چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

یک فیلم یک تجربه؛ «بی‌بی‌مراد»



      یک فیلم یک تجربه؛ «بی‌بی‌مراد»
همایون امامی

«بی‌بی‌مراد» عنوان فیلمی ‌بود که به مجموعه‌ای به نام «غذا‌های آیینی» تعلق داشت و در شبکه چهارم سیما ساخته می‌شد، همانطور که از اسم آن پیداست این مجموعه قصد داشت با نوعی مردم‌نگاری  تصویری، از منظر خوراک، دریچه‌ای به زندگی و آیین‌های مردم روستا‌ها و شهر‌های دورافتاده‌ی ایران بگشاید. با توجه به آنکه در آن زمان – سال 1388 - بحث مردم‌شناسی خوراک در ایران بحث نسبتاً جدیدی محسوب شده و صرف نظر از دو فیلم که هر دو بنام «بلوط» (1) در این زمینه ساخته شده بودند، تا به حال در سینمای مستند ایران به عنوان دست‌مایه‌ای برای کار، کمتر مورد استفاده قرار گرفته است، خوشحال بودم که با موضوعی نو کار خواهم کرد. خیلی زود رقم پایین بودجه­ی فیلم چون پتکی بر سرم خورد. کمی‌ درنگ کردم که بپذیرم یا نه. ولی چند عامل تردید مرا در مورد پذیرش طرح از میان برداشت و من پذیرفتم که این فیلم را بسازم. در این امر دلایل چندی داشتم ولی مهم‌ترین آنها پس از شرایط بدِ کاری، جذابیت موضوعی بود که دوست می‌داشتمش و علاقمند به تجربه‌ی آن بودم. پس از عقد قرارداد و پیش ­آمدن زمینه‌های اجرایی کار، صحبت از تحقیق را به میان آوردم که همواره در مستند‌سازی دل‌مشغولی اصلی و اولیه من بوده است. تهیه‌کننده که از دوستان قدیمی ‌من بود  گفت که این پروژه بودجه‌ی تحقیقاتی مستقلی ندارد، ولی تحقیق مختصری در حد اطلاعات اولیه – و البته به نام تحقیق – انجام شده و متنی فراهم آمده که تحویل می‌شود. لحظه‌ای بعد تحقیق برابر من بود. دقیقاً یک صفحه و نصفی (در قطع A4) نوشته‌ای در مورد یک آش به نام «آش بی‌بی‌مراد». همین و والسلام. کاغد را زیر و رو کردم و همان لحظه‌ی نخست فهمیدم که باید خودم پاشنه‌ها را ور کشیده و در این مورد به تحقیق بپردازم. از دفتر دوست تهیه‌کننده‌ام که بیرون زدم به این فکر می‌کردم که ما با پذیرش قراداد‌های نازلی از این دست نوعی مالیات می‌پردازیم. مالیاتی که نه بر درآمد که بر عشق ما به فرهنگ و هنر و تمدن این کشور کهنسال تعلق گرفته است. بگذریم.

چند سال قبل در واحد مردم‌شناسی سازمان میراث فرهنگی همایشی با عنوان «همایش خوراک و فرهنگ» برگزار شده بود (2) و از منهم دعوت به عمل آمده بود تا در مورد دو فیلم بلوط - یکی ساخته‌ی نادر افشار نادری و دیگری ساخته‌ی غلامحسین  طاهری‌دوست صحبت کنم. در آن همایش بود که برای نخستین‌بار با مفهوم «مردم‌شناسی خوراک» آشنا شدم. فرصت چندانی نبود. به سراغ یاداشت‌ها و بروشور همایش رفتم و پس از کمی ‌پرس و جو توانستم به مقاله مختصری در این مورد دست پیدا کنم. چند روزی نگذشته بود که باخبر شدم از حسن تصادف میراث فرهنگی به نشر مجموعه مقاله‌هایی در مورد مردم‌شناسی خوراک اقدام کرده است. پس از آن مقاله این دومین منبع قابل اعتنایی بود که می‌توانست منبع تحقیق من باشد. مقاله یا منبع دیگری نبود. جسته بودم و نیافته بودم. برف سنگینی می‌بارید. با هزار زحمت شماره تلفن ناشر را پیدا کردم، کار چاپ و صحافی کتاب به پایان رسیده بود، ولی هنوز تا زمان پخش یکی دو هفته‌ای فاصله داشت. در تماس با ناشر از او خواستم در صورت امکان با توجه به نیاز اضطراری من به کتاب، یک جلد از آن را به من بفروشد. پذیرفت و پس از هماهنگی، به دیدارش رفتم. کتاب را برایم نزد پدر و مادرش گذاشته بود که گرفتم و با شور و شعفی کودکانه در آن انبوه برفِ میدان ونک به خانه برگشتم.

فرصت مطالعه‌ی جدییِ تک‌تک مقاله‌ها نبود. ناگزیر به تورق و گزینش یکی دو مقاله بسنده کردم و آماده حرکت شدم. مقصد ما روستایی حوالی شاهرود بود. روستایی به نام « فِدافِن» و من در این سفر همراه مدیر تولید پروژه بودم که انسان شریفی بود و یکی از عوامل پیشرفت موزون و سریع تولید، مدیریتی بود که او اعمال می‌کرد. یادش بخیر. قبل از سفر در تماسی که با دوست تهیه‌کننده‌ام داشتم از او خواسته بودم که به من مهلت دهد تا پیش از شروع به تصویربرداری چند روزی در ده بمانم و به اصطلاح به تحقیقاتکی میدانی سر و سامان دهم. متأسفانه موافقت نشد. شاید بهتر باشد بگویم امکانش نبود وگرنه آن دوست هیچگاه محبت خویش را از من دریغ نداشته است.

ساعت هفت عصر به اتفاق مدیر تولید راه افتادیم و با اتوبوس، ترمینال جنوب را به قصد کاشمر، ترک کردیم. ساعت چهار صبح کاشمر بودیم. اول باید سراغ آقای محمد کریمی‌ فروتقه می‌رفتیم. ایشان یکی از همراهان برنامه «فرهنگ مردم» بود که به ابتکار زنده‌یاد ابوالقاسم انجوی شیرازی در رادیو اجراء می‌شد. آقای کریمی ‌منتظرمان بود. خیلی زود صبحانه آوردند. صرف شد و سه نفری عازم روستای فِدافِن شدیم. روستایی با سروی کهنسال که می‌گفتند قدمتش را نزدیک به هشتصد‌سال تخمین زده‌اند. فقط توانستیم در روستا گشتی بزنیم و با حس فضا، معماری و کوچه بندی ده و عناصری از زندگی روستائیان آشنا شویم. به مسجد روستا هم سر زدیم. جایی که قرار بود لوکیشن اصلی ما باشد. با توجه به آنکه برنامه آش نذری از مراسم و آیین‌هایی بود که معمولاً هر پنجشنبه بی وقفه انجام می‌شد، با صلاحدید روحانی مسجد، و در جوار آن آشپزخانه‌ای هم ساخته بودند. که از آنهم بازدید کردیم. دیگ و دیگ‌بر‌های مختلف و انواع ملاقه و کفگیر و سبد و ظرف‌های مختلف و انواع کاسه و بشقاب، در گوشه و کنار آشپزخانه دیده می‌شدند. در یک گوشه هم یک وان حمام قرار داشت که با شیر‌های سرد و گرمش به شستن ظرف‌ها اختصاص داشت. بالا که می‌آمدی و به صحن مسجد که قدم می‌گذاشتی خیلی زود کنار چند پرچم و بیرق سیاه و نشان و علامت که در گوشه‌ای خودنمایی می‌کرد، جایگاه خاصی تعبیه شده بود که فضای روحانی مسجد را به آشپزخانه متصل می‌کرد تا تبادل ظرف‌های آش با سرعت بیشتر و به آسانی صورت پذیرد. مثل هر مسجد دیگر محرابی داشت  که با کاشیهای منقش به  آیه‌های قرآن تزئین شده بود و منبری که لابد به روحانی مسجد اختصاص داشت تا بخشی از فعالیت موظف و ارشادی خود رادر آنجا انجام دهد.

راستش تا به آن موقع همواره فیلم‌هایم را اگر نه در شرایطی مناسب، که با کمی ‌صبر و حوصله ساخته بودم. هیچ‌گاه پیش نیامده بود که خواسته باشم روند فیلم یا تصویربرداری را با جریان تند و سریع واقعیت همراه و همساز کرده باشم. هر جا که خواسته بودم فیلمبرداری را متوقف کرده و پس از راهنمایی‌ها و توضیحات برای همکارانم در گروه فیلمبرداری و یا در میان آنهایی که زندگیشان را برابر دوربین جان می‌بخشیدند دوباره از نو شروع کرده بودم؛ ولی این بار قضیه فرق می‌کرد و من می‌رفتم که تجربه‌ی دیگری بیاندوزم. تا یادم نرفته این را هم بگویم که تمام تلاش من برای پیدا کردن آدم‌هایی که فردا قرار بود در زیرزمین مسجد، آش نذری بپزند بی نتیجه باقی ماند. گویا آنها که صاحبان نذر بودند قرار بود  از کاشمر به فدافن بیایند.. یادم میآید وقتی هم از آدم‌های مختلف می‌پرسیدم که فعالیت آشپزخانه و پخت آش چه ساعتی شروع می‌شود همه گفته بودند ساعت 9 صبح. و من باور کرده بودم.

آن روز‌ها فدافن هوای سردی داشت. با این که فصل پاییز بود و هنوز تا زمستان زمان زیادی باقی مانده بود ولی شبها بخاری روشن می‌کردیم و بیرون که می‌رفتی هوای سردِ خشک گونه‌ها و دستهایت را می‌آزرد. من به عادت همیشگی‌ام که معمولاً روز فیلمبرداری زودتر از همکارانم از خواب بلند می‌شدم، در شرایطی که صدای نرم نفس‌ها و گاه خر و پفی با خورخور صدای بخاری آمیخته بود از خواب بیدار شدم و در جایم نشستم. همه خواب بودند.  خوابی عمیق و این را می‌شد از نفس‌های عمیق و نرمشان فهمید. احساس کردم دلشوره دارم. از خودم مدام می‌پرسیدم نکند آنها - زنان روستا و یا آنها که قرار بود از شهر پیدایشان بشود- حالا در زیرزمین مسجد کارشان راشروع کرده باشند. ولی تا می‌آمد این فکر در دلم آشوبی به پا کند بخودم نهیب میزدم: فکرت جای بد نرود. دیدی که همه یک حرف زده بودند و آنهم ساعت 9 صبح بود. با این یادآوری کمی ‌آرامش به دلم باز می‌گشت ولی کمی ‌بعد باز همان دلشوره و اضطراب بود که سراغم را می‌گرفت. تا این که تصمیم گرفتم بلند شوم و بروم مسجد ببینم چه خبر است. موقع رفتن به فرزاد پاک مدیر تولید فیلم که سرش را با کنجکاوی از زیر پتو بیرون آورده و نگاه پرسان و خواب‌آلودش را به من دوخته بود،  گفتم که به مسجد می‌روم و او آماده باشد که اگر تماس گرفتم تندی بچه‌ها را جمع و جور کرده با خود به مسجد بیاورد. او هم به علامت موافقت سری تکان داد و دوباره سرش را زیر لحاف فرو برد. و من از اطاق و کمی ‌بعد از آن خانه روستایی که به یکی از اعضاء شورای فدافن اختصاص داشت و برای فیلم‌سازی در اختیار ما گذاشته بود خارج شدم. خیلی زود سرما گونه‌هایم را آزرد. دستهایم را در جیب اوورکتم فرو برده بودم و در مسیری که نمی‌دانستم به کجا می‌رود شروع به حرکت کردم. با این امید که یکی از اهالی را ببینم و از او آدرس دقیق مسجد را بپرسم. ولی در آن ساعت پرنده‌ای در کوچه پس‌کوچه‌های ده پر نمی‌زد. با خودم فکر می‌کردم نکند کار عبثی کرده باشم. حالا مسجد را از کجا پیدا کنم؟ در این فکر و خیال‌ها بودم که مردی را دیدم با بیلی و جوالی در دست دیگرش. به کجا داشت می‌رفت برایم مهم نبود. با دیدن او برقی از خوشحالی در جشمانم دوید. او راهنماییم کرد ومن توانستم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می‌کردم مسحد را پیدا کنم. بادیدن درِ باز مسجد آه از نهادم برآمد، و وقتی که به داخل رفتم و زنانی را گرم سبزی خرد کردن دیدم دست و پایم را گم کردم و بی‌اختیار دستم رفت که تلفن همراهم را بیرون آورده و به دوستانم و آقای پاک زنگ بزنم. ولی تلفن آنتن نمی‌داد و من مستأصل مانده بودم که چه کنم.؟ خوشبختانه شماره یکی از اعضای شورای ده که در آن حوالی بود جواب داد و او با صدای خواب‌آلوده‌ای گفت بفرمایید. ماجرا را به او گفتم و خواهش کردم که با تلفنی ثابت به منزلی که ما در آن مستقر شده بودیم تلفن بزند و به فرزاد پاک وبچه‌ها بگوید که جلدی خودشان را برسانند. تا بچه‌ها بیایند رفتم داخل زیر زمین تا سر و گوشی آب بدهم و محل‌های مناسب کاشت دوربین را بنا به همان عادت قبلی تعیین کنم.

طولی نکشید که بچه‌ها سر و کله‌اشان پیداشد. بابک نعمتی دوربین به دست آمد تو و پشت سرش هم محمدرضا دیودل که گویا همان توی ماشین میکروفن و بوم را سر هم کرده بود و حاضریراق بود که کار را شروع کند. خانم‌ها هم که کار خودشان را می‌کردند و هر از چند گاهی، سبزی‌های خرد شده را در سینی‌های بزرگ‌تر خالی می‌کردند. اولین پلان فیلم با تصویربرداری از سه خانم که مقابل در نشسته بودند و سبزی خرد می‌کردند شروع شد. بعد رفتیم سراغ خانمی‌بلند بالا که با کفگیر بزرگی که به دست داشت کنار دیگ بزرگی ایستاده بود و گه‌گاه با کفگیر دستش آب را به هم می‌زد. به تدریج گرم می‌شدیم و خانم‌ها هم همینطور. سینی‌های بزرگ سبزی بود که یکی پس از دیگری در آب جوش ریخته می‌شد. یکی رشته‌ها را از توی جعبه درمی‌آورد و آنها را از وسط می‌شکست و توی یک سینی بزرگ می‌گذاشت. سینی که پر می‌شد یکی سر می‌رسید و سینی را برای خالی کردن در آب جوش از آنجا به کنار دیگ می‌برد و در حالی که مدام همراه خانم‌های دیگر صلوات می‌فرستادند آنرا در دیگ خالی می‌کردند.حالا دیگر ما کارمان را سریع‌تر انجام می‌دادیم. تند و تند از هر طرف تصویربرداری می‌کردیم. برای اولین بار بود که در چنین موقعیتی قرار می‌گرفتم. لحظه‌ای را نباید از دست می‌دادیم. و اینجا بود که فهمیدم دوربین روی دست چه معجزه‌ای می‌کند و مهم‌تر از آن سرعت بابک بود که ته دلم را قرص می‌کرد. تعداد خانم‌ها در حال بیشتر شدن بود. هرکسی می‌خواست یک گوشه‌ی کار را بگیرد و در ثواب این آیین مذهبی سهیم باشد. چرا که در باور اینان و بسیاری دیگر از هموطنانمان در نقاط مختلف ایران، در صورت قبولی آن نذر و نیاز،  ثواب آن به حساب همه نوشته شده و راه را برای برآوری نیاز‌ها و حاجات آنان باز می‌کند. این بود که ساعت به ساعت بر شمار زنهای داخل آشپزخانه‌ی مسجد افزوده می‌شد و عبور و مرور را بیشتر مختل می‌کرد. بخصوص برای ما که نیاز داشتیم در آن آشپزخانه‌ی نه چندان بزرگ و وسیع، خودمان را به سرعت از نقطه‌ای به نقطه دیگری برسانیم و یا با دوربین، حرکت زنی که وظایفش را انجام می‌داد تعقیب کنیم. زنی که  مثلاً مجمعه سبزی را از گوشه‌ای از مسجد به پای دیگ می‌برد تا به محتویات آن اضافه کند. این مشکل در مورد صدا با بوم و میکروفن و چندین متر کابل واقعاً دست و پا گیر شده بود. حالا دیگر جمعیت به بالاترین میزان خود رسیده بود و علاوه بر کند‌سازی حرکت، بر شدت گرما نیز می‌افزود. عرق می‌ریختیم و مدام در تکاپو بودیم که ناگهان صدای فریادی همه را برای چند لحظه بر جای خود میخکوب کرد. زنی که گویا صاحب نذر بود به من برآشفته بود و بر سر من داد می‌زد. که تو وگروهت باعث شده‌اید من کارم خوب پیش نرود. با خشم دستانش را در هوا تکان می‌داد و در حالی که با طبقه‌ی بالا که صحن مسجد بود اشاره می‌کرد و می‌گفت مهمانان من آنجا منتظر آش هستند و شما نمی‌گذارید ما کار‌هایمان را انجام بدهیم و مدام کار ما را به تعویق می‌اندازید. من به خودم آمدم. تا به آن لحظه از کند شدن سیر کارم و حضور زنها و گرما برآشفته بودم، ولی هیچ‌گاه به این نیاندیشیده بودم که فعالیت ما تا چه حد بر فعالیت آنها اثر منفی دارد. برای مدتی فراموشم شده بود که آنجا رخداد اصلی پختن آش است نه تصویربرداری. خیلی زود به خودم آمدم و از تصویربردار چالاکم خواهش کردم دوربین را خاموش کند و گفتم بچه‌ها فعلاً کار متوقف تا ببینیم چه می‌شود. بچه‌ها نفسی کشیدند و به گوشه‌ای رفتند تا با استفاده از این فرصت استکانی چایی بخورند و یا اگر دست دهد صبحانه‌ای. من با ندامت و شرمساری هرچه تمام‌تر به زن نزدیک شدم ودر کمال صداقت به او گفتم ببخشید. از الان من فقط در خدمت شما هستم تا کارهایتان بهتر پیش برود. و او که اتنتظار این برخورد مرا نداشت. سرش را به زیر ‌انداخت و انجام کاری را بهانه کرد و به گوشه‌ای رفت و من برای کمک در جابجایی دیگی نسبتاً بزرگ به سوی دیگری رفتم. خیلی زود همهمه زنها جایگزین سکوت شد و رفت و آمد‌ها و فعالیت ادامه پیدا کرد. مدتی گذشت. با صدای فرزاد پاک مدیر تولید فیلم به آن طرف نگاه کردم در گوشه‌ای خارج از آشپزخانه قالیچه‌ای پهن کرده بودند که سفره‌ای بر َآن پهن شده بود. نان و پنیری و چند استکان چایی. تازه آن وقت بود که احساس خستگی کردم. کفش‌هایم را درآوردم و گوشه‌ای نشستم. خیلی زود چایی داغ خستگی‌ام را تسکین داد. آن‌طرف‌تر بابک نعمتی را دیدم که داشت محتویان کارت حافظه پر شده‌ای را در لبتاپ کپی می‌کرد. با تعجب پرسیدم به این زودی هر دو تاش پر شدند؟ گفت چندان هم زود نیست. سه چهار ساعتی است که کار می‌کنیم. مگه چقدر ظرفیت دارند؟

خوردن صبحانه تمام شده بود ولی هنوز عملیات کپی تصویر‌های برداشته شده در لپ تاپ ادامه داشت یک‌ ساعتی می‌شد که کار را تعطیل کرده بودیم. داشتم فکر می‌کردم که بد هم نشد هم بچه‌ها کمی‌خستگی در کردند و هم حافظه‌های دوربین تخلیه شدند. در این افکار بودم که حس کردم کسی بالای سرم ایستاده است. نگاهم را که بالا گرفتم همان زن را دیدم با قدرشناسی و ندامت خاصی به ما می‌نگریست. بلافاصله از جا بلند شدم و گفتم در خدمتم. با لبخند از لحن تندش عذرخواهی کرد و گفت ببخشید نگرانی از این که آش به موقع آماده و تقسیم نشود باعث عصبانیت من شد. ببخشید. من به او توضیح دادم اینجا اوست که باید حضور مزاحم ما را ببخشدکه باعث کندی کارش شده بودیم. با همان لبخند گفت خواهش می‌کنم کارتان را ادامه بدهید. بچه‌ها که دیدند من کفش‌هایم را پا کردم آنها هم برخاستند و رفتند سراغ کفش وکلا و ابزار‌‌هایشان و کار دوباره شروع شد. احساس کردم کمی ‌محیط آشپزخانه خلوت‌تر شده است. شاید این ترفندی آگاهانه از جانب آن خانم و همراهانش بود تا ما هم بتوانیم به کارمان برسیم.

خیلی زود ادامه تصویربرداری را از سر گرفتیم. حالا این گرما بود که هُرمش راه و بی‌راه به صورتمان می‌‌خورد. حالا پخت آش به پایان رسیده بود و نوبت اجرای مراسمی ‌بود که باید انجام می‌شد. منقلی آوردند که دود اسفند از آن برپا بود. دو سه دور دور دیگ اصلی آش گرداندند و بعد زنهایی دور دیگ حلقه زده بودند و آماده می‌شدند تا از یک کتاب دعا دعایی را بخوانند.  اگر درست یادم باشد دعای زیارت عاشورا بود. همه گرداگرد دیگ حلقه زدند و یکی از آن میان که از دیگران بهتر می‌‌خواند خواندن را شروع کرد. دیگران هم با او می‌‌خواندند. بعد از خواندن، نوبت باز کردن در دیگ شد. در را برداشتند و هریک آماده هم زدن آش شدند. شاید تمهیدی برای جا افتادن بهتر آن. به چهره‌ها که آش را با تکه چوبی هم‌ می‌زدند، دقت کردم. آنچنان بود که تو گویی با تمام جهان بیرون قطع رابطه کرده و در حالی که سراپا نیاز بود با خدای خودش راز و نیاز می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم یکی از کارکردهای این  قبیل مراسم می‌تواند آن تشفی خاطری باشد که در غیاب امکانات رفاهی، بهداشتی و پزشکی و غیره با اضطرابی دیرپا به قلب و روح روستائیان چنگ می‌اندازد. این مراسم آنها را آرام و امیدوار به رحمت و یاری حضرت حق وامی‌داشت باتلاش و شکیبایی بیشتری با زندگی برخورد کنند. پس از آنکه همه‌ی خانم‌های دور دیگ ‌هم‌زدن آش را انجام داده وبا اینکار نیتی از دل و زبان و ذهنشان گذشت در دیگ را بستند و گذاشتند چند قُل دیگر بخورد تا حسابی جا بیفتد. دراین فاصله زنانی در کار آماده سازی کاسه‌های کوچک پیاله‌مانندی بودند که قبلاً زنانی دیگر آنها را آبی زده وبه اصطلاح شسته بودند. یکی از خانم‌ها، آنها را که داخل به هم صورت ستون‌هایی در گوشه‌ی آشپزخانه چیده شده بودند را بر می‌داشتند و چند‌تا،‌ چند‌تا درون یک مجمعه می‌چیدند. مجمعه بعدی را روی کاسه‌ها می‌گذاشتند و در آن هم چند‌تا چند‌تا کاسه می‌چیدند.

طولی نکشید که ملاقه‌های بسیار بزرگ به گردش درآمدند و آش داغ بود که در ظرف‌ها خالی می‌شد. اینجا هم تقسیم کار جالبی دیده می‌شد. همه با هم صلوات می‌فرستادند، ولی هرکس کار خودش را می‌کرد. یکی آش می‌کشید. یکی سیرداغ، نعناداغ را باقاشق بر هر کاسه اضافه می‌کرد و پشت سرش زنی دیگر، یکی دوقاشق کشک بر روی آش می‌ریخت. خیلی زود بوی اشتهابرانگیز آش تمام فضای آشپزخانه را پر کرد.  

وقتی بار‌ها و با‌ر‌ها  از پر کردن کاسه‌های آش تصویربرداری کردیم نوبت آن رسد که سری هم به بالا بزنیم. جا‌یی که مهمان‌ها به خواندن دست‌‌جمعی قرآن مشغول بودند. با اتمام قرائت قرآن و پهن‌کردن سفره‌های یک بار مصرف در ‌اندازه‌های بسیار طولانی، مجمعه‌های محتوی کاسه‌های آش دست به دست می‌گردید و سرانجام کاسه‌های آش در دستان منتظر قرار می‌گرفت. خیلی زود خوردن آش شروع شد. چندین پلان هم از دست‌‌ها و دهان مهمان‌ها گرفتیم و مجداداً به آشپزخانه برگشتیم تا از ادامه‌ی مراسم که با شستن کاسه‌ها و دیگ‌ها و دیگر ظرف‌ها همراه بود غافل نمانیم. همیاری زنان در این مراسم برایم جذاب بود. تا به آن موقع از سنت همیاری که هنوز هم در روستا‌های ما جریان دارد آگاه بودم ولی آنرا تنها مختص و محدود به کار دشوار زراعت و دیگر کار‌‌های حاشیه آن می‌دانستم. که صد البته کاری مردانه بود، و در جریان تقسیم جنسی کار به مرد‌ها تعلق داشت. غافل از آن که بسیاری از آیین‌های ما بر مبنای همیاری سامان یافته‌اند. درک تازه‌ای که دریافت آن بر خوشحالی من افزود.

عصر بود که شستند ظرف‌ها به پایان رسید. زنها را می‌دیدی که خداحافظی می‌کردند و چند‌ نفر، چند نفر در پشت وانت‌بار‌ها و یا درون پیکان‌های کرایه‌ای جای می‌گرفتند و رهسپار خانه و کاشانه‌ی خود می‌شدند. یکی دونفر هم با اتوموبیل شخصی‌اشان آمده بودند. اتوموبیل‌های ساده و ارزانی چون رنو یا پراید.

به اقامتگاهمان برگشتیم. آبی به سر و صورت زدیم و دست و پایی دراز کردیم و منتظر شدیم تا هوای کمی‌ تاریک‌تر شود. قرار گذاشته بودیم در یکی از خانه‌های روستا و در اطاقی که از زیبایی متفاوتی برخوردار بود و حاصل مکان‌یابی‌های شب قبل من بود و حال و هوایی نسبتاً روحانی داشت به بازسازی بخش نخست آیین نذر آش بی‌بی‌مراد بپردازیم و مراسمی‌که خانم‌ برگزار کننده و چند نفر از همسایگانش برگزار می‌کردند. سفره‌ای رو به قبله ‌انداختند و کاسه‌ای آب و رحل قرآن و سبدی حاوی چند تسبیح و ظرفی از نان، خرما، ماست بر آن گذاشتند. چند شمع افروختند و مراسم با صدای خانم مسنی که قرار بود دعای زیارت عاشورا بخواند آغاز شد. در آن شب زنها روی ظرفی که حاوی مقداری آرد بود و کاردی شبیه خنجر بر روی آن نهاده بودند را می‌پوشاندند تا فردا که برای سرکشی به آن می‌آیند همه چیز دست‌ نخورده باقی بماند. وقتی پرسیدم چرا برای سرکشی می‌آیید گفتند در باور مردم این روستا و روستا‌های اطراف اگر نذر مورد قبول حضرت واقع شده باشد. ایشان در نصفه‌های شب به آن اطاق آمده و روی سطح صاف آرد که به صورت مخروطی بالا آمده است نشانه‌ای بجا می‌گذارند. مثلاً می‌نویسند «الله و محمد و علی، فاطمه، حسن و حسین» و خانم‌ها وقتی سرپوش روی ظرف آرد را بر می‌داشتند، جستجویی را آغاز می‌کردند تا با یافتن این عبارات روی آرد خاتمه پذیرد. وقتی آش نیز آماده شد و با برداشتن درپوش دیگ آماده‌ی کشیدن می‌شدند، نیز چنین رویکردی دیده می‌شد و آنها می‌کوشیدند در میان خطوط نامنظم سطح آش، این عبارت را یافته و با خوشحالی به هم نشان دهند. مواردی که هر دو به عنوان یک باور در فیلم تصویر شدند.

من همیشه بر این اعتقاد بوده‌ام که یک فیلم مستند باید بر یک ایده‌ی مرکزی استوار باشد. ایده‌ای که عامل حرکت و پیشرفت موضوع شده و فیلم را از آغاز به میان و بعد به پایان برساند. اما تا به آن زمان در مورد فیلمی ‌که می‌ساختم ایده‌ای به ذهنم نرسیده بود و این مرا آزار می‌داد و نگرانم می‌کرد. قرار بود روز بعد به داخل روستا برویم و کمی ‌از فعالیت‌‌های معیشتی مردم فیلم بگیریم تا شناخت کامل‌تری از آنان به دست داده باشیم. نخست از کشاورزی شروع کردیم. یکی از فعالیت‌های اقتصادی آنان در زمینه باغ‌داری کشت و برداشت انگور بود. تاکستان‌های وسیع، فرصتی بود تا آنها بتوانند به تولید کشمش یا شیره بپردازند.آنها به این منظور بالای تپه‌ای فضا‌های مسقفی درست کرده بودند که در دیوار‌‌های جانبی‌اش دریچه‌هایی برای ورود هوا تعبیه شده بود. جهت این پنجره‌ها به گونه‌ای بود که هوا بتواند با گردش خود در آن محوطه و باتوجه به گرمی ‌هوا زمینه را برای خشک شدن انگور فراهم آورد. انگور‌هایی که بارشته‌های طولانی چند متری به هم متصل شده بودند و اهالی آنها را با استفاده از سیم‌های مفتول به در و دیوار اطاق آویزان می‌کردند. به همین منظور آنها محوطه داخلی آن اطاقک‌ها را با سیم‌های مفتول سیم‌کشی کرده بودند.  وجود چارچوب‌هایی از جنس چوب نظم و ساختار خاصی به  این سیم‌کشی‌ها بخشیده بود. در بازدیدی که از این اطاقک‌ها داشتیم آنجا را نیمه‌ویران و چارچوب‌‌ها را اسقاط شده و زوار دررفته یافتیم. در همان نگاه نخست می‌توانستی دریابی که مدتهاست از آن فضا و تجهیزات آن استفاده‌ای به عمل نیامده است و این حکایت از نابودی یکی از راه‌های درآمد‌زایی مردم داشت.

از آن بالا به پایین که نگاه می‌کردی زمینی سراسر پوشیده از بوته‌های خشکیده‌ و سوخته‌یِ مو می‌دیدی که بیشتر به یک خلنگ‌زار شبیه بود. پرسیدم چه شده و چه بر سر تاکستان‌هایتان آمده؟ معلوم شد چند سال پیش، وقتی سرمای شدیدی تمام نقاط ایران را در بر گرفت تمام زمین‌های کشاورزی آنان زیر بارش برفی سنگین قرار گرفته و با توجه به طولانی شدن این تدفین شاخ و برگ زیر برف، همه‌ی موستان آنها و نیز زمین‌هایی که زیر کشت زعفران و گندم و جو بود، همه‌ی محصول آنها از بین می‌رود. ووقتی آنها را در حال فعالیت کشاورزی روی زمین دیدم از آنها پرسیدم که با این وجود به چه کاری مشغولید؟ گفتند با یک کار طاقت‌فرسا و وقت‌گیر. باید تمام شاخ و برگ مو‌ها را از ریشه بیرون بیاوریم. زمین را شخم بزنیم و دوباره از نو بکاریم تا پس از هفت، هشت سال دیگر به سطح برداشت محصولی که داشتیم برسیم. با خودم فکر کردم خب این هم از کشاورزی‌شان.

پرسیدم خُب در این روستا دیگر چه فعالیت اقتصادی و معیشتی رایج است. گفتند قالیبافی. به یکی دو کارگاه سر زدم و پای درد دل زنان قالیباف نشستم. خون گریه می‌کردند. یکی از اهالی گفت الان مدتی طولانی است که قالیبافی را رها کرده‌ام. پرسیدم چرا؟ گفت قبلاً برایمان صرف داشت. در خانه دار قالی داشتیم و همسرم و بچه‌ها قالی می‌بافتند. نخ وپشم هم چندان گرون نبود. می‌شد خرج دررفته، روی درآمد سالی صد هزار تومان حساب کرد. ولی نخ و پشم گرون شد بدون آنکه قیمت قالی تغییر کند. در نتیجه من هم که دیدم قرار است پس از یک سال کار، کمتر از صد‌ هزار تومان گیرم بیاید آن کار را گذاشتم کنار. بعد با بغضی خاص گفت: «نمیشد که! زحمتش و ما بکشیم، سودش بره جیب کسی دیگه! این بود که تعطیلش کردیم.»

با خودم گفتم خُب اینهم از این و یک باره جرقه‌ی ایده‌ای در ذهنم زده شد. فهمیدم چرا نذر و نیاز در آن روستا طوری رواج پیدا کرده بود که هر هفته در آشپزخانه‌ی مسجد بساط آش‌پزی به راه بود. با خودم فکر می‌کردم بد نیست در این فیلم که قرار بود فیلمی ‌مردم‌نگار باشد، نگاهی اجتماعی را جایگزین دید مردم‌نگاری  کنم. و به عبارت دیگر به علل اجتماعی آن رویکرد بپردازم. ولی هنوز برای نتیجه‌گیری زود بود. باید با دیگر فعالیت‌های معیشتی مردم آن روستا هم ‌آشنا می‌شدم. تنها فعالیت باقی‌مانده دام‌داری بود. یادم آمد یک بار که با ماشین از کوچه‌پس‌کوچه‌های ده عبور می‌کردیم صفی از مردم را دیده بودم که آمده بودند تا شیر‌های دامشان را بفروشند. در سر در آن مغازه هم تابلویی با این مضمون دیده می‌شد: «محل فروش شیر» برنامه روز سوم را هم به این کار اختصاص دادیم و حوالی ساعت نُه بود که به قصد فیلمبرداری از آن فعالیت مردم روستای فدافن راه افتادیم.

آنجا هم تعریفی نداشت. مردم گالن‌های بزرگ شیر را با زحمت ترک موتور گذاشته و به آنجا می‌آوردند در حالی که بی‌اغراق دو سوم آن خالی بود فروش چند کیلو شیر شده بود تأمین معاش روزانه  آنها. از آنجا هم سر به یکی از گاو‌داری‌ها زدیم. چند گاو که سرد و سنگین ایستاده بودند و هر از چند گاهی ماق می‌کشیدند. دیگر جایی برای تردید نبود. ایده‌ام را یافته بودم و تمام مشاهداتم از فعالیت‌های معیشتی مردم فدافن صحت آنرا اثبات می‌کرد. این بود که با دوستانم در روستا راه افتادیم تا پلان‌‌های پوششی و باقی‌مانده را بگیریم. نما‌هایی از چشم‌انداز روستا در غروب، معماری خانه‌ها، عبور و مرورشان در کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا، نهر آب و بازسازی ورود خانم‌ها به آشپزخانه‌ی مسجد در صبح زود که از روی ناچاری و به علت کمبود وقت در غروب همان روز تصویربرداری کردیم و فردا صبح زود هم راه افتادیم که به تهران برگردیم. به این ترتیب تصویربرداری فیلم به پایان رسید. در بازگشت به تجربه‌ای که ‌اندوخته بودم فکر می‌کردم. تجربه‌ای که خوشحالم می‌کرد. خوشحال از این بابت که توانسته بودم همپای رخداد در حال وقوع تصویربرداری را پیش برده و از آن عقب نمانم. خیلی زود تصمیم بگیرم. نسبت به جزئیات تصویر-  جای دوربین، ‌اندازه و زاویه نما، نوع حرکت، طراحی تدوینی پلان در رابطه با پلان‌های قبل و بعد آن تصمیم بگیرم و تجربه‌ ‌‌ی دیگر آنکه چگونه می‌توان در مواجه با رخدادی مردم‌نگارانه، رویکردی جامعه‌شناختی پیش گرفت و از آن راضی بود.     

«ویژه نامه ی «فرهنگ و