چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
از سفيدي اين صفحه ميترسم
صفحه که سفيد باشد تو مثل ستارهشناسي کور با خاطره ستارهها دنيا را رصد ميکني. واي من از سفيدي اين صفحه ميترسم.
من از سفيدي ميترسم
از تاريکي نه
سفيدي يعني هيچ اتفاقي نيفتاده.
من از اتفاق نيفتاده ميترسم.
مينويسم تا اتفاقي بيفتد. واژهها که مينشينند روي صفحه ديگر خيالم راحت ميشود. نسيمي ميآيد و اضطراب را دور ميکند. دلشوره و تپش قلب و راه رفتن و راه رفتن... تا نوبت به صفحه سفيد بعدي برسد.
آدم اما نميتواند روي همه ديوارههاي سفيد دنيا بنويسد. روي ديوار زندگي خودش چرا گاهي حتي روي ديوار زندگي ديگران هم مينويسد. خواهد نوشت. کاغذ را که زمانه از تو بگيرد ديوار فيس بوک که هست. مينويسي:
فرق ميان يک نويسنده و ماجراجو چيست؟ ماجراجويي همان نويسندگي نيست؟ مينويسم نشستن در خانه تا تمام دنيا سفيد بماند و چشم دنيا ازحيرت سفيد بماند و دنيا از سفيدي خودش روسياه شود. ... مينويسم و ميروم تا آخرش تا آخر سفيدي که سياهي هولناکي است.
نويسنده جهان خودش را ميآفريند درست نيست؟ خطي ميکشم روي ديوار فيسبوک تو و ميپرسم اين يک جهان واقعي است يا...؟ جهان با خطي ساخته نميشود. خطوط حتي از کهکشان شيري ميآيند تا جهان خطخطي را ممکن کنند و نويسندهاي که تو باشي نميتواني بياعتنا بماني به ستارهها که گيسهاي يک ديگر را ميکشند و به زمين که حسرت آرامش دارد نه، نديدن، نشنيدن و نگفتن براي نويسندهاي که از سفيدي ميترسد کار زشتي است. من کار زشت نميکنم. تو ميکني؟ حالا روي ديوار فيسبوک مينويسم: فرق ميان خيالبافي و تخيل چيست؟
من از جهان چيزهاي کوچکي کش ميروم... حسرت نگاهي... حرکت تشنه دستي و انار خنداني در انارستان يزد ... درخت بادامي کنار درياچه نمک. ميخواهم از همه آن لحظهها و صحنهها و ثانيههايي که کش رفتهام چيزي بسازم. و کاري کنم که تو مبهوت اين جهان ساخته شده فراموش کني که مرا دوست نميداري.
اگر با واژهها تو را به بند نکشم، اگر عاشق نشوي، اگر گرفتار... اگر ناگهان فراموش نکني که بودهاي و چه بودهاي و کجا هستي...
درست ميگويي من به توکلک ميزنم و ديوارها اين جور خط ميخورند. صفحههاي سفيد اين جور سياه ميشوند. لذت بردن از خواندن شعر حافظ کم از سرمستي در کوچه باغهاي شيراز ندارد. اوه کسي که کوچه باغهاي شيراز را قلم زده تا من در آن قدم بزنم چه لذتي برده است چه کيفي؟
گرماي چيدن کلمات تا در برف، برف، برفي که چهل سال بعدتر ميبارد به سرفه نيفتيها؟ فقط سرفه نبود، بود؟ بايد دردي را که در سينهات کمانه ميکند قاطي اين سرفه کني... بايد او را ميان برفها بايستاني در گرگ ميش سحر يا غروب در رنگ آبي و سفيد تا نگاه کند به کجا؟؟؟؟ در سرماي بيپير به کجا؟ .... بايد با کلمات عاشقي کني...
رويا از واقعيت چيز ديگري ميسازد و واقعيت از رويا داستاني ديگر... ذهن در کار ساختن هر دوست...
نگاه ميکني به بيستسالگي که در سفيدي برف ميرقصد و ميخواند تا در صفحه سفيد حادثهاي بيافريند... تا پروانهها راه حنجرهاش را پيدا کنند... رنگارنگ و به رقص در بيايند پروانهها بال ميزنند ميرسند به او که ايستاده است چهل سال بعد نه در برفهاي اردکان که در برفهاي... ديروز همين ديروز... پس تو ميتواني مشت بکوبي به ديواره زمان و خرد کني همه چيز را مثل يک ديوار شيشهاي... و خردهشيشهها... خردهشيشه داري تو؟
تو دست بر دهان او نگذار بگذار بخواند... نويسنده اگر باشي ميگذاري تا بخواند، ميگذاري تا پروانههاي بازيگوش... در سرما يخ بزنند.
اما نميزنند نه... نميگذاري نه...
همه اينها يعني معنياش اين است که نويسنده درگير ذهني است که حتي براي خودش هم ناآشناست؟
ميتوانيم به کابوسهاي شبانه به روياها بگوييم يک اثر هنري؟ يک داستان يا شعر؟
ما بر ديوارهاي خالي نقش ميکشيم. از غارها شروع کردهايم به فيسبوک رسيدهايم.
ما براي خودمان ميکشيم... و کساني که معناي نقش ما را نميفهمند راه بر نقش ما ميبندند.
نويسندگي شايد همين چيزهايي باشد که من خيال ميکنم شايد نه...
اما هر خيالبافي ميتواند نويسنده باشد؟
آفريدن جهان با خيالبافي ميسر نيست. تخيل خلاق ميخواهد. و بعد راه افتادن، تکهاي زغال برداشتن و کشيدن و کشيدن تا اتفاقهاي بد نيفتند يا کمتر بيفتند.
اين وحشت من از کاغذ سفيد يا ديوار سفيد فيسبوک... دست خودم نيست از اجداد غارنشينم به من به ارث رسيده...
ميکشم تا تنها نباشم تا دلشوره مرا رها کند تا کسي کنارم بنشيند و نگاهم کند و گوش بدهد به آنچه ميگويم و نگاه کند به آنچه مينويسم و چون نيست آنقدر مينويسم تا بيايد.
من مثل آوازهخواني دورهگرد در کوچهباغهاي شيراز آواز سرميدهم... دري پنجرهاي اگر باز شود اگر...
و مثل يک غارنشين خسته و تنها و دست خالي از شکار برگشته اينجا کنار کامپيوترم مينشينم... هميشه... ورد ميخوانم با نوشتن... آواز... آوازي که پريان دريايي ميخوانند تا مردان ماهيگير را از راه به در برند... آوازي که پري سبز چشمهها خواند و فائز را آواره کرد.
من اما کسي را جز خودم در به در نميکنم... خودم آواره ميشوم و تو
... آوارگي ذات نوشتن است.
گاهي خيال ميکنم کاتب اعظم يا نقاش عالم همه اين نقشها را براي اين زده که از سفيدي صفحه ميترسيده. از اتفاق نيفتاده...
پس انسان را به شکل قلم ساخت تا بر صفحه سفيد عالم نقش زندگي بزند...
کاتب اعظم بر صفحه سفيد جهان... درخت و گل و گياه... اقيانوس رودخانهها
کاتب اعظم نوشت تا نترسد... از اتفاق نيفتاده ميترسيده،
ميترسد. خواهد ترسيد...
مقاله حاضر در چارچوب همکاری های انسان شناسی و فرهنگ و مجله سینما و ادبیات بازنشر می شود.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست