یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

مرگ ... و پس از آن؟ ملاقات با "موریس گودولیه"



      مرگ ... و پس از آن؟ ملاقات با "موریس گودولیه"
نیکولا ژورنه برگردان محمد باغی

تصورات از عالم دیگر بر اساس فرهنگ ها و ادیان قطعا بسیار متفاوت اند. اما آنها مشترکا منکر آن هستند که مرگ چیزی غیر از گذار به شکل دیگری از زندگی باشد. "موریس گودولیه" انسان شناسی است که به دست و پنجه نرم کردن با سوالات بزرگ علاقه مند است، او در این راه از ابزار برتر دریانوردی در دریاهای خروشان یعنی دور بین بهره می گیرد. آن دوربینی که امکان رهسپاری به سوی افق های دوردست را فراهم می کند، به همان شکل برای تمرکز بر آخرین پیشرفت های جوامع غربی نیز به کار می آید. با این ابزار، مقایسه ای در زمانی میان "بارویا" های[1] (Baruyas) (گینه نو) دیروز و بارویاهای امروز ارزشمند است. با پیش رفت در این مسیر،  نگاه او در عبور از تنوع منحرف کننده مناسک بر اساس باورها و نهادهای انسانی، به جستجوی  چیزی جلب شد که سازنده اصطلاحی مرجع گردید و آن عبارت است از قدرت خیالات و صلابت سمبل ها.

گودولیه در طول سی سال با نوشتن آثاری مانند (ساختن مردان بزرگ، 1982)، بنیان های نمادین نبوغ (معمای نبوغ، 1997)، تحول وراثت در خانواده مدرن (استحاله خویشاوندی، 2004)، خیال بافی های قدرت(در مبانی جوامع انسانی،2007)، و ارائه خوانشی از مهم ترین جنبه های آثار کلودلوی اشتروس (لوی اشتروس، 2013)،  بی وقفه به کشف سرچشمه های استیلای مردسالاری پرداخته است. آخرین رساله او که  نتیجه همکاری انسان شناسان و تاریخ نگاران است بر مسئله ای به همان اندازه جهانی تاکید دارد: تصورات از مرگ و جهان دیگر. و درسی که او از آن می گیرد به رغم دانایی یک “مونتیین" (Montaigne) -  که برای او فلسفیدن، یاد گیریٍ مردن است -  انسانیت در مجموعه خود ترجیح می دهد فکر کند که این یادگیریٍ زنده ماندن است.

 

چرا مرگ و پس از آن با همدیگر مطرح می شوند؟ یکی پدیده ای فیزیکی است و دیگری باوری است که می توان به آن اعتقاد داشت یا نه.

در واقع این سوال از سوی پزشکانی مطرح شده است که در مورد بهترین راه مواجه با مرگ به طرح سوال از خود می پرداختند، زیرا امروزه، بیمارستان محلی است که بسیاری از افراد سالخورده در آنجا می میرند و آنها گاهی برای مواجه با این موقعیت بسیار تنها هستند. بنابراین بخش های مراقبت تسیکینی برای همراهی کردن با پایان زندگی افراد تاسیس شد.  اما برای پزشکانی که این افراد را همراهی می کنند، این بحران آفرین است؛ زیرا آنها به لحاظ سنتی نقش خود را مانند کسی می بینند که به بیماران زندگی مجدد می بخشد اما در واحدهای تسکینی، ماموران مشایعت کننده به سوی مرگ هستند. مامور مراقبت کننده کم کم نقش یک دوست یا خویشاوندان و نزدیکان را ایفا می کند ... برخی از آنها از من می خواستند تا با یک انسان شناس و یک تاریخ دان بر شیوه ای که از آن طریق مرگ می تواند در فرهنگ ها و دوره های مختلف توصیف و تجربه شود تحقیقاتی صورت گیرد و من گروهی از همکاران را فراخواندم. به این ترتیب بود که  مجموعه ای از مقالات ارائه شد، یعنی چهارده مقاله که به وصف آنچه که از مرگ و جهان دیگر در جوامع مختلف دنیای غربی، شرقی، آمازونی و برای برخی از وابستگاه به عهد باستان و قرون وسطی می دانیم پرداخته اند. این بخش ناتمام است، البته بسیار خوب تفکیک شده است، با این وجود افریقا غایب است.

در واقع نمی باید از مرگ سخن گفت، بلکه سخن از مراحل آن است یعنی از فرد محتضر، لحظه مرگ به معنی دقیق کلمه، و پس از مرگ. تا آنجا که به محتضران مربوط می شود، دو حالت اصلی وجود دارد: یا  آن لحظه را تلخ و ناگوار کنند و آنگاه بر نابودی آینده متوفی اشک ریخته شود، یا آن که هیچ چیزی نشان داده نشود، در این حالت بالاترین آرامش تجربه شده و کل هیجان کنترل می شود. در ادامه و پس از مرگ، الزاما باید اقدامی بر روی بدن انجام پذیرد، باید برای جنازه خدماتی صورت گیرد. در اینجا، روش های مختلفی وجود دارد: به خاک سپاری، سوزانیدن، درمعرض دید قراردادن. سپس دوره سوگواری فرا می رسد، که یک رفتار ضروری اجتماعی است، اما به همان ترتیب یک باور ماورایی است و مبتنی بر آن است که مردگان همچنان به یک شکل یا شکل دیگری به زندگی خود ادامه می دهند .

باورهای پیرامون مردگان، به تآسی از ادیان، خیلی متفاوت نیستند؟

یقینا تفاوت های مهمی وجود دارد، میان ادیان قبیله ای (سولکاس ها، بارویاس ها، استرالیا یی ها، میراناس های آمازونی)، ادیان مدنی(رومی ها، یونانی ها)، و ادیان جهانی، یکتا پرست ها یا دیگران ( از هندوئیسم تا اسلام). اما هر چند که سخن از سیستم های اعتقادی کاملا متفاوت در میان باشد ، با خواندن آنچه که "ژان کلود گالی" در مورد مناسک سوزاندن بدن مردگان در هند می نوشت این نظریه بر من آشکار شد که نکته ای که او در مورد هدفشان مطرح کرد می توانست عمومیت یابد. یعنی این نظریه که مرگ در مقابل زندگی که برعکس آن است قرار ندارد، اما نقطه مقابل تولد است. در اندیشه هندی، این به تناسخ مربوط است. افراد زنده، متناسخین هستند و خودشان نیز پس از مرگ شان در بدن دیگری تناسخ می کنند. اما در تمدن های دیگر، در جاهایی که باوری به «چرخش تولد های مکرر» وجود ندارد، (انسان پس از مرگ) همان شمایل خود را باز می یابد، شمایلی که در تولد، با مرگ و نه با زندگی مقابله می کند چرا که مفروض تمامی ادیان – به عنوان امری ثابت که در میان همه آنها عمومیت دارد-  این است که زندگی دیگری پس از مرگ وجود دارد.

این مربوط به چه عناصری است؟

در هیچ نقطه ای از جهان، مرگ به روشنی و سادگی به عنوان پایان زندگی نگریسته نشده است، بلکه مانند تفکیک عناصر گرد آمده در تولد به آن نگریسته می شود. این عناصر تنها نتیجه آمیزش جنسی یک زن و یک مرد نیستند، بلکه همیشه حاوی ترکیبی هستند که از نیاکان یا سپهر اندیشه یا همچنین در ادیان بزرگ، از خدایان یا یک خدای واحد ناشی شده است. در عقیده مسیحی، این روح است. بر عکس در لحظه مرگ، همان عنصر، زندگی  را پس از جدایی از دیگر عناصر ادامه می دهد: این یک باقی مانده است، که «اندیشه» ، «روح» یا «دوگانه» یا حتی به گونه ای دیگر نامیده خواهد شد. در میان اشراف چینی تصریح می شده که هر وجود انسانی ده روح  دارد که هفت تا سنگین و سه تا سبک هستند. در مرگ، سه روح سبک به آسمان ها پر می کشند، و هفت روح سنگین به زمین می روند. مرگ آنچه را که تولد جمع کرد تجزیه می کند.

اما این نظریه که می تواند تعجب برانگیز باشد با چه چیزی منطبق است؟

این نظریه از انکار مرگ نشات می گیرد. بر طبق این نظریه مرگ طبیعی نیست: در اسطوره های متعددی، مرگ از یک حادثه یا اشتباه انسانی ناشی می شود. احتمالا می توان انتظار داشت که نمایش ارائه شده از سوی طبیعت، انسان ها را از این اندیشه باز بدارد که آنها از حیوانات و گیاهانی که همه روزه مرگ شان را می بینند متفاوتند. اما این دیدگاهی بسیار سطحی از چیزهاست، زیرا قوه خیال به همان شکل در مورد طبیعت کار می کند. برای مثال یک اسطوره گینه نویی که در نوع خود منحصر به فرد نیست وجود دارد، که بر طبق آن انسان ها، قبل از تبدیل شدن به میرنده، مانند مارها بوده اند: به صورت فصلی پوست عوض می کرده اند و به این ترتیب همیشه جوان می مانده اند. و سپس پیرزنی اشتباهی مرتکب شد و انسان ها مردنی شدند. در واقع، مردم گینه نو همانند ما می دانند مارها روزی می میرند، اما این تصویرخیالی، برگرفته از مشاهده طبیعت، اجازه می دهد بیاندیشیم که شاید انسان ها، اگر چیزها مانند قبل ادامه پیدا می کردند، الزاما میرنده نمی بودند و نیاز نمی داشتیم تا به جهان های خیالی پیچیده برای توضیح این که مردگان چگونه و تحت چه شکلی به حیات خود ادامه می دهند وارد شویم. در اسطوره شناسی یونانی، این مسئولیت پذیری "اپیمته"، برادر بی احتیاط "پرومته" بود که "پاندورا" را با خود برد و به این ترتیب در میان مردم اجبار به کار کردن برای سیر شدن، ازدواج کردن و بویژه مردن را مقرر کرد. آدم و حوا برای آن که می خواستند از درخت آگاهی میوه بچینند از بهشت رانده شدند، این تقریبا همان داستان است...

با این وجود تمامی این قصه ها چیز مهمی در مجموع ندارند؟

تنوع پایان ناپذیر و پیچیدگی مناسک و افسانه ها نمی باید مانعی برای فهم شان باشد. این نظریه که مرگ در تقابل با تولد است نکته ثابت بنیادینی است و به آنجا منتهی می شود که باید گونه ای از زندگی را که با حیات زندگان متفاوت است متصور شد. غالبا این یک حیات غیر مادی است، اما تابع قواعد بسیار مشابه با زندگی این جهانی می باشد. باید محلی را متصور شد که مردگان در آنجا به حیات خود ادامه می دهند، و مناسکی که عبور به سوی آن مکان را در بر می گیرند. اما این شامل تمامی مردگان نمی شود: دشمنان، مجرمین یا کسانی که خودکشی می کنند و احتمالا آنانی که به درستی مشایعت نشده اند، می توانند به سادگی به عنوان مردگان بد محکوم شوند، مردگانی که باعث شرم زندگانند و در صدد نابودی آنانند. بنابراین ما از مردگان نزدیک سخن می گوییم، از آنانی که پس از مرگشان، زندگان رابطه ی خود را با آنان حفظ خواهند کرد.

دریافت های کاملا متمایزی ازجهان پس از مرگ، روز جزا، جهنم برای گناهکاران و بهشت برای صالحان وجود دارد، آیا این تفاوت مهمی است؟

در واقع بسیاری از ادیان در برابر مفهوم قیامت بی تفاوت هستند، و باور ندارند که سرنوشت مردگان به زندگی که سپری کرده اند بستگی داشته باشد: همه، یا تقریبا همه آنها، در یک شرایط سخت قرار دارند، و محل واحدی را تصور می کنند که مردگان در آنجا سکونت دارند. این وضعیت اکثر ادیان قبایلی ناگراییده به یک دین جهانی مانند اسلام ، مسیحیت و بودائیسم است. در اقیانوسیه، این مکان غالبا یک جزیره یا یک دهکده ای دور دست است.

ادیان بزرگ و قدیمی، مانند ودیسم (برهمائیان اولیه- مترجم) معتقدند که سرنوشت مردگان نتیجه اعمال گذشته آنان است. برای مثال در بودائیسم، تناسخ به شایستگی ها یا ناشایستگی هایی که فرد در طول حیات خود داشته است بستگی دارد، در حالی که نیروانا (در بودائیسم فرونشستن "کارما" یعنی امیال انسانی است که زنجیره تولدها و مرگ ها را به دنبال دارد- مترجم) آن تقدیر مرگی است که به هوشیاری کامل رسیده است. این روش قضاوت مردگان می تواند به عصر توسعه دولت ها و امپراطوری ها مربوط باشد، و به این نتیجه که حاکمان زمینی از اعمال عدالت واقعی ناتوان بوده اند و این که تنها خدایان به این کار توانایند.

در ادامه، یهودیت، مسیجیت و اسلام  معتقدند که روح ها از سوی خدا قضاوت می شوند، به واسطه اعمال شر و اعمال خیر شان، که در تداوم آن برای ابدیت رنج جنهم را متحمل می شوند یا بهشت برین و جاودان را بدست می آورند. این اصل رستگاری است، که با اصل رهایی بسیار متفاوت است. مسیحیت عالم برزخ را با تاخیر برساخت، عالمی که در آن امکان پرداخت هزینه دسترسی به آسمان فراهم می شود. به هر تقدیر، تمامی این ادیان در این اصل که مرگ پایان حیات نیست بلکه نقطه مقابل تولد است توافق دارند.

بنابراین ادیانی وجود دارد که در آنها خدایان مردگان را بر اساس شایستگی هایشان قضاوت نمی کنند. با این حال جهان آخرت اهمیت کمتری پیدا نمی کند؟

در ادیانی که خدایان وجود دارند اما در آنها نیاکان اهمیت بیتشری در زندگی روزمره دارند، این نیاکان – بر اساس احترامی که  برخوردارند – می توانند زندگان را پاداش یا جزا دهند.  دلایلی وجود دارد برای این که تصور کنیم که با کشاورزی و دامپروری، انسان ها در مقایسه با پیشینیان شکارچی – میوه چین خود،  بیشتر در معرض پیش آمدهای طبیعی قرار داشتند، باید با اغماض گفت که این پیشینیان کمتر احترام نیاکان را پاس می داشتند و اشکال دیگری از روابط با مردگان داشتند. پس اکنون خدایان متکثر می شوند و الهه گان یا مجموعه خدایان دارای سلسه مراتب ظهور می کنند. این نظریه که مردگان یک توانایی هنجاری دارند و بنابراین ضرورت دارد که رابطه ای با آنان برقرار کرد بسیار کهن است. مردگان حامی هستند و در همان حال مجازات نیز می کنند: آنها همراهانی هستند کاملا مانند دیگر زندگان.

دعا برای جهان پس از مرگ روشی برای حکمرانی بر انسان ها و در نتیجه یک ایدئولوژی نیست ؟

قطعا، این استغاثه می تواند برای حکمرانی بر انسان ها مورد استفاده قرار گیرد، و تهدید به یک تناسخ بد یا تهدید به جهنم بخشی از شیوه های ساخته شده  بوسیله قدرت های مذهبی هستند که برای برتری بخشیدن به خواسته های اخلاقی یا اجتماعی شان مورد استفاده قرار می گیرند. امانوئل کانت، که به طور ویژه مومن نبود، نوشته است که ایمان به زندگی روح پس از مرگ یک اصل مسلم از عقل ناب عملی بوده، به عنوان یک باور ضروری به حاکم صالح. این نکته بیانگر آن است که از نظر او اگر ما به وجود یک جهان پس از مرگ و امکان رستگاری قانع نمی شدیم، احتمالا از تمامی الزامات اخلاقی  سر باز می زدیم. این یک مفهوم کاملا مسیحی و جزایی است اما این مفهوم برای او از عقل نشات می گرفته است. اما کانت اصلا جوامع قبایلی را که ادیان شان حیات انسان ها پس از مرگ را تایید می کردند اما هر گونه قضاوت پس از مرگ را مردود می دانستند نمی شناخت.

به بیان دیگر، تصورات از جهان پس از مرگ می تواند پاسخ هایی برای سوالات وجودی باشد؟

اساسا، من فکر می کنم که در ضرورت مرگ ناگزیر، چیز غیر قابل قبولی وجود دارد. این نشان دهنده عدم پذیرش جدی شرایط ماست و فراتاریخی و جهانی است. زیگموند فروید  دو قوه را در انسان برجسته می کرد: "اروس و تاناتوس" ما در یک دوگانگی زندگی می کنیم ، مرگ پایان بهره مندی از زندگی است. انکار مرگ، تمایلی است برای درک لذت های زندگی. دانش های  پیشرفته تر باید مرگ را برای آنکه قابل پذیرش باشد ایده آلیزه کنند. آنها باید چیزی را پیشنهاد کنند، ارزشی را، بنابراین فرمی از حیات را. برخی از عرفا خود را قانع کرده اند که مرگ آغاز زندگی واقعی است. زندگی پس از مرگ می باید زیباتر از زندگی کنونی باشد، بنابراین باید خود را برای آن مهیا کرد. این محصول تصوری قدرتمند است که بار دیگر انکار مرگ را هدف می گیرد. نباید متعجب شد و همچنین اعلام مرگ خدا و نابودی تمامی اعتقادات مشکل است. بشریت محتاج آن است که باور کند که غیر ممکن ممکن است.

احتمالا مواجه با این اندیشه که پس از مرگ همه چیز پایان می یابد وحشتناک است؟

قطعا، از منظر روشنفکرانه این قابل اندیشیدن است: برخی از فلاسفه یونان باستان و لاتین به این اندیشیده بودند، و برای مثال افلاطون با اعلام این که بخشی از وجود نامیراست، در مقابل آنها قد علم کرد. این نظریه همواره وجود داشته اما انکار شده است و در همان دوره تصورات رقیب دیگری نیز مانند حلول ارواح یافت می شود. اما اگر به گرایش های پذیرفته تر در جهان نگریسته شود، در واژه زندگی، به نوعی انکار مرگ مشاهد می شود. قرن هیجدهم و فلاسفه روشنفکری در اروپا، سپس جدا سازی دولت و دین در فرانسه و همچنین فردگرایی منزلت یافته به عنوان شیوه زیستی، گسست روابط خانوادگی گسترده، تمامی این موارد باعث شد که افراد حالتی مبهم در برابر مرگ داشته باشند. در جامعه معاصر گرایش به نادیده انگاری مرگ، محدود کردن مراسم عزاداری و خالی کردن آنها از ابعاد متافیزیکی شان است. اما نمی توان از دفن مردگان، سرزدن و اهدای گل به آنها خودداری کرد. این خود شکلی از باور به زنده بودن آنان است. در جوامعی که بیشتر به مناسک گرایش دارند، خوراکی هایی به مردگان هدیه می شود. چینی ها برای مرگان پول مجازی می سوزانند، و حتی تصاویری از کامپیوترهای قابل حمل و اتومیبل ها را.

آیا نمی توان صادقانه مادی گرا شد؟

این باور که حیات پس از مرگ وجود دارد کاملا غیرشهودی است. هرگز کسی ندیده است که روحی از بدن مرده ای خارج شود. اما به آن باور دارند، این الزاما با ابداع مراسمی برای درگذشتگان صورت می گیرد و همه آنها به دین وابسته نیستند. برای مثال عمل احترام به سخن درگذشتگان به شیوه ای وسواسی در زمینه ارث یا مراسم دفن مانند باور به وجود روح کاملا نمادین است. در حالی که درگذشتگان حقوق دیگر خود را از دست می دهند اما این حق محفوظ می ماند و این گونه ای از ادامه حیات است. ما همگی روابط احساسی با اشیاء جامانده از نزدیکان مان برقرار می کنیم، در حالی که هیچ فایده ای برایمان ندارند اما نگهداری شان می کنیم . آنها بخشی از این اشیایی هستند که نه می توان فروخت و نه می توان بخشید. امروزه در بعضی از قبرستان ها امکان دسترسی به سایت های شخصی برخی از درگذشتگان وجود دارد، سایت هایی که در آنها عکس های خود را قرار داده اند، موزیک های مورد علاقه، یادگارهای دوستی هایشان را. حتی در فقدان اندیشه پیشرفته ای پیرامون جهان پس از مرگ، نمادینه بودن حالات و اعمال موید گونه ای از حیات مردگان در میان ماست.

 

موریس گودولیه

انسان شناس، مدیر مطالعات EHESS، او به تازگی انتشار "مرگ و جهان پس از آن " در مرکز   CNRS، 2014 را هدایت کرده است.

 

برگردان : محمد باغی

http://anthropology.ir/node/25868

 

 

[1] - بارویاهای گینه نو مورد مطالعه دقیق موریس گودولیه قرار گرفته اند. این اقوام هنوز در حالت اولیه زندگی می کنند و جامعه آنان کاملا مردسالار است.از نظر گودولیه این جامعه مردسالار ترین جامعه از این نوع در جهان است. آنها مردان را فرزندان خورشید و زنان را آفریده شده توسط ماه می دانند و بنابراین به برتری مردان اعتقاد دارند. مردان اسپرم و زنان شیر دارند اما شیر زنان نیز حاصل از اسپرم مردان است و  ... - مترجم