یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

چهار منزل دوستی



      چهار منزل دوستی
مرتضی کتبی

در رثای استاد محمود روح الامینی
چهار سال ویک ماه و بیست و هفت روز از من بزرگ تر بود. او اساساً بزرگ من بود ،از بابت ذکاوت و فراست، نکته سنجی و تیز بینی، ظرافت و ملایمت... او اصلاً هم  به من سر بود، همچون یک سرور.او از روستای کوچک با هویتی بود بنام کوه بنان، من از روستای بزرگ بی هویتی بنام تهران، یعنی تهِ ران یعنی ته کوه . او به کوه بنانِِ آباء و اجدادیش می نازید، همان گونه که هم ولایتی  پر قدر و قَدَرش باستانی محبوب به پاریزش می بالد و« از پاریز تا پاریس» می نویسد. من به کجای تهران ببالم، منی که حتی – محل تولدم را که نه – محله ی تولدم را دیگر نمی شناسم: پشت مسجد سپهسالار، خیابان عین الدوله، کوچه ی روحی...روز اولی که همسر آینده ام به تهران پا گذاشت (پنجاه و یک سال پیش را می گویم) به من گفت عجب روستای درندشتی  و هنوز هم به شوخی می گوید village  ton grand یعنی ده بزرگت.آخر برای ما تهرانی های قدیم دیگر نه اصالتی مانده،نه مرجعی و نه نازش و بالشی...
   منزل اول : محمود را برای نخستین بار در مهر ماه سال1330، نزدیک به شصت سال پیش، در دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران، همان باغ سُرسُره خانه ی قجرها دیدم که سال آخر رشته ادبیات فارسی را می گذراند، من هم سال اول زبان فرانسه را.  شکل و شمایلی داشت و موی و بویی...اگر درست بخاطر داشته باشم، هر دو یمان جزو دانشجویانی بودیم که پشت سر مهرداد بهار، پسر ملک الشعرا، شعار مرگ بر شاه که نه ،هنوز زود بود،  ولی مرگ بر ... می دادیم و در یک صف واحد جوش می آوردیم و خروش سر می دادیم. شانزده آذر معروف،همگی با هم از چنگ پلیس که از ساحت دانشگاه و مجسمه ی فردوسی شرم نکرد و به محوطه ی علم و ادب  یورش برد، به خیابان های اطراف خانقاه گریختیم. این همان یورش وحشیانه ای بود که کشته داد و ریاست وقت دانشگاه تهران علی اکبر سیاسی را در برابر محمد رضا ایستاند.
   منزل دوم :آشنایی ما در بهارستان به دوستی ما در مازندران کشیده شد. او دو سه سال پیش از من به دبیری ادبیات  دبیرستان های آمل منصوب شده بود. من هم به دبیری زبان  همین شهر اعزام شدم. او همان روزهای اول راه و چاه را بمن نشان داد و جای مرا،اگر نه در دل ها که در میان همکاران بومی و غیر بومی باز کرد، بطوری که نزدیک بود بقول محلی ها "علی آبادی”مان کنند، یعنی زنمان بدهند که نشد زیرا با قبولی در یک مسابقه پایمان به دیار فرنگ باز شد و رفتم که رفتم. قبل از ترک این منزل بد نیست خاطره ای از محمود تعریف کنم: عصر ها که درب مدرسه ها بسته می شد  گشت و گذار ها در خیابان ساحلی رود خانه ی زیبای هراز شروع می شد. دو ابر مرد ادیب و شاعرشهر، دو معلم با ذوق و با نشاط، یکی خاکی و دیگری بیانی هم درحاشیه همین خیابان قدم می زدند و مشاعره و مشاجره می کردند. آنچه در این هم نشینی و هم زیستی ،هم رازی و هم آوازی زبانزد خاص و عام شده بود این بود که اولی کوتاه  و فربه و دومی دراز و گندمی چرده  زوج ناموزون ولی میمون و خنده آوری را تشکیل می دادند.سر انجام روزی محمود که ذوق شاعری داشت به آنها بند کرد  و این دو بیتی را بالبداهه سرود که آن هم زبانزد خاص و عام شد :
    شنید ستم که خاکیّّ و بیانی          گذشتند از بر یک نکته دانی
    بشوخی نکته دان برداشت آواز     کبوتر با کبوتر غاز با غاز
    منزل سوم: دو سال بعد ازرفتنم(22مه 1358) بود که  برای دیدار خانواده به وطن باز گشتم واین بار بهنگام رفتن (سپتامبر 1960)محمود و دوستش نعمت فرخی  را با خودم بردم و محبت هایی را که در آمل به من کرده بود به او پس دادم. از این دو سال و اندی که در غربت با هم بودیم چه بگویم.خاطرات تلخ و شیرینی دارم که تلخ ترینش جنگ الجزایر بود که تا حدود 1962 به مدت هفت سال طول کشید. جنگ و گریز های خیابانی و بگیرو ببند های  پلیسی عرب های استقلال طلب  پاریسی ... منتها محمود حال و هوای بعد از جنگ را حس کرد.
     منزل چهارم : بازگشت به منزل خودمانی بود، به شهر و دیار، کوچه وبازار،خانه و کاشانه و در نهایت  ورود به دانشگاه مادر. او هم مثل من،ولی چند سال بعد، به شغل اولش  که معلمی بود بر گشت ... کار ها کرد، چیزها نوشت و فریاد ها کشید تا بنای تاریخی و زیبای قجری نگارستان را از حلقوم سازمان برنامه که بیرحمانه چشم طمع به آن  دوخته بود و می خواست به هر قیمت باغ راغ را نه به پارک بلکه به پارکینگ تبدیل کند، بیرون کشید  و به موزه ی دانشگاه تغییر شکل داد و تا آخر هم دانشجویانش را نه در دانشکده که در همین فضای مفرّح تعلیم می داد.  باشد که خدای رحمتش کناد.
   محمودهنر موزه سازی را از خانه ی خود شروع کرده بود : کاسه و پیاله، خرک و پَشتک ، زین و تبرزین،آفتابه و ماهی تابه ، قلمدان و نمکدان ،پیچه و مقنعه، فرش و مفرش ، دیگ و دیزی را کنار هم چیده یا به در و دیوار آویخته بود وپرده و پنجره را جور در آورده بود، ولی افسوس! همه را گذاشت و دیروز رفت . ما هم فردا خواهیم رفت ...غرض نقشی ست کز ما باز مانَد .
                                                                                                                          
معلم پیر مرتضی کتبی
                                                                                                                           تهران،هفدهم اسفند هشتاد نه