شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

داستایوفسکی، زندانی داستان(3) (اسفند 1350)


مجموعه آثارش همچون یک اعتراف است
اما یک شب دیگر طاقتش لبریز می شود. می گریزد. از این زن محکوم و از این گذشته ای که احساس مرگ دارد می گریزد. با دختر جوانی بسوی اروپا می رود.

دختری که لحظه ای او را دوست داشته است و دیگر ندارد. میرود تا از او متنفر شود، نامش «آپولینارا» است. دختری پرجوش و خروش، که نیهیلیست است و فقط بیست سال دارد.

 

تمام اینها برای چه؟ اینک می داند که تمام آنچه که بر سرش می رود یک مفهوم دارد، اگر بدنبال «آپولینارا» روان شده، اگر بخاطر او زن بیمارش را ترک گفته، برای این است که در وجود خویش شوق دیوانه وار قمار را روشن می کند. شوقی که بمدت هشت سال باعث می شود تا او در آتن زندگی کند. بخاطر اینکه او روزی «قمارباز» را بنویسد. و شبی در «(...)» مقروض و بدون یک شاهی پول به سوی خودکشی گام بردارد.

و به یک لحظه او اندیشهء این شاهکار را در سر دارد «جنایت و مکافات».

شمعهای تازه ای روشن می کند. «من تنها هستم. می ترسم.». اطاق خواب خالی است. او به یک باره وارد پترزبورگ شده است، زنش در گذشته است، هنگامی که در احتضار بود بر بالینش وی سیاه ترین اثرش را نوشت: «راه زیرزمینی».

این اعتراف اوست، مغشوش تر از هر آنچیزی که تابحال نوشته شده باشد. قبل از او احدی شهامت نداشته تا این حد ژرفای ظلمات روان ناخودآگاهی را که در آن، تنفرهای ابراز شدنی، جنایتهائی که قدرت اجرایش نیست و تمنیات موحشی را که تنها در اوهام غرق می شود بشکافد.

این دوزخ­- که هرکسی در وجود خویش دارد- آزمایشگاهی است که از آن یک به یک چهره های موحش «راسگولنیکف»، «اسویدری گائیلوف»، «استراوروکین» ایوان کارامازوف، خارج می شوند، چهرهء سادیک ها، شیاطین آثارش.

بعضی منتقدان این کتاب را که فصل تازه ای در رمان نویسی باز کرده است با ترشروئی بدور می اندازند. با این وجود خاطرات خانه مردگان منتشر می شود، و این یک پیروزی است، می گویند آلکساندردوم بهنگام خواندن آن گریست، تمام روسیه از آن بر خود لرزید. برای اولین بار از زمان پوشکین و گوگول به بعد، روسیه نداهائی را که از ژرفای وجودش بلند می شد شنید.

عشق آنا

صدای ناقوس نیمه شب که از دوردست برمی خیزد. او از نوشتن باز می ایستد. بلند می شود. پرده های اطاق خواب را کنار می زند. بزانو می افتد و با حرارت چهره ی را که از خوشی می درخشد و بسوی او متمایل گشته می نویسد، دخترک بیست و یکسال دارد.

او «آنا گریگوری یونا» است، زن دومش، که چهره ای باریک دارد. با موهائی برنگ کاه روشن و چشمان سبز «نتوچکا» دخترک قهرمان یکی از قدیمترین داستانهایش.

شبی، چند ماه بعد در پترزبورگ، دخترک تند نویسی، که کودکی بیش نیست خود را باو معرفی می کند. او در بن بست قرار گرفته. اگر در ظرف هشت روز کتاب خود «قمارباز» را که از پیش فروخته بود تحویل ندهد. حق خویش را بعنوان نویسنده از تمام آثارش از دست می دهد. طبق قراردادی عجیب که در لحظاتی از دیوانگی که در آن روح خود را به شیطان می فروشند منعقد شده بود.

هردوی آنها مشغول کار می شوند. او می گوید و دخترک می نویسد و با حضور او همه چیز به نحو معجزه آسائی راحت و آسان می شود. او نیز مثل آن دختر بیست ساله می نماید، و بهار است. برای دیگران، او یک زندانی سابق، یک انسان نابغه، یک دیوانه است و برای دخترک، «فدیا».

دخترک چندان باهوشی نیست اما احساسات غریبی دارد.

عیب ناراحت کننده قمار که همه را می ترساند او را به وحشت می اندازد. میدانند که رولت برای فدیا چیزی جز «دوزخ اراده» نیست، دوزخی که باو اجازه می دهد تا ناراحتی هایش را در خودش حفظ کند. وحشتهائی که خمیرهء اصلی نبوغ اوست. و بمحض آنکه دخترک او را غمگین و پریشان میبیند، دستش را با پالتویش را باو می دهد تا برای بازی به کازینو بروند.

دخترک می داند که او در بازگشت، خسته، نادم، دیوانه، اما آرام است.

ابله، شیاطین، بلوغ و برادران کارامازوف

ابله؟ او مدت زیادی تصور این رمان عدالت و بی گناهی را داشته است. با این سادگی اندیشه که خدا را خواهد دید. چرا که او قلبی پاک دارد، دیدن خدا! یعنی این آزمایش ماوراءالطبیعه که او در ابله بما ارزانی می دارد. او با شیاطین دست بگریبان باقی می ماند. در تصور فرار از دست آنها، به سوی ایتالیا می رود. شبی که در طول «(...)» با زن جوانش قدم می زد و غروب افق فلورانس را نظاره می کرد، ناگهان چند دستفروش دوره گرد که از آنجا می گذشتند فریاد برآوردند:

«سوء قصد، ترور! سن پترزبورگ در آتش!» او بلافاصله به هتل بازگشت. پرده ها را کشید، شمعها را روشن کرد. آتش سوزی مغزش را اشغال کرده بود از «زیرزمین» «کیریلوف» متروک، و استاوروگین شد مسیح – که قبل از نیچه «ابرمرد» را می بیند و از خدا روگردان است-سر بدر آوردند.

همه چیز کامل می شود. فکر از خیابان آمده است. انقلاب به حرکت درآمده روسیه در چنگال «شیاطین» است. «آزادیخواهان» را جانشین «شیاطین» کردن هدف انقلاب اکتبر 1917 است.

اما این فکر در فلورانس نیم قرن قبل از ماجرا توسط داستایوفسکی، این ناظر جادوئی، لمس می شود.

آنها به پترزبورگ بازمی گردند. در کنار بازار ماهی فروشان، نه چندان دور از منزل راسکولنیکف، در «رایزجایا» و در طبقه چهارم یک خانه کارگری اقامت می کنند.

حملات صرع تشدید می شود، ادارهء مجلات، مقالات روزنامه ها، داستان، سخنرانی، وظایف برویهم انبار می شوند.

می نویسد: «هنگامیکه این کتاب را بپایان برسانم، همه چیز را گفته ام.» این کتاب، «برادران کارامازوف» است. این حماسهء تاریکی ها، بدون شک اوج کار اوست، که در آن خدا و شیطان رو در رو قرار می گیرند. این نبرد شخصی اوست. خودش در آغاز رومانش می نویسد «اثر شوم.»

انجیلی که بر حسب تصادف باز شده، باو ساعت مرگش را اطلاع می دهد.

او به دیر «اپتینا پوستین»، بزرگترین مکان کلیسای ارتدوکس روسی که در آنجا گوگول و تولستوی نیز به جستجوی رفته بودند می رود.

یکی از کودکانش می میرد.

-میتوان خدا را یعنی هماهنگی جهانی را، بقیمت اشکهای یک کودک قربانی قبل کرد؟

تا اوج حستجویش، داستایوفسکی «سیاه بزرگ»، جز شک و عذاب نمی یابد «مرگ بیا. من همه چیز را گفته ام.»

و مرگ می آید. او همواره بیمار بوده است. حملات صرع وی را از پای انداخته است. از سالها پیش او از بیماری رنج می کشید. افتخارش اساطیری است. در قلمرو خویش، سرحد تاریکیها، او بزرگترین موجود است.

ورقه های روح را شکافته است، ورقه هائی که کل ادبیات اروپا در آن غرق می شود.

شبی زنش را بیدار می کند.

-نتوچکا، انجیل را باز کن.

کتاب کهنه ای است با جلد پاره که زن مقدسی در (...) بهنگامی که عازم زندان بود به وی داد.

-بخوان.

زن کتاب را تصادفی باز کرد.

«انجیل به روایت متی مقدس. فصل سه. سوره چهارده: مرا دیگر برای این ساعت باز ندارید!»

او باز می ایستد.

-می بینی خواهم مرد.

فردای آنروز (29 ژانویه 1881) بهنگامی که ناقوسهای آهنین می نواختند، می میرد. و فردای روز مرگش، شنبه جمعیت در «نوسکی» موج می زند. مردم تابوت را برمی دارندو بر دوش تا «لورنوسکی» معروفترین صومعه سن پترزبورگ می برند. و در آن با تمام عظمتش بر وی «صیاد بزرگ» گشوده می شود. صیادی که تمام طول عمرش خدا را در آتش جستجو می کرده است. و شاید اولین نفری باشد که به ملت روس نبوغ برادرانه اش را می نمایاند.

باد بالتیک آخرین برگها را از شاخه ها جدا می کند. مردی با یقه بالا آمده در زیر برگهای فرو افتاده در جاده ای که به میان گورها می رود روان است.

سرودی مذهبی آغاز می شود. از کجا می آیند؟ و بعد سکوت عجیبی حکمفرما می شود. این سپیدی، این آرامش، این سکوت-و در آسمان این صلیب عظیم ابدیت که تمام وجود از دست رفته را در خود محو می کند-داستایوسکی زندانی تمام بندها، در اینجا همه آنچیزی را که در جستجویش بود یافته است. «سنگی که بر روی ان بتوانم سرم را قرار دهم و تا ابد آرام بگیرم.»

 

 

قسمت اول:

http://anthropology.ir/node/21049

قسمت دوم:

http://anthropology.ir/node/21266

 

اطلاعات مقاله:

ماهنامه فرهنگی- هنری رودکی- اسفندماه ١٣٥٠- شماره ٦- صفحه 11 و 12

مجموعه لاله تقیان و جلال ستاری

 

ورود به صفحه مقالات قدیمی:

anthropology.ir/old_articles

 

 

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139