکتهای که باید به آن اشاره کرد، این است که «ایتان فروم»، بیش از آنکه «مشتاقِ» دلسپردگی باشد، «محتاجِ» آن است تا زندگیاش را از نو تعریف کند و زمانیکه «احتیاج»، جایِ «اشتیاق» را بگیرد، قاعدتا، همهچیز دستخوش تغییری عظیم میشود. و باز، در انتهایِ داستان است که میشود به نکته دیگری رسید؛ اینکه «ماندن» بههرقیمتی، چهقدر میارزد و چهقدر طول میکشد تا دلسپردگی به کارِ روزمره بدل شود و چهقدر طول میکشد تا «ایتان فرومِ» خسته، همهچیز را از ذهنش پاک کند و به این فکر کند که هیچوقت در زندگیاش لحظهای خوشی نداشته است و فکرِ به این، یعنی «متی» را میشود نادیده گرفت؛ هرچند او کمجانتر از پیش، زیرِ همان سقف و کنارِ همان دیوارهایِ بلند زندگی را ادامه میدهد. ادامهدادنِ زندگی؟ چه کارِ عبثی...
محسن آزرم
ایتان فروم [رمان]
ادیت وارتون
ترجمه: مهبد ایرانیطلب
ناشر: نشر قطره
چاپ یکم: ۱۳۸۶
تعداد: ۱۱۰۰ نسخه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست