شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
سفرنامه افغانستان (11) در محاصره طالبان
ساعت چهار صبح بیدار شدم. چند دقیقه بعد حسن آقا هم موتر (خودرو) را در حیاط روشن کرد. سوار شده و رفتیم ترمینال. مردم زیادی توی سرک (خیابان) جلوی ترمینال ایستاده بودند. وقتی پرسان شدیم، فهمیدیم که دیروز طالبان حمله کرده و هر دو سرک بامیان-کابل را به تصرف در آورده. یکی از تونیس (وَن)ها هم که به ایست طالبان توجه نکرده، گلولهباران شد که یک مسافر جانش را از دست داد. فعلاً هم گویا با نیروهای دولتی درگیری شدید داشته و سرکها زیر راکت و خمپاره است. بقیه 303 (اتوبوس)ها و تونیسها هم توی هوتلها و مهمانخانههای وسط راه گیر افتاده بودند. بامیان اگرچه خودش جزو امنترین شهرهای افغانستان است، اما سرکهایش بسیاری اوقات ناامن است. طالبان هر از چند گاه یکبار حمله کرده و سرکها را میبندد و برخی مسافران (بهویژه کارمندان دولتی) را سر بریده یا تیرباران میکند. درست است که من هم دوست داشتم بروم، اما چندان ضروری نبود. ولی خیلی از مسافران کارهای ضروری داشتند و باید خودشان را به کابل میرساندند. بنابراین همانجا ایستاده بودند تا شاید خبر بازگشایی راه به گوششان برسد. با حسن آقا دوباره برگشتیم به خانهاش و من شرمنده از اینکه باید یک روز دیگر مزاحمش باشم. بهویژه آنکه بنا به عرف و عادتشان، زن و دختر 14سالهاش به هنگام حضور من در خانه از اتاقشان بیرون نمیآمدند و من در این چند روز اصلاً آنها را ندیدم تا دستکم سلام و علیک کنم. برگشتیم و دوباره خوابیدیم.
ساعت 7:30 حسن آقا رفت سر کارش و به زور سوئیچ موترش را گذاشت برای من که بروم و اطراف شهر را بگردم. هرچقدر تلاش کردم متقاعدش کنم که نمیخواهم و نیاز ندارم، گوش نداد. بامیان شهر کوچکی است و پیاده میشود همه جا را گشت. اما اشتباه استراتژیک من این بود که سوئیچ را با خودم نبردم بیرون. گذاشتم همانجا کنار پنجره. نگو کمیل مترصد چنین فرصت مغتنمی بود و پس از ساعت 8:30 که من رفتم بیرون، سوئیچ را برداشت و رفت تمرین رانندگی! بههرحال من ابتدا رفتم اینترنت کلاپ (کافینت) تا ببینم فلش مموریای که دیروز آنجا جا گذاشته بودم، کسی سپرده به مسئول اینترنت کلاپ یا نه. گویا کسی بیش از من نیاز داشته و برده بودش. نشستم و کمی ایمیلها و پیغامهای صفحهام در شبکه اجتماعی را پاسخ دادم. خوشبختانه رفیع (کسی که در شبکه couchsurfing پذیرفته بود میزبانم در کابل باشد)، پس از چند روز بیخبری، جوابم را داده و نامبرش (شمارهاش) را گذاشته بود. سریع با او تماس گرفته و خبر دادم که اگر سرک باز شود، فردا ظهر به کابل میرسم. بعد سراغ تِکِت (بلیط)فروشیها رفتم تا ببینم سرک کابل باز شده یا نه. هنوز باز نشده بود. میگفتند نیروهای طالبان موفق شدند یک قومانده (فرمانده) و سربازانش را وادار به تسلیم کنند. راستش را بخواهید برایم شگفتانگیز بود که چگونه طالبان میتواند به سادگی این سرکها را برای چند روز در اختیار بگیرد؟ تصرف کردن یک چیز است و چند روز مقاومت کردن چیز دیگر. مگر میشود نیروهای بینالمللی نتوانسته باشند با بالگردهای نظامی و بهپادهایشان از پس طالبان بر آیند؟ بامیان مگر چقدر از بزرگترین پایگاه نظامیان امریکا در بگرام (نزدیک کابل) فاصله دارد؟ فکر نمیکنم با بالگرد بیش از 5 تا 10 دقیقه راه باشد. در این زمینه با بسیاری از مردم افغانستان همرأی هستم که امریکا به حضور طالبان و ناامنی در افغانستان نیاز دارد تا بتواند حضور خود و پایگاههای نظامیاش را توجیه کند (اینکه در این روزهایی که دارم این سفرنامه را مینویسم، نیروهای امریکا دارند از این کشور بیرون میروند، در واقع یک شاخ و شانه کشیدن بین کرزی و کاخ سفید است. در واقع کاخ سفید با این کار تلاش کرد کرزی را زیر فشار بگذارد تا پیماننامه امنیتی با این کشور را امضا کند. از سوی دیگر بخشی از نیروهای امریکایی همچنان در پایگاههای نظامی این کشور باقی میمانند). بسیاری از مردم این کشور معتقدند اگر نیروهای بینالمللی نباشند، طالبان میتواند دوباره به سرعت بخشهایی از کشور را تصرف کند. برای همین خیلی از افغانستانیها خواهان تداوم حضور نیروهای بینالمللی و در رآس آنها امریکا در کشورشان هستند. امریکا هم بدش نمیآید. افغانستان بههرحال در شرق ایران، شمالغربی هند، غرب چین و جنوب روسیه قرار دارد. روسیه اصلیترین رقیب امریکا در عرصه بینالمللی، چین قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادی تازهوارد به نظام جهانی، هند کشوری است که پیشبینی میشود تا چند سال دیگر تبدیل به یک ابرقدرت شود، و نهایتاً ایران هم بیش از سه دهه است که مواضع تند ضدامریکایی دارد. بنابراین افغانستان یک منطقه استراتژیک (یا بهقول افغانستانیها، استراتیژیک) برای امریکا است.
طالبان در واقع طلبههایی مسلح و شبهنظامی هستند که هنوز 20 سال از حضورشان در صحنه سیاسی افغانستان نمیگذرد. آنها در ماه اکتبر 1994 در بخشی از ولایت قندهار اعلام حضور کردند. در آن موقع مجاهدان افغانستان که تازه موفق شده بودند نیروهای شوروی را شکست داده و از کشور بیرون کنند، متأسفانه خودشان درگیر جنگهای داخلی قدرت بوده و مردمی که سالها بیصبرانه چشمانتظار خروج بیگانگان بودند، حالا باید یکبار دیگر شاهد جنگها، اما این بار از سوی هممیهنانشان باشند. طالبان که از عدهای طلبه عمدتاً حنفیمذهب تشکیل شده بود، مایه خوشبینی مردم شد؛ چرا که به نظر میآمد آنان چشم به مال دنیا ندارند و بنابراین میتوانند پایانی باشند بر این جنگهای خانمانسوز. از همینرو دقیقاً یک ماه پس از اعلام موجودیت، این گروه توانست ولایت قندهار که یکی از بزرگترین ولایتهای این کشور است را تسخیر کند و بعد هم یکییکی ولایتهای دیگر را. نکته قابل تأمل اینکه در بسیاری از ولایتها مردم از ورود طالبان ناراضی نبوده و بنابراین آنها موفق شدند با کمترین درگیری مرکز ولایتها را تصرف کنند. ظرف دو سال حتی پایتخت را هم گرفته و نام «امارت اسلامی افغانستان» را بر کشور تحت تسلط خویش نهادند. بنابراین کشور افغانستان کشوری امیرنشین تلقی شد و رهبرشان، «ملامحمد عمر» را امیرالمؤمنین خواندند. وی همانند بسیاری از دیگر رهبران این گروه، هرگز در انظار دیده نشد و با هیچ رسانهای مصاحبه نکرد. تنها دو تصویر منتسب به او وجود دارد (میگویند متولد 1338 در روستای نوده در نزدیکی قندهار است و مدتی همراه با مجاهدین علیه نیروهای شوروی جنگید و یک چشمش را از دست داد). پارچه سفیدی که در وسط آن به خط سیاهرنگ عبارت «لاالهالاالله محمدرسولالله» نوشته شده بود، پرچم رسمیشان شد. در این میان تنها سه کشور آنان را به رسمیت شناختند: پاکستان، عربستان و امارات متحده عربی. این سه کشور همچنان متهم به حمایت از طالبان هستند. البته طالبان در پاکستان نیز حضوری قوی دارد و برخی از ولایتهای شمالی این کشور عملاً تحت کنترل طالبان است، اما طالبان چه در افغانستان و چه در پاکستان همچنان متهم است که از سوی نهادهای استخباراتی پاکستان کنترل و هدایت میشود. طالبان از همان ابتدا، تفسیری خشک و بسته از اسلام داشت: زنان اجازه بیرون آمدن از خانه به جز با همسران یا دیگر مردان خانوادهشان نداشتند و حتی در آن صورت هم میبایست همه بدنشان پوشیده باشد؛ همه مردان میبایست در هنگام اذان کار خود را رها کرده و به صفوف نماز جماعت مساجد بپیوندند؛ ریش مردان میبایست بلند باشد (دستکم چهار انگشت) و موی سرشان کوتاه؛ هرگونه هنر، استفاده از تلویزیون و رادیو نیز ممنوع شد (بهجز رادیو افغانستان که اخبار خودشان را اعلام میکرد) و... . در این میان طالبان با متخلفان از این قواعد به شدت برخورد میکرد و افراد بسیاری را به جرم سرپیچی از دستورات اسلام، اعدام کرد. حتی در مواردی متهم به قتلعام (مثلاً هزارههای شیعه مزارشریف) است. اسامهبنلادن، رهبر گروه القاعده نیز در همان آغاز تشکیل حکومت طالبان، به افغانستان رفت تا به آنان کمک کند. از همین رو مورد استقبال مقامات طالبان قرار گرفت و روابط نزدیکی با هم داشتند. نهایتاً پس از حادثه 11 سپتامبر که برجهای دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک منفجر و ویران شد، انگشت اتهام به سوی گروه القاعده نشانه رفت و امریکا از حکومت طالبان خواست که رهبر این گروه را تحویل دهد. درخواستی که نادیده گرفته شد و نهایتاً کمتر از یک ماه بعد، یعنی در 7 اکتبر 2001 امریکا به رهبری نیروهای ائتلاف بینالمللی به این کشور حمله کرد و موفق به سرنگونی حکومت طالبان شد. بنابراین پس از 7 سال حضور در صحنه قدرت این کشور و 5 سال پایتختنشینی، طالبان از میان برداشته شد. از آن زمان نیروهای طالبان بهصورت غیرمنظم فعالیتهایی را علیه نظامیان غربی و حتی نظامیان بومی، کارمندان دولتی و بسیاری از مردم به جرم همکاری با دولتی که غیرمشروع و دستنشانده غرب میدانند، انجام میدهد. البته از سال 2006 طالبان دوباره اعلام موجودیت کرد و دوباره توانست نفوذ گستردهای در ولایتهای پشتوننشین جنوب کشور داشته باشد. در واقع طالبان در جنوب افغانستان و شمال پاکستان قدرت زیادی دارد و در این منطقه میتواند بین دو کشور به راحتی رفت و آمد کند؛ چرا که نیروهای دولتی در اینجا قدرت چندانی ندارند. انجام عملیات انتحاری علیه نظامیان و مسئولین دولتی، ماین (مین) گذاری بر سر راه کاروانهای نظامی و موترهای دولتی، کشتن مردمی که مظنون به همکاری با نیروهای دولتی هستند (به قصد ایجاد رعب و وحشت در بین دیگران) و... برخی از شگردهای اصلی مبارزه طالبان است.
با این اوصاق باید ضمن داشتن تردید درباره عزم جدی برای از میان برداشتن طالبان، باید سه نکته را یادآوری کرد: نخست اینکه نیروهای طالبان به دلیل ایدئولوژیای که دارند، جنگجویان سختجانی هستند و تا آخرین نفس میجنگند و بنابراین نمیشود قدرتشان را دستکم گرفت؛ دوم همانگونه که نوشتم، هنوز طرفداران زیادی در بین مردم، بهویژه پشتونها و ولایتهای جنوبی این کشور دارند؛ و سوم اینکه اکنون هر ناامنیای در افغانستان به پای طالبان گذاشته میشود. مثلاً فعالیت بسیاری از راهزنان یا اختطافگران (آدمرباها) به پای طالبان نوشته میشود.
بگذریم. دوست ندارم درباره سیاست این کشور سخنی بگویم. هرچند سیاست بر همه چیز سایه میافکند و بنابراین سخت است بدون پا گذاشتن روی دُمِ این شیر، درباره افغانستان سخن گفت. چون این چند روزه در بامیان که بسیاری از سرکهایش خاکی است، کثیف شده و حمام نکرده بودم، به دنبال حمام عمومی گشتم. چشمم به حمام «علیداد» در یکی از کوچهها افتاد. این حمام، قدیمیترین حمام فعال در این شهر است و البته حمامهای جدیدتر و تمیزتری هم این شهر دارد. سالها بود حمامهای عمومی نرفته بودم. واردش که شدم، روی میز مسئول حمام کلی تیغ، صابون و شامپوهای یکنفره دیدم که بیشترشان ایرانی بودند. اما از همه جالبتر برای من، شامپوهای زرد یکنفره توی بستهبندیهای پلاستیک مربع حدوداً 4*4 سانتیمتری بود. سالها بود از این شامپوها ندیده بودم. یکی از همانها را برداشته و وارد یک حمام نمرهای شدم. آب داغ حس خیلی خوبی داشت. پس از حمام، پیاده راه افتادم به طرف دانشگاه تا سری به دپارتمانت توریزم بزنم. دانشگاه بامیان در انتهای سرک فرودگاه قرار دارد و بنابراین تقریباً باید راه زیادی بروی. پیاده حدود چهل دقیقه طول کشید. نهایتاً باید وارد یک دره شده و دوباره از سربالایی نفسگیر دره بالا بیایی تا به دانشگاه برسی. بر روی تپهای در ضلع شمالی دانشگاه، تعداد بیشماری سولر خورشیدی نصب شده برای تأمین برق دانشگاه. تازه وقتی رسیدم فهمیدم که دانشکدههای کشاورزی و تعلیم و تربیت آنجاست و دپارتمانت توریزم، در دانشکده علوم اجتماعی در وسط شهر است. تعدادی دانشجو داشتند از راه میانبر به طرف شهر میرفتند. من هم دنبالشان راه افتادم و از کوچه-باغها و زمینهای کشاورزی خودم را به شهر رساندم. دانشکده علوم اجتماعی پشت بازار و کنار شفاخانه قرار دارد. آدرس را از یک جوان پرسیدم که بهطور اتفاقی، خودش دانشجوی توریزم بود. گلایه میکرد که استادانشان همه جامعهشناسی خواندهاند و علیرغم آنکه هستند دانشآموختگان رشته توریزم که مدرکشان را از کشورهای دیگر گرفته و علاقمند به همکاری با دانشگاه باشند، اما سیاست دانشگاه و دپارتمانت این اجازه را نمیدهد. البته این دیدگاه او بود و میبایست دید استادان دپارتمانت چه دیدگاهی دارند. استادانی که متأسفانه نتوانستم نظرشان را جویا شوم. کوچهای خاکی شما را به درب دانشکده میرساند. رشتههای جامعهشناسی، باستانشناسی، تاریخ و توریزم در این دانشکده است. حیاطی کوچک را باید گذراند تا به ساختمان دوطبقهای رسید که برخی کلاسها و دفتر گروهها اینجا است. کف سالن طبقه دوم که دفتر گروه و رئیس دانشکده قرار دارد، موکت شده و بنابراین باید کفشها را در آورد. ساعت 4:15 بود و دانشکده خلوت. کلاسها تا 4 بوده و همه رفته بودند. این آخرِ بدشانسی است. کارمند جوانی آنجا بود که وقتی دید دارم دور خودم میچرخم، امد تا راهنماییام کند. وقتی فهمید ایرانیام، شماره مدیر گروه توریزم را داد تا دستکم تلفنی با او گفتگو کنم. تشکر کرده و از دانشکده آمدم بیرون. همینطور که پیاده به طرف خانه حسن آقا راه افتادم، با مدیر گروه هم تماس گرفته و خودم را معرفی کردم. گویا او هم دقیقاً تا ساعت 4 دانشکده بود و بعد رفته بود خانهشان. بعد هم ایمیلاش را گرفتم تا باب همکاریهای علمی باز شود (همین که به ایران آمدم برایش ایمیل زده و لیست کتابهای منتشر شده در ایران که مرتبط با گردشگریاند و چند وبسایت در این حوزه را فرستادم. هنوز منتظر پاسخم!). از کنار سُموچ (غار)هایی در ضلع شمالی شهر گذشتم که مسکونیاند. نکته جالب این بود که به هر کسی که نگاه میکردم، سلام میکرد. مردم مؤدبی هستند. پیر و جوان ندارد. برای همین در این چند روزه من هم مؤدبتر شده بودم. به هر کسی که میرسیدم، تلاش میکردم زودتر سلام کنم. سلّانه سلّانه قدم زده و کمی در کوچهها وقتکشی کردم تا غروب شود و حسن آقا هم از سر کار بیاید. هرچند بنده خدا کلی سفارش کرده بود که هر وقت کارم تمام شد، بروم خانه. بههرحال همینطور که در نزدیکیهای خانهاش قدم میزدم، سرویسشان را دیدم که جلوی خانهاش ایستاد و حسن آقا پیاده شد. بنابراین من هم رفتم خانه.
شب دو تا از برادرانش آمدند خانهاش تا سری به مادر بیمارشان بزنند. حسن آقا مادر بیمارش را آورده بود خانه تا حالش بهتر شود. یکی از برادران حسن، پیش از این پولیس بوده، اما چون احساس میکرد میزان حقوقش با ریسک بالای شغلش همخوانی ندارد، استعفا داده بود و حالا کار آزاد میکرد. حسن آقا با گوشیاش به اینترنت وصل شد و بخشهایی از مقالاتی که سالها پیش درباره حقوق افغانستانیها در ایران نوشته بودم را برای برادرانش خواند. برایشان جالب بود. بعد هم بساط سفره شام پهن شد و بلافاصله پس از شام، بنا به رسم و عادتشان میوه خوردن را شروع کردند. من که از پیادهرویهای زیاد امروز خسته شده بودم، خوابم میآمد. بنابراین آن بندههای خدا هم زود رفتند تا من بخوابم.
ساعت 4 صبح دهمین روز حضورم در افغانستان، بیدار شده و دوباره راه افتادیم به طرف ترمینال. حسن آقا رادیوی موترش را روشن کرده بود که داشت تئاتر رادیویی «خانهی نو، زندگی نو» را پخش میکرد. این برنامه از سال 1373 تاکنون از رادیو بیبیسی پخش میشود و بیشتر جنبه طنز و آموزشی دارد. در هر هفته یک قسمت و بنابراین در هر سال 52 قسمت پخش میشود. اکنون (یعنی در نیمه دلو-بهمن سال 92) قسمت پنجم سال بیست و یکماش پخش شده است. آن روز که من دارم سفرنامهاش را مینویسم (29 میزان-مهر)، قسمت چهل و سوم سال بیستم بود و داشت درباره پریگل میگفت که برای پسرش گلمحمد، شیر سرد آورد تا بخورد. اما گلمحمد از قول معلمشان گفت که شیر سرد باعث بیماری بروسلوز میشود و سپس درباره این بیماری و چگونگی مقابله با آن با مادرش حرف زد. در پسزمینه صحبت این دو نفر، صدای ما ما کردن گاوها و زنگولههایشان به گوش میرسید. این برنامه با همکاری «موسسه تعلیمی افغانستان» که یک نهاد آموزشی است، تهیه میشود و در خلال داستانهای جذاب برای مردم این کشور، در زمینه بهداشت، امنیت، آموزش، حقوق زنان و... توصیههایی بیان میکند. این نهاد به جز برنامه «خانهی نو، زندگی نو»، سه پروژه دیگر به نامهای «خانه نشر افغان»، «آموزش رادیویی برای کودکان افغان» و «جنبههای آموزشی رادیو» را نیز دارد اجرا میکند (همه این برنامهها-از جمله بخشهای مختلف تئاتر صوتی «خانهی نو، زندگی نو»- بر روی وبسایت این نهاد به آدرس http://www.tajalla.af در دسترس است). این برنامهها بسیار کاربردی است و با شناختی که از ذائقه مردم این کشور داشته، توانسته مخاطبان بسیار زیادی را جلب کند. برای نمونه بسیاری از مردم افغانستان «خانهی نو، زندگی نو» را با اشتیاق تمام پیگیری میکنند و حتی بازیگرانش (در واقع گویندگانش) در بین مردم مشهور شدهاند.
به ترمینال رسیدیم و فهمیدیم سرک اصلی (چاریکا) هنوز بسته است، اما از یک سرک کوهستانی میتوان به میدانشهر ولایت وردک رفت و از آنجا به کابل. گویا دیروز هم چند موتر از این مسیر رفته بودند. دل و جرأتی دارند این مردم. البته چارهای جز این هم ندارند؛ و الّا باید بنشینند درون خانههایشان و دست روی دست بگذارند. سوار یک تونیس شدم که پنج مسافر پیش از من سوار شده بودند و به جز من، یک مسافر دیگر میخواست که آن هم به زودی پیدا شد. حسن آقا باز هم اصرار کرد که اگر سرک ناامن بود، برگردم خانهاش. تشکر و روبوسی کردم و از هم جدا شدیم. موتر راه افتاد، در حالیکه هوا تاریک و به شدت خنک بود. من پتوی افغانیام را دور خودم پیچیده بودم. رفتیم تا اولین ایست و بازرسی شهر که نزدیک شهر ضحاک است. پس از یک بازرسی مختصر، از سرک اصلی بیرون رفته و وارد همان سرکی شدیم که به شهر ضحاک میرود. بعد هم از کنار شهر ضحاک گذشته و سرک خاکی را ادامه دادیم. این سرک توسط یک شرکت ایرانی در حال ساخته شدن است. اما فعلاً ادامه ساخت آن متوقف شده بود. هوا گرگ و میش شد که موتر ایستاد و خلیفه (راننده) با چند نفر از مسافران پیاده شدند برای نماز. با آب جوی وضو گرفته و پتوهایشان را پهن کرده و مشغول به نماز شدند. در آن سرما خیلی باید عقیده محکمی داشته باشن که با آبی به آن خنکی وضو گرفته و در آن هوای سوزناک نماز بخوانی. سوار شده و دوباره راه افتادیم. از میان چند روستا گذشتیم که مردمانش کشاورزیشان را در صبح زود آغاز کرده بودند. سرک در برخی جاها بسیار باریک و پر دستانداز بود و در این چالهها، آبها یخ زده بود. بنابراین گاهی تایر موتر توی چالههای یخی گیر میکرد و به زور خودش را بیرون میکشید. به جز ما، تعداد موترهای دیگر هم زیاد بود که در رفت و آمد بودند. سرک بسیار باریک بود و در برخی جاها انگار فقط حیوانات از آنجا میرفتند. بگذریم از اینکه خلیفه ما یکبار سرک را گم کرد و کلی از راه را دوباره برگشتیم. یکی دو ساعت که رفتیم، کمکم سر و کله موترهایی که از کابل میآمدند هم پیدا شد. خلیفهها از همدیگر درباره ادامه سرک میپرسیدند. خلیفه ما از آنسوی سرک میپرسید که هنوز نرفته بودیم و خلیفه موترهایی که از آنسو میآمدند، درباره بخشی که ما طی کرده بودیم. در همین پُرسانکردنها معلوم شد که صبح در ولسوالی (شهرستان) «جلیز» ولایت وردک که سر راه ما بود، بین طالبان و نیروهای دولتی جنگ در گرفته و به سوی یکدیگر راکت پرتاب کردهاند. یک رستورانت بین راهی بود که موترهای بسیاری آنجا ایستاده بودند. ما هم همانجا ایستادیم. به همان مدل رستورانتهای این منطقه، سفرههایی دراز و سراسری در سالن انداخته بودند که هر کسی باید جای خالی پیدا میکرد و مینشست. خیلی شلوغ بود. با یک حساب سرانگشتی مشتریان را که شمردم، 140 نفر بودند. جای نشستن نبود و از همین رو کارگران نمیرسیدند سفارش آنان را به موقع تهیه کنند. البته این رستورانت طبیعتاً فقط مواقعی که سرک اصلی بسته باشد و مسافران مجبور به آمد و شد از این سرک باشند، رونق میگیرد. دوباره راه افتادیم. حالا هوا که گرمتر شده بود هیچ، یخ مسافران هم کمکم داشت آب میشد. مسافرانی که تاکنون با هم گپ نمیزدند، حالا شروع کرده بودند به صحبت کردن. چرا که کمی ترسشان ریخته بود. موترهای بسیاری در سرک دیده میشد که نشان از امنیت بیشتر داشت. سرک هم هموارتر و بهتر شده بود. بیشتر صحبتشان درباره شجاع بودن نیروهای طالبان بود و اینکه با یک سلاح دوشکا، جلوی نیروهای دولتی و امریکایی میایستند. البته همانگونه که در بخشهای پیشین سفرنامه نوشتم، این حرفها به معنای تأیید رفتارهای طالبان نیست و مردم از ناامنیهای آنان به ستوه آمدهاند. اما درباره شجاعتشان و یا اینکه در زمان حکومت طالبان، عدالت بهتر اجرا میشد و فساد کمتر بود، معمولاً سخن میگویند.
بالاخره سرک آسفالت شد و سر و کله ایست و بازرسیها و پوسته (پاسگاه) های امنیتی هم پیدا. جلوی موترها را میگرفتند برای تلاشی (بازرسی). به ورودی میدانشهر ولایت وردک که رسیدیم، از بین مسافران، فقط به من گیر دادند. با آن ریش و پتوی پیچیده دور خودم، غلطانداز شده بودم. بهویژه که قیافهام به پشتونها هم میماند. کمی پرسان کردند که از کجا میآیم و به کجا میروم. من هم با ظاهری خونسرد پاسخ دادم. هرچند توی دلم آشوب بود و خدا خدا میکردم زیاد به پر و پایم نپیچند که اگر متوجه میشدند ایرانیام، ممکن بود دوباره به دردسر بیفتم. اما به خیر گذشت. سوار شده و راه افتادیم. در میدانشهر پوستههای زیادی دیده میشد؛ چرا که این شهر یکی از اصلیترین مکانهای حضور طالبان است و تقریباً هر ماه درگیریهای زیادی به وجود میآید و کشتههای زیادی هم به جا میگذارد. بالاخره وارد سرک اصلی شدیم که میدانشهر را به کابل میرساند. اگر از سوی دیگر میرفتیم، به غزنی و قندهار میرسیدیم. تصمیم داشتم پس از کابل، برگردم و دستکم غزنی را ببینم. پولیسراه به بیشتر رانندگان گیر میداد. اما عموماً با رشوت (رشوه) رهایشان میکرد. خلیفه ما هم نمیدانم برای چه خلافی گیر افتاد که با 100 افغانی (5.500 تومان) خودش را رهانید و البته تا خودِ کابل بهشان فحش داد. بالاخره به کابل رسیدیم. ورودی شهر ترافیک سنگینی بود. بعد هم همه را در منطقه کُتسنگی (کت= کُتَل= تپه) پیاده کرد و نفری 600 افغانی (33.000 تومان) کرایه گرفت.
ادامه دارد...
moghaddames@gmail.com
بخش نخست این سفرنامه با عنوان «چرا افغانستان».
بخش دوم: «ورود به هرات یا کلیاتی درباره افغانستان».
بخش سوم: «هرات و افغانستان در گذر تاریخ».
بخش چهارم: «بادبادک بازهای هرات».
بخش پنجم: «فضای باز اجتماعی افغانستان».
بخش هشتم: یک شبانهروز بازداشت به جرم جاسوسی
بخش نهم: بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجرگرایی امروز، گردشگری فردا
بخش دهم: غلغلههای خاموش بامیان
بخش دوازدهم: کابل: پایتختی باستانی
بخش سیزدهم: کابل: شهر گورکانیان
بخش چهاردهم: مزارشریف نماد همبستگی شیعه و سنی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست