چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

مقالات قدیمی : نقد و معرفی کتاب، ایرانشناسی چیست؟ (2)



      مقالات قدیمی : نقد و معرفی کتاب، ایرانشناسی چیست؟ (2)

اگر مباحث نظری کتاب (سنت و پیشرفت – ایرانشناسی چیست) را طرح کلی نوعی برداشت فلسفی بدانیم، این برداشت در سایر مقالات کتاب، معیار و ملاکی می شود که نویسنده با دو هنرمند (اخوان، یونسکو)، یک انقلابی(تروتسکی)، دو فیلسوف (راسل -  هگل)، یک مورد جامعه شناسی (سفر به ژاپن) و یک مورد سیاسی (وضع در مقابل اسراییل) روبرو شود.

 

مواجهه آشوری با هنرمندان –  بویژه شاعران – مواجهه ای از سر تأمل است. تاکنون رسم براین بوده است اثر هنری را به اعتبار ساختمان و نحوه پرداخت (نقد ساختمانی) یا به اعتبار سودمندی (نقد جامعه شناسانه) مورد بررسی قرار دهند. آشوری می کوشد با فراتر رفتن از این هردو، زمینه فکری هنرمند یا بافت فلسفی اثر هنری وی را بشکافد، با محکی (هر چند مبهم) بسنجد و حاصل را باز نویسد1.

می توان این گونه نقد را – که در ایران کمتر سابقه داشته است، نقد هستی شناسانه Ontological نامید. دشواری این شیوه نقادی، این است که نویسنده به ناگزیر با هر اثر هنری به عنوان موجودی مستقل و مجزای از هنرمند روبرو نمی شود. ناچار است مجموعه آثار یک هنرمند را – که به لحاظی جهان بینی او را تشکیل می دهد – یکجا بررسی کند. و بی گمان، این نحوه ارزیابی برای خواننده – خاصه اگر با موضع فلسفی نویسنده آشنا نباشد – ایجاد آشفتگی می کند. مثلا از لحاظ آشوری، مهدی اخوان ثالث، شاعری «غربزده» است. چرا؟ آیا شاعران دیگر نیز غربزده اند؟ آیا این غربزدگی در اشعارشان نیز تأثیر گذاشته است؟ معیار شناختن غربزدگی هنرمندان چیست؟ برای این پرسشها در مقاله پاسخی نیست. نویسنده با گذشتن از اینهمه به مقوله ای می پردازد که یکسره با شعر شاعر بیگانه است؛ «مؤخره از این اوستا». غربزدگی اخوان به این دلیل اهمیت دارد که شاعر خواسته است با تلاشی فیلسوف مآبانه (که در شعرش چندان نمایان نیست و به قلم اندازی از سر تفنن، مانند است) و با نوشتن به نثر (در مؤخره از این اوستا)، از «غرب» بگریزد.

«... گرفتاری این سلوک معنوی این است که اخوان وقتی از چاله ی «من» غمزده و حسرت کشیده خویش درمی آید تا به آفاقی متعادلتر پرواز کند، در چاهی سهمگین تر فرو می افتد، و آن چاه «ما» است. اخوان می خواهد از غرب بگریزد و از جهانی که غرب ساخته بیزار است، و بنا را در «خانه ی پدری» می جوید. اما از آنجا که که غرب را نمی شناسد و در معنای جهان امروز تأمل نکرده است – تأملی که تنها به مدد اندیشه وران بزرگ غرب ممکن است – در بدترین وحل های گمراهی غربزدگی فرو می افتد.» (ص 81)

معنی تأمل به مدد اندیشه وران بزرگ غرب چیست؟ آیا بر شاعران فرض است که با استثمار فلسفی شعر بگویند؟ یا این تنها در مورد شاعران مؤخره نویس و فلسفه پرداز صادق است؟ این سؤال ها نیز بدون جواب باقی می مانند. شاید به سبب آن که هنوز معنای یک سلسله مفاهیم که رابط میان نویسنده و خواننده اند، روشن نیست. مثلا مفهوم «غربزدگی». خواننده تنها این توضیح را در مقاله می یابد:

«... و می دانیم که غربزدگی بیماری تاریخی مردمی ست نه شرقی و نه غربی، سرگردان میان دو جهان، نه این و نه آن، و بازیچه خیالاتی پوچ از گذشته ی خود (همه شرقشناس و ایرانشناس) و اینهمه هیاهو برای بازگشت به «خانه ی پدری» و به «شرق» جز تظاهراتی از بیماری مزمن غربزدگی است.» (ص 81).

و آشکار است که این توضیح برای خواننده روشنگر نیست، بخصوص اگر با برداشتهایی نظیر برداشت مرحوم آل احمد از غربزدگی آشنا باشد.

هرچند خواننده سرسری اخوان، طرز برخورد آشوری را با اخوان ( و شاعران دیگر) چندان جدی نیانگارد، اما این گونه مواجهه با «معنویت» یک هنرمند اهمیتی شایان دارد. به هنرمندان ما – خاصه شاعران – چنین آموخته اند که هنر و اندیشه دو قلمرو جدای از یکدیگر است. اکنون آشوری با تعمق و پرسش از هنرمندان، به آنان یادآور می شود که چنین نیست. هنر را بازی احساسات دانستن، در خورد اهل منطق و عقلاست، نزد اهل تفکر، هنر نه بیان احساسات، که «اندیشیدن از طریق محسوسات» است.

مقاله آشوری درباره کرگردن، توضیح و تشریح آن است. طی مقاله نویسنده به کمک خواننده (یا بیننده) آثار یونسکو می شتابد. برای او نحوه اندیشیدن و بینش یونسکو را (بدون داوری) بازگو می کند و خواننده هوشیار در می یابد که آوردن این مقاله در کتاب بی دلیل نبوده است. نویسنده در هر مبحث از «غربزدگی»، «بیماری غرب»، «انحطاط» و «هیچ انگاری (نیهیلیسم)» ذکری به میان می آورد. حال، یونسکو نمونه هنرمندی است که همچون آینه این «غرب غربزده»، این «انحطاط» را منعکس کرده است:

«آنچه ذهن او ]یونسکو[ را بیش از همه به خود مشغول می دارد همانست که کافکا، کامو، بکت و بسیاری دیگر از نویسندگان اروپائی را در این قرن به خود مشغول کرده است : گرفتاری انسان در چنبره زمان و مکان، توضیح ناپذیری هستی، مسئله مرگ، بی همزبانی، تنهایی، احساس غربت در جهان – اینهاست مسایل اصلی او. در جهانی این چنین، روابط بشری سست و بی معناست و وسیله این رابطه، یعنی زبان، نیز ناگزیر سست و بی معناست». (ص 87)

دوشادوش هنرمندان اصیل، انقلابی ها قرار دارند. به یک معنی این هردو «حضور محض در هستی» دارند. لمس عمیق و بی واسطه زندگی، یکی را وامی دارد که حقیقت را در آثار هنری دوباره بیافریند، دیگری را به ایجاد و بازآفرینی حقیقت در جامعه و در عمل وادار می کند. به همین سبب است که آشوری، تروتسکی را به عنوان نمونه یک انقلابی مورد بحث قرار می دهد. هر چند بحث او بر محور کتاب «زندگی من» و ارزیابی آن دور می زند، اما خالی از اشارات پرمعنی هم نیست.

