دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

مصاحبه با آليس مونرو؛ برنده‌ي نوبل ادبيات 2013: پهلو به پهلوی تاریخ



      مصاحبه با آليس مونرو؛ برنده‌ي نوبل ادبيات 2013: پهلو به پهلوی تاریخ
ميعاد عبدالباقي

اخيراً نشريات ادبي پيرامون احوال و آثار آليس مونرو، نويسنده‌ي معاصر کانادايي و برنده‌ي نوبل ادبيات 2013 بسيار گفته و نوشته‌اند. از آنجا که نويسنده در اين روزهاي کهولت با بيماري دست به گريبان‌ا ست، انجام مصاحبه هم با او به همان نسبت دشوار به نظر مي‌رسد. پس طبيعتاً بسياري نشريات بستر خبري خود را ترجمه‌ي مصاحبه‌هاي او با خبرگزاري‌هاي معتبر قرار داده‌اند. در اين شرايط مقصود ما البته تکرار همه‌ي آن مکررات نبود. اين شد که بر آن شديم تا در عوض ترجمه‌ي مصاحبه شانس‌مان را براي مصاحبه‌ي مستقيم امتحان کنيم. اما براي شروع درخواست راهي نداشتم مگر آنکه با روابط عمومي کتابفروشي او در ويکتورياي کانادا وارد مکاتبه شوم. پس درخواست مصاحبه‌ام را با آنها در ميان گذاشتم و پس از چند روز اي‌ميلي از مدير کتابفروشي مونرو دريافت کردم با اين مضمون؛ آليس به شدت بيمار است و در سيلي از درخواست مصاحبه گرفتار، و اينکه بعيد مي‌دانم در اين شرايط توان مصاحبه کردن داشته باشد. بعد هم برايم آرزوي موفقيت کرده بود و زير آن نوشته بود: جيمز مونرو؛ مدير کتاب فروشي. جيمز مونرو همسر سابق آليس ليدلاو و همان کسي است که آليس نام فاميل‌اش را از همان سال‌هاي دهه‌ي 50 براي چاپ آثارش اختيار کرده است و امروز با نام آليس مونرو مشهور است. او حتماً مي‌توانست به من کمک کند، پس فرصت را مغتنم دانستم و از او خواهش کردم در صورت امکان سوال‌هايم را در چند مبحث کلي به دست او برسانم و او آنها را با نويسنده مطرح کند و جواب‌هاي ضبط‌شده را به من برگرداند. او هم با نهايت لطف اين وظيفه را بر عهده گرفت؛ با وجود اينکه پاسخ‌هاي نويسنده همه‌ي جوانب پرسش‌ها را در برنگرفت و انتظارم را برآورده نکرد، اما هر چه بود حاصل‌اش را در ادامه مي‌خوانيد. نکته‌ي ديگر اينکه بايد از دوست و همکار عزيزم فروغ منصورقناعي که در انجام اين مصاحبه ياري‌ام کرد تشکر کنم.
***
*پيش از هر چيز موفقيت شما را در کسب نوبل ادبيات به عنوان يک دستاورد ادبي تبريک مي‌گويم. شکي نيست که شما سزاوار گرفتن اين جايزه بوديد. لطفاً کمي از آخرين وضعيت و تصميم‌هاتان بگوييد؟ آيا خبر اعلام بازنشستگي شما بعد از انتشار مجموعه‌ي «زندگي عزيز» صحت دارد؟
احتمال اينکه کار نوشتن را کنار بگذارم و اين آخرين مجموعه‌ام باشد خيلي زياد است، حداقل در حال حاضر تصميمم اين است. ديگر انرژي براي نوشتن ندارم و فکر مي‌کنم بهتر است کمي هم مثل مردم معمولي زندگي کنم. به جاي همه‌ي آن سال‌ها که نکردم!
*مهارت شما در نوشتن داستان-کوتاهِ بلند و در مسير داستان قوام بخشيدن به اثر به واسطه‌ي خرده‌رواياتي که در حواشي شکل مي‌گيرند و در نهايت ساختار داستان را تشکيل مي‌هند، و از اين طريق جلب نظر مخاطب به جزييات تحسين‌برانگيز است. اين طور که از مجموعه‌ي آخرتان بر مي‌آيد، کمي تغيير روش داده‌ايد و به نوشتن داستان‌هاي به مراتب کوتاه‌تر با جنبه‌هاي واقعي و عيني‌تر رو آورده‌ايد. خودتان اين تغيير روش را چطور ارزيابي مي‌کنيد؟ مثلاً اينکه در تک‌داستان «زندگي عزيز» -که ما قصد داريم براي نشان دادن آخرين تحولات در سبک نوشتار شما آن را به فارسي برگردانيم- از سبک ادبي «memoir» بهره برده‌ايد. به عبارت ديگر آيا داستان کردن خاطرات حاصل نوعي برانگيختگي حس نوستالژيک در شماست؟
 دستمايه‌ي داستان‌هاي من هميشه زندگينامه‌ و خاطراتم بوده، همواره با حسرت به آنها نگاه کردم و به نظرم بعضي از اين خاطرات مي‌توانستند داستان‌هاي خوبي بسازند. در داستان زندگي عزيز تفاوت اينجاست که من خودآگاه به خاطراتم پرداخته‌ام، و تلاشم تعريف واقعيت با کمترين دخل و تصرف بوده. اما با اين حال آن واقعيت‌ها از دريچه‌ي ذهن من روايت مي‌شوند، يعني آنچه من به ياد مي‌آورم؛ و هر کس به شکلي آن را مي‌بيند. به ياد مي‌آورد، و روايت مي‌کند. زندگي عزيز داستاني‌ست از واقعيتي که من پنداشتم.
*ارزيابي شما از ديناميسم ادبيات معاصر چيست؟ به خصوص سير تحول داستان کوتاه در دهه‌هاي اخير و در داستان‌هاي خودتان. از اين مدخل آينده داستان‌نويسي را چطور مي‌بينيد؟
 اين سوالي نيست که بتوان به سادگي به آن جواب داد، من فکر نمي‌کنم کسي بتواند تصور روشني از آينده داشته باشد. همچنين من نمي‌توانم داستان‌هاي خودم را تحليل کنم، اين کار يک منتقد مثل شماست. اما نظر شخصي من اين است که ادبيات به ساده‌ترين شکلي با زندگي در تناسب است و من در داستان‌هايم هميشه سعي کرده‌ام از رابطه‌ي ميان اين دو بنويسم.
*بسياري شکل روايت‌پردازي و نوع جهان‌بيني شما را به آنتوان چخوف نسبت داده‌اند. آيا موضوع تاثيرپذيري شماست يا مثلاً تجربه‌ي زيسته مشابه، يا اينکه تنها حاصل تسلط به تاريخ است؟ شايد هم همه‌ي اين موارد دخيل‌ باشند.
سابق بر اين هم گفته‌ام؛ من به اينکه آثارم با نويسنده‌ي بزرگي مثل چخوف سنجيده و قياس شود افتخار مي‌کنم. اما بايد اعتراف کنم که بيشترين تاثير را نويسندگان جنوب امريکا بر نويسندگي من گذاشتند. آنها به من ياد دادند که مي‌توان داستاني نوشت که موضوع‌اش زندگي‌هاي روستايي يا دغدغه‌هاي کوچک و به ظاهر بي‌اهميت است. نويسندگاني مثل کارسون مک‌کولرز، يودورا ولتي، فلانري اُکانر و کاترين آن پورتر.
*به عنوان آخرين سوال فکر مي‌کنم براي مخاطبان ايراني جالب باشد که بدانند ميزان آشنايي شما با شعرا و نويسندگان کلاسيک و معاصر فارسي زبان چقدر است؟
بايد بگويم خيلي با ادبيات کلاسيک و مدرن ايران آشنا نيستم، نه اينکه اصلا آشنا نباشم، مثلاً چندي پيش داستان «لوليتاخواني در تهران» (نوشته‌ي آذر نفيسي) را خواندم و به نظرم داستان خيلي خوبي بود. با «رباعيات عمر خيام» هم آشنا هستم.
*از همکاري صميمانه شما ممنونم.
 خواهش مي‌کنم و خيلي خوشحالم از اينکه مي‌بينم داستان‌هاي من در ايران ترجمه و خوانده مي‌شود؛ با عرض احترام و آرزوي موفقيت براي شما.
***
پيش‌درآمد سبک در آثار مونرو
از آنجا که داستان کوتاه از قواعد رمان پيروي نمي‌کند، نويسنده داستان کوتاه اين قابليت را دارد که نظم ساختاري آن را درهم بريزد و داستان را به شکلي سنتي روايت کند، از يک جنبه يعني صرفاً روايت قصه‌وارِ وقايعي که براي روايتگر اتفاق افتاده. آليس مونرو در اين قاعده به جرات از بزرگ‌ترين نويسندگان زن در قيد حيات است. ناگفته نماند که در مدعاي سطر پيش اگر هر کدام از پسوندهاي از بزرگترين نويسندگان حذف شود براي اين نويسنده‌ي برنده‌ي نوبل ادبيات چندان نکته‌ي حائز اهميتي براي به جرگه‌ي بزرگان تاريخ ادبيات پيوستن باقي نمي‌ماند. مونرو درباره‌ي گرايش‌اش به نوشتن داستان-کوتاهِ بلند مي‌گويد: «در داستان کوتاه نيازي به تعريف همه‌ي جوانب يک اتفاق نيست، فقط آن بخشي روي کاغذ مي‌آيد که به موجزترين شکلي بتواند مخاطب‌اش را متعجب کند، به نظر من مخاطب امروز نمي‌خواهد همه‌ي اتفاقات حواشي روايت را بداند، بلکه به آن بخشي از قصه ميل شنيدن دارد که عجيب‌تر است و بيشتر متعجب‌اش مي‌کند؛ و داستان-کوتاهِ بلند اين کار را به بهترين شکل انجام مي‌دهد.» البته -جز در موارد محدود- يک علت آنکه او داستان-کوتاهِ بلند را به داستان کوتاه ترجيح مي‌دهد اين است که توانايي عجيبي در توليد خرده‌روايات و شاخ و برگ دادن به داستان دارد و از طريق پرداخت باظرافت جزييات همزمان به دقت و افق نگاه مخاطب‌اش وسعت و امتياز مي‌بخشد. او نه تنها در طي يک داستان بارها خرده‌رواياتي وارد مي‌کند بلکه همين اجزا را هم با دقت و موشکافي در جوانب آن تعريف مي‌کند و نه در متن که در ساختار پلات است، اگر به گفته‌ي خود ايجاز مي‌کند. در داستان‌هاي او پلات يک ساختمان واحد نيست، بلکه خود متشکل است از بسياري اجزاي کوچک‌تر که در کنار هم پلات داستان را نقش مي‌کنند، از اين جهت مي‌توان گفت داستان‌نويسي آليس مونرو قرابت چنداني با آثار آنتوان چخوف دارد. شخصيت‌هاي داستان‌هاي او نه از طريق شرح ماسبق که با توصيف دقيق رفتار و گرايشات و نمود اين دو در لحن شخصيت از حد يک تيپ فراتر مي‌روند. به نظر مي‌رسد او صرفاً به زماني که شخصيت‌ها در داستان حضور دارند اکتفا نمي‌کند و با نزديک شدن به آنها سعي دارد بفهمد - و در اين راه سعي مي‌کند به مخاطب بفهماند- که آنها قبل از اينکه وارد اين داستان شوند چطور زندگي مي‌کردند و بعد از اين نيز چطور زندگي خواهند کرد.
اما آيا مونرو نويسنده‌ي ادبيات فمينيستي است؟ در دو دهه‌ي نخستين قرن بيستم نويسنده‌هايي چون لاورنس، وولف و اليوت از شخصيت زن از ديدگاه انساني استنباط ديگري به دست دادند، اين نويسندگان کوشيدند زن را محصول اراده‌اي عظيم و غير انساني تصوير کنند. مقصود اين نگاه مدرنيستي به انسان و به خصوص به زن، در واقع رها کردن او از بند سلطه‌ي مردانه بود که خود در ادامه‌ي يک عصيان کهنه مي‌آمد و کم‌کم آغازي براي ظهور يک گفتمان تازه شد. پس از آن و به تدريج تاويل‌هاي مردانه‌ي متون ادبي تعديل شد، فمنيست‌هاي مابعد ساخت‌گرا تلاش کردند مفهوم مطلق و متضاد مرد و زن را با سنت‌هاي دريدايي واسازي کنند و به استيلاي مردانگي پايان دهند. در اين ميان نويسندگاني هم پديد آمدند که آثاري با قرائتهاي صرفا زنانه‌ نوشتند و با رويکرد ارتدوکسي به مرد، تاريخ اين روايت را ناديده انگاشته و به حاشيه راندند. آليس مونرو در مقدمه‌ي يکي از کتاب‌هاش مي‌نويسد: «در واقع من در قرن نوزدهم بزرگ شده‌ام. و اشاره‌ي او به طرز زندگي و باور مردم‌ اونتاريو (روستاي محل تولد او) به حفظ قداست ارزش‌هاي سنتي است.» با اين پيشدرآمد که اين نقص‌ها با هر قرائتي متوجه جامعه‌ي‌ الکن و عقيم‌ماندگي نقدهاي فرهنگي‌ست و نويسنده فقط چيزي را مي‌نويسد که زيست کرده. به ادبيات آليس مونرو بپردازيم؛ مونرو در زندگي عزيز که برشي داستان‌وار از زندگي حقيقي اوست از تجربياتي در کودکي‌اش مي‌گويد که مسلم بدانيم آبشخور نگاه غرض‌مند او به موضوع مردانگي‌ست. مرد در غالب داستان‌هاي او نقش «حاشيه»‌اي را دارد که وجودش در کنار متن (زندگي) همانقدر مخرب است که نبودش. با اين چند مثال موضوع روشن‌تر مي‌شود: در داستان روياي مادرم دو شخصيت مرد داريم؛ 1- جرج که لوده‌اي خوش‌قيافه است، در راه خدمت به وطن کشته مي‌شود و همسرش را با يک نوزاد دختر در شکمش تنها مي‌گذارد. مي‌توان گفت حضور جرقه‌وار جرج در زندگي جيل فقط به آتش مشکلات او دامن مي‌زند. صرف نظر از اينکه مونرو در اين قصه نگاهي منتقدانه هم به مضمون وطن که خود کلان-روايتي استعلايافته در دنياي مدرن است، دارد. وطن که نسخه‌ي مدرن ايدئولوژي در جوامع سکولار محسوب مي‌شود و... 2- دکتر شانتز که با وجود رابطه‌ي تنگاتنگ همسرش با خانواده‌ي جرج، با خواهر او، السا به همسرش خيانت مي‌کند و اينطور که از داستان بر مي‌آيد واکنش خانم شانتز به اين موضوع درک موقعيت و گذشت است. ديگر اينکه در داستان صورت (از گزيده داستان روياي مادرم) همين تثليث پدر -مادر- پسر خود تاکيدي است بر قداست جايگاه و فداکاري مادر در تلطيف روابط؛ حالا اگر در اين مثلث پدر کسي باشد که پس از به دنيا آمدن پسرش به علت ضعف جسمي او، از پذيرفتن‌اش امتناع مي‌کند و اين مادر باشد که بار مشکلات پسر و بزرگ کردن پر مشقت او را به دوش مي‌کشد، به معني اغراق در نشان دادن فاجعه‌اي است که از ضعفي مردانه آب مي‌خورد. با تمام اين تعاريف بي انصافي‌ست اگر به عنصر واقع‌بيني در داستان‌هاي مونرو اشاره نکنيم. در همان داستان روياي مادرم مادر چنان که بايد به فرزندش مهر مادري ندارد و بيشتر گرفتار اضطراب‌هاي عاطفي خودش است، اضطرابي که از مادر به کودک (راوي) و از اين طريق وارد ساختمان متن شده. السا با وجود دوستي با خانم شانتز، با شوهرش به او خيانت مي‌کند. يا در داستان صورت خانم ساتلز زن بي‌عاري است که با دخترش و بچه‌ها رفتاري به دور از شأن يک مادر دارد. اما بايد پذيرفت که در داستان‌هاي مونرو اگر معضلي باشد که عموماً هست، در آن معضل عموماً پاي يک مرد در ميان است، و اين مستقيماً با زيست او تناسب دارد.
