سه شنبه, ۲ مرداد, ۱۴۰۳ / 23 July, 2024
مجله ویستا

گردش یک روز شیرین


صبح پنجشنبه، هشتم مرداد ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت. ساعت هفت و سی و شش دقیقه.
مبدا: خانه خودمان
مقصد: ییلاقات سر سبز شهرمان، آنهم با پای پیاده
من و یک نفر از دوستانم با جمع و …

صبح پنجشنبه، هشتم مرداد ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت. ساعت هفت و سی و شش دقیقه.

مبدا: خانه خودمان

مقصد: ییلاقات سر سبز شهرمان، آنهم با پای پیاده

من و یک نفر از دوستانم با جمع و جور کردن بار و بندیل خود راهی کوهستان های زیبای ماسال شدیم. قرار بود ساعت شش برویم اما به دلیل تنبلی من با یک ساعت و نیم تاخیر راه افتادیم. هر طور که بود سرقرارمان با راننده ای که می بایست ما را تا نقطه ای می رساند، رسیدیم. علاوه بر دوستم که تا محل قرار مدام نق می زد، طفلک آقای راننده هم کلی از دستمان شاکی بود و در طول راه سعی داشت که ما را نصیحت کند اما کو گوش شنوا؟! بعد از بیست دقیقه به نقطه ای که قرار بود کوهنوردی مان را از آنجا شروع کنیم رسیدیم. بعد از اینکه کرایه راننده تاکسی را حساب کردم، به سمت افشین ]رفیقم [ آمدم و گفتم: خب، حالا از دست راست خودمون می ریم بالا تا یه جای دنج برای خوردن صبحانه پیدا کنیم. نظرت چیه؟

افشین: خوبه، فقط امیدوارم که راه برگشتو بلد باشی!

-همش همین، نرفته به فکر برگشتی! صبر کن برسیم بعد درموردش فکر می کنیم!

این اولین باری نبود که من و افشین، دوتایی به گردش می رفتیم. خیلی از مناطق دلچسب شهرمان را با پای پیاده فتح کرده ایم. بیش از شانزده سال است که با او رفیقم. از یکی دو سالگی تا الان. همین امر باعث شده تا خیلی ها به رفاقتمان. به صمیمیتمان حسودی کنند حتی کار تاجایی پیش رفت که می خواستند میانمان دشمنی ایجاد کنند. اما رشته رفاقت من و افشین خیلی محکم تر از این حرف هاست. از آنجایی که من برادر و خواهرندارم. }یکی یه دونه هستم{ او را برادر خودم می دانم و خیلی ها به این اعتراف کرده اند که جایی سراغ ندارند کسانی را که به اندازه ما یک دل و یک رنگ باشند. به هرحال از میان درختان تنومند و زیبا عبور می کنیم. تا به جویبار کوچکی که از لابه لای تخته سنگ ها جاری شده، می رسیم. می دانم کمی آن طرف تر جای با صفایی را برای خوردن صبحانه انتخاب می کنیم. می رویم آنجا و بساطمان را پهن می کنیم. می روم کمی هیزم بیاورم تا برای چای دم کردن، آتش روشن کنیم. افشین هم می رود کنار تخته سنگ بزرگ تا آبی به دست و صورت خود بزند. آن پایین باد درخت غول پیکری را ریشه کن کرده است. می روم آنجا تا چوب های شکسته را بیاورم. معلوم است که مدت زیادی است که درخت افتاده است، چون چوب هایش پوسیده و پوک به نظر می رسد. هرچه هست، چند تکه ای بر می دارم و می روم. چوب ها را کنار هم می گذارم و بطری نفت را باز می کنم تا کمی نفت روی چوب ها بریزم. کبریت می زنم و چوب ها آتش می گیرند. چوب هرچه خشک تر باشد بهتر می سوزد. سه پایه را روی آتش گذاشته و کتری را می گذارم روی آن تا بتوانم چای دم کنم. آخ که چای دم کردن روی آتش هیزم جنگلی چه صفایی دارد. بوی چای معطر همه جا را گرفته، دو نفری می نشینیم سر سفره و صبحانه می خوریم. کره با عسل طبیعی و مغز گردو نان بربری تازه درکنار چای دیشلمه آنچنان دل از آدم می رباید که هیچ کس نمی تواند دست رد به آنها بزند. قوری را می گذارم روی کتری تا چای دم بکشد. افشین را هم صدا می زنم تا بیاید سر سفره. دوتایی با هم می نشینیم و صبحانه می خوریم . فضایی آرام و دلنشین، بدون هیاهو و سرو صداهای گوناگون و اعصاب خرد کنی که در محیط شهری به خوردمان می دهند. اینجا جز آوای طبیعت، نوای دیگری به گوش نمی رسد. آواز پرندگان، رقص شاخ و برگ درختان با نوازش نسیم صبح گاهی و صحنه پرواز شکوهمند عقاب های وحشی برفراز کوهستان به راستی که چه زیباست، اما ما انسانها زیبایی را در دود و دم ماشین های رنگارنگ و آسمان خراش های بی احساس و زندگی شهری و متمدن می بینیم.

مهدی شعبانی