«... او ]تروتسکی[ شاعری است که نبوغ آفریننده ی خود را در قصیده ی حماسی بلند انقلاب می ریزد. بطور کلی، در طبیعت انسانهای پرشور انقلابی چیزی هنرمندانه هست. این طبیعت می خواهد همه چیز را، انسان را و جهان را، مطابق میل و آرزو و تصور خود از نو شکل بدهد و بیافریند.» (ص 102)

پرسشی که در اینجا مطرح می شود این است که : پس تفاوت یک انقلابی با افراد خود تنها Solipsist و فرد طلب چیست ؟ آیا ضرورتهایی هست که حس کردن و شناختن آنان انقلابی را برمی انگیزد و مجبور به «عمل» می کند یا صرف «میل و آرزو و تصور شخصی» او را به خطر کردن وامی دارد ؟ آنچه خلاف رأی آشوری را تأیید می کند گفته خود او در پایان مقاله اش است:

«تروتسکی از زمره مردانی چون هگل، مارکس و حتی در حد فویرباخ نیست که اندیشه هاشان در تاریخ مؤثر افتاده باشد. او یک شاگرد با ایمان و وفادار است. او در شمار مردمانی است که زندگیشان مهم است. او پیش از آن که مرد اندیشه باشد، مرد تعهد و خطر کردن است. » (ص 111).

اما «فلسفه» و «فلسفه غربی» مشغله اساسی فکر آشوری است. اگر در مقالات خود از مقولات گوناگون (و ظاهراٌ بی ارتباط با یکدیگر) سخن می گوید، و اگر با نکته سنجی های بسیار می کوشد که ابعاد تاریخی و جامعه شناسی هر مقوله و هر مفهوم را روشن کند، اینهمه در رابطه مستقیم با «فلسفه» است. فلسفه ای که او به اعتباری در دایره آن گرفتار است (زیرا از غرب برخاسته و اندیشه مسلط زمانه غربی است) و به اعتباری گریزان از آن است. (زیرا بخش اعظم آن «غربزده» است.) انتقاد او از انچه راسل «فلسفه جدید» می خواند و کنایات و اشاراتی که بر علم و عقل مشترک دارد، در حقیقت نوعی انتقاد از خود و اندیشه مسلط زمانه خود است. گاهی این نقادی پرمغز است، مانند مقاله ای که در باب فلسفه جدید و شیوه اندیشیدن راسل نوشته (داعیه روشن اندیشی) و گاهی شتابزده است. مانند مقاله ای که درباره کتاب «فلسفه هگل» نوشته است.

مهمترین مسئله ای که آشوری در مورد «فلسفه جدید» مطرح می کند، مسئله دوگانگی دکارتی (ذهن و جهان خارج از ذهن) است و این که گسترش دادن «روش تحلیل منطقی» به تمامی وجوه تفکر، فلسفه را نابود می کند (یا کرده است).

«... فلسفه جدید راسل چیزی جز نفی فلسفه نیست. فلسفه که روزی خداوندگار علوم بود، امروز تا جایگاه دربان بارگاه علم تنزل یافته است ...» (ص 121).

تأکید آشوری بیشتر بر یکی از جنبه های بینش دکارتی است. همان جنبه ای که بنیاد فلسفه جدید و بنیاد روش علمی است. و آن رابطه معروف به رابطه سوژه و ابژه است.

«ابژه» لغت فرانسوی مقابل Object انگلیسی است که (علاوه بر معانی دیگر خود) در اینجا به معنی «موضوع مورد مطالعه» به کار می رود.

در فلسفه پس از دکارت، و در علم، رابطه ای که میان سوژه و ابژه ایجاد می شود، رابطه ای یک جانبه است. در حقیقت ابژه (هرچه که می خواهد باشد)، «مفعولی» است که فاعل (ذهن) بر آن عمل می کند. لاجرم، وجود «ابژه»، نادیده انگاشته می شود. «تمامیت» آن انکار می شود. موضوع مورد مطالعه (چه شیئی، چه جاندار، چه روابط و نهادهای انسانی نظیر فرهنگ) با از دست دادن وجود و تمامیت خود، نابود می شود، می میرد.

روش علمی (که مدعای فلسفه جدید نیز هست) براین مبنا قرار دارد که ذهن پژوهنده معیارهایی برای «درک صحیح» چندی و چونی موضوع مطالعه در دست دارد. این معیارها از تحلیل، استقرا و استقصا، تجربه و آزمایش، حاصل شده است. روش علمی، ذهن پژوهنده (انسان) را تنها مقوله فعال و مختار و قادر جهان می داند. به همین لحاظ، اصالت به انسان داده می شود و این انسان مختار (پژوهنده) حق دارد با «ابژه کردن» موارد مطالعه (یا به عبارت دیگر با گشتن و مسخ کردن آنها)، به چندی و چونی آنان پی ببرد. این پی بردن، و این تسلط، اندک اندک زمین را در برابر انسان ناچیز می کند و آدمی تا آنجا پیش می رود که از اشیاء و روابط می گذرد و به انسان می پردازد (در علوم اجتماعی) و با این کار آدمی را در مقولات متعدد رده بندی می کند (آنها را شیئی می کند). اینهمه، منجر به خدا شدن انسان می شود.

حال آن که اگر این رابطه را دیگرگون کنیم، مسئله بکلی صورتی دیگر بخود می گیرد، به این ترتیب که : اگر برای «ابژه» (هرچه که باشد) همان اندازه اصالت قایل شویم که برای «سوژه»، دیگر ذهن فاعل مختار نخواهد بود، دیگر ذهن نمی تواند تمامیت و وجود موضوع مورد مطالعه را تکه تکه کند. لاجرم، دو تمامیت یکدیگر را مورد پرسش قرار می دهند. دو تمامیتی که از یکدیگر جدا نیستند، یکی را بر دیگری رجحان و برتری نیست، هر دو جلوه های وجودی واحدند. کثرت جای خود را به وحدت می دهد.

اما در وضعی که نفس معرفت (و لازمه آن) عمل فاعلی ذهن بر مورد شناسایی است و حتی سخن گفتن از وجود بنحوی ابژه کردن آن محسوب می شود، تکلیف چیست؟

هرچند آشوری در این باره پاسخی نمی دهد، ولی می توان گفت که منظور او دست کم این است که راه علم (و فلسفه جدید) جوابگوی پرسشهای پایان ناپذیر انسان (در برابر وجود) نیست.

پیش از پایان، ذکر این نکته ضروری است که تاکنون اندیشه مسلط بر زمانه، مسلط بر طرز بینش روشنفکران و هنرمندان ایرانی بوده است (و خواهد بود). آشوری (و چندین تن دیگر) از جمله کسانی هستند که به یکباره به «نقد» این اندیشه پرداخته اند. و این نقادان از این امر نباید غافل بمانند که هر لحظه ممکن است بخلاف شیوه فکری خویش، زمانه و اندیشه آن را ابژه کرده باشند و برمبنای آن به داوری پرداخته باشند. گذشته از این، کلمات و مفاهیمی که در مطالب ایشان بکار می رود، اغلب همان هاست که میان طرفداران اندیشه مسلط زمانه، معمول است. این امر موجب فهم نادرست بسیاری مطالب و نیز خلط پاره ای از آنها با یکدیگر می شود. پس ، نیکوتر آن که نخست طرح جامع و دقیق پایگاه فلسفی صورت گیرد و حدود و معانی کلیات و مفاهیم آن روشن شود، آنگاه به کمک ملاکهای آن، امور و مقولات دیگر ارزیابی گردد. زیرا پرواضح است که همیشه موضع ما در برابر هر چیز به داوری ما شکل می دهد و شناسانیدن آن موضع خواننده را برای درک درست داوری ما یاری فراوان خواهد کرد.

 

1-«... در این مطالعه مقصود ارزیابی ارزشهای محض شعری هیچیک از این شاعران نیست، بلکه تنها جهان بینی شاعرانه آنها مورد توجه ماست.» (پانویس صفحه 75 کتاب)

بخش اول :
http://www.anthropology.ir/node/18167
 

 

اطلاعات مقاله:

ماهنامه فرهنگی هنری رودکی- آبان ماه 1351- شماره 13- صفحات 30-31

مجموعه لاله تقیان و جلال ستاری

 

ورود به صفحه مقالات فدیمی:
http://www.anthropology.ir/old_articles