«روياي مادرم»
مهارت مونرو در نوشتن داستان-کوتاهِ بلند با نوشتن داستاني مثل روياي مادرم تثبيت شده است. در اين داستان ما با متني درهم مواجهيم که به نظر خطي مي‌آيد اما دقيقاً اين طور نيست، روايت گاهي از طريق خودآگاهي وارد خاطره مي‌شود، گاهي در عالم رويا جاري‌ست و در مواقعي هم پيشاپيشِ داستان حرکت مي‌کند. روياي مادرم داستان-کوتاهِ بلندي‌ست با داستاني واقعي و عيني، روايتي دروني و روياوار و روايتگري خلاق که البته به آن ايراداتي هم وارد است. روياي مادرم داستان زن افسرده‌اي‌ست که از شش‌سالگي تا شانزده‌سالگي در يتيم‌خانه بزرگ شده؛ مقررات زندگي در يتيم‌خانه او را درون‌گرا، خشک و نامنعطف بار آورده، نوازنده‌ي ويولون است و در نوزده سالگي با يک خلبان نيروي هوايي ازدواج کرده و از او آبستن است. جرج (شوهر) در روزهاي آخر جنگ‌ دوم جهاني در يک مانور هوايي کشته شده و اين موضوع به افسردگي جيل (زن) دامن زده در حالي که مدتي‌ست که جنگ تمام شده و روزهاي آخر حاملگي‌اش را پشت سر مي‌گذارد. با فاصله‌ي کوتاهي کودک به دنيا مي‌آيد و پس از آن داستان به معضلات موجود در رابطه‌ ميان مادر افسرده و کودک ياغي‌اش مي‌پردازد. نکته‌ي خلاقه در اين داستان که نويسنده را در نمود واقعيت با مشکل‌هايي مواجه کرده انتخاب روايتگر است. راوي داستان همان کودک است، او نيمي از داستان را پيش از تولد و از بطن مادر و نيم ديگر را در سال‌هاي اول پس از تولد روايت مي‌کند. همانطور که گفته شد اين انتخاب مونرو براي داستان ايراداتي هم تراشيده. راوي اول شخص و داناي کل است. او از درون شکم مادر به تمام وقايع و حتي ذهنيات شخصيت‌ها آگاه است، از منظر مادر به جهان نگاه مي‌کند اما خودآگاهي مستقل از مادرش دارد، از اين جهت مي‌توان گفت اگر برخي اطلاعات شخصي راوي را از او بگيريم به راحتي مي‌توان روايتگري را به هريک از شخصيت‌هاي ديگر محول کرد و جز مسائلي که او به خود نسبت مي‌دهد چندان آشنايي‌زدايي در روايت احساس نمي‌شود. بعد از تولد هم او با وجود اينکه خودآگاه تصميم به مقابله با مادر مي‌گيرد اما در مواقعي که داستان ايجاب مي‌کند نوزاد به رفتارش مسلط باشد، شاهد رفتار نوزادي واقعي هستيم. او يکباره گريه مي‌کند يا خودش را خراب مي‌کند و به التهاب شرايط دامن مي‌زند تا روايت را قابل توجيه جلوه دهد. احتمال هم هست راوي فرد بالغي باشد که خاطرات گذشته‌اش را تعريف مي‌کند، و البته اين هم با اطلاعاتِ درزماني راوي از شرايط پيش از تولد به کلي منتفي‌ست. با وجود اين داستان از ويژگي‌هاي يک داستان حادثه‌اي واقع‌گرايانه برخوردار است که آن را جذاب مي کند.
«زندگي عزيز» و تغيير سبک
«زندگي عزيز» در واقع شرح حال نويسنده،‌ از کودکي تا تشکيل خانواده است. منتها نه يک شرح حال ساده‌ي تاريخ‌نگارانه؛ آنچه مقصودش تنها بيان وقايع باشد. مونرو در اين داستان از سبک ادبي «memoir» يا به بياني «داستان‌ِ سرنوشت» بهره برده است. به اين معني که بُرشي از گذشته‌ي خود با آميزه‌اي از الهامات، تمايلاتِ خودبيانگر، به علاوه‌ي داستان‌هاي سرگرم‌کننده در ضمن روايت آراسته و ويرايش مي‌شود. تمايز اين سبک در داستان کوتاه از رمان‌ِ شرحِ حال با مولفه‌هاي مدرنيستي که نمونه‌ي اعلاي آن را «چهره‌ي مرد هنرمند در جواني» جيمز جويس مي‌توان مفروض شد، آن است که «داستان‌ِ سرنوشت» بيشتر به سمت بيان واقعيات رخ داده گرايش دارد و کمتر از خط پيرنگ جدا مي‌افتد و کمتر دغدغه‌ي روانکاوي و ورود به جهان‌هاي ديگر -که از پتانسيل‌هاي داستان‌نويسي پيش از دهه‌‌هاي 60،70 محسوب مي‌شود- دارد. به بيان ديگر در اين روش نويسنده بازه‌اي از يک کل را براي يادآوري انتخاب مي‌کند و آن را به تصنعات ادبي مي‌آرايد. از اين رو «داستان‌ِ سرنوشت» را به خصوص در ادبيات مونرو مي‌توان آميزه‌اي از شرح حال و مينيماليسم ادبي دانست؛ در اين تعريف هم کفه‌ي ترازو به سمت شرح حال سنگيني دارد. اما ظهور اين پديده در ادبيات، به نظر نوعي بازگشت به شکل بدوي داستان سرايي؛ يعني تعريف روايتي که نه تنها ريشه در واقعيت دارد که در واقع و تنها با گذر از مدخل يک ذهن (نويسنده) سعي به بازتعريف همان واقعيت از دست رفته مي‌کند. يا حداقل اين طور -از دست رفته- قلمداد مي‌شود و ميل احياي بنمايه‌هاي فرهنگي محرک آن است. ترس از دست دادن مدام بر ابعاد نوستالژيک روايت تاکيد مي‌کند. روايتي واقعي و اساساً مربوط به گذشته که با خلقيات و نگره‌هاي صاحب سخن ممزوج است. زماني در قصه‌هاي مادربزرگ‌ها و زماني مکتوب کردن همان تاريخ شفاهي. يک حرکت دايره‌وار که در عين اين تجربه‌ي تاريخي با هر بازگشت به نقطه‌ي اول، مسير را پررنگ‌تر مي‌کند. در «داستان‌ِ سرنوشت» نوع اول روايتگري است که روايت را پيش مي‌برد، يعني زماني که روايتگر در زمان حال ايستاده و چيزي را از گذشته به حال مي‌آورد با اين وجه تمايز که در هيچ مقطعي به زمان حال نمي‌رسيم و مدام در گذشته مي‌مانيم. اما چرايي اينکه داستان‌نويسي و به طور کلي هنر معيار پس از دهه‌ي 60 چنين به ابراز عينيات و تجربيات ملموس ميل کرده را بايد در تفکرات مابعد مدرن که تکان سختي به بن‌مايه‌هاي فکري مدرن بود، جست. روندي که از ابتدا مولف را نشانه مي‌گيرد تا به حاشيه ببرد و در عوض مخاطب را در بازه‌ي توليد اثر تا عرصه‌ي نمايش محق مي‌شمارد تا از اين طريق ذات قدسي و فهم‌گريز هنر را به چالش بکشد.
نکته‌ي ديگر تغيير رويه آليس مونرو در مجموعه‌ي آخر اوست، که به گفته‌ي خود نويسنده آخرين مجموعه و اعلام بازنشستگي وي از دنياي نويسندگي است. اين تغيير رويه از دو جهت قابل بررسي‌ست؛ ابتدا رو آوردن از داستان-کوتاهِ بلند به نوشتن داستان کوتاه و دوم مهار تخيل، به خصوص با آن افسارگسيختگي که در داستاني چون روياي مادرم مي‌بينيم، و به کار بستن سبک «داستان‌ِ سرنوشت» به منظور تعريف خاطرات و ايجاد نوستالژي. در تاييد اين موضوع نويسنده در جايي از داستان «زندگي عزيز» مي‌نويسد: «در اين روزهاي کهولت‌، قصد کرده‌ام که خود را با يادآوري خاطرات آزرده کنم؛ با بيرون کشيدن آن چيزها، اين کار ملال‌انگيز.» اين تغيير رويه در سبک نويسندگي مونرو از آن جهت که  وي به ايجاب حقيقت در روند شکل‌گيري داستان معتقد است چنان دور از ذهن به نظر نمي‌رسد. در دنياي مابعد دو جنگ جهاني به نظر مي‌رسيد مفهوم اتوپي به کلي از ميان رفته است. اين دوران نطفه‌ي رمان‌هايي مثل بيگانه، دسته‌ي دلقک‌ها، خانواده‌ي پاسکوال دوآرته و جاده‌ي فلاندر را در بطن جامعه گذاشت تا تاکيدي بر به بن‌بست رسيدن بشر و به کلي از ميان رفتن اميدهايش باشد. اما آدمي به اميد زنده ماند و در عين سرخوردگي ميل داشت به گذشته اعتقاد داشته باشد تا با خشت خاطرات مأمن آينده‌اش را بنا کند. غافل از گوش شيطان که چندان هم کر نبود! بگذريم؛ اين ارتباط ميان نويسندگان چند دهه‌ي اخير با زندگي و خاطره از جنبه‌اي با در نظر داشتن آن سير تاريخي قابل توجيه است. البته نقش نظريه‌هاي ادبي و نحله‌هاي فکري در جهت‌دهي به تاريخ ادبيات و روي هم رفته تاريخ هنر همواره غير قابل اغماض بوده. يکي از اين نحله‌ها و شايد مهم‌ترين آنها فمينيسم است که پهلو به پهلوي تاريخ اعم از ادبيات و فلسفه رشد کرده و امروز تاثيرش در توصيف شرايط و احوال زنان در طبقات مختلف جامعه و ادوار متفاوت تاريخ مشهود است. آليس مونرو يکي از برجسته‌ترين نمونه‌هاي نويسندگاني است که از بطن اين نظام فکري سر زده. او همواره در داستان‌هايش به واکاوي معضلات زنان در جوامع کوچک و سنت‌زده پرداخته و عموم اين داستان‌ها را از خاطرات شخصي‌اش تغذيه کرده است. همه‌ي اينها بعلاوه‌ي تخيل بي‌مهار و روايتگري نوستالژيک از او نويسنده‌اي با کيفيت و معيارهاي روز داستان‌نويسي ساخته. اما اوج گرايش نويسنده به خاطرات و گذشته‌اش در مجموعه‌ي آخر اوست. «زندگي عزيز» مرز ميان اتوبيوگرافي و داستان را مخدوش کرده، و آنقدر به سرگذشت-نامه نزديک مي‌شود که شايد بسياري از جذابيت‌هاي روايي‌اش را در نظر مخاطب جدّي ادبيات از دست مي‌دهد. اما کماکان کشش دارد و اين کشش را وامدار موضوع روايت و شکل سنتي روايتگري آن است. يعني همانطور که خود نويسنده گفت: "ادبيات به ساده‌ترين شکلي با زندگي در تناسب است».
پي‌نوشت‌ها:
1- داستان «My Mother's Dream» از مجموعه‌ي «The Love of a Good Woman» در سال 1998 منتشر شد. اين داستان دو بار به فارسي ترجمه شده است. ابتدا در مجموعه‌ي «عشق زن خوب» به ترجمه‌ي شقايق قندهاري توسط نشر قطره، و پس از آن در گزيده‌ داستان «روياي مادرم» به ترجمه‌ي ترانه عليدوستي توسط نشر مرکز.
2- «Dear Life» از مجموعه‌اي با همين نام که در سال 2012 منتشر شد.

این مطلب در همکاری مشترک انسان شناسی و فرهنگ با مجله سینما و ادبیات بازنشر شده است.

فروش ديجيتالي مجله سينما و ادبيات در سايت ماناكتاب: www.manaketab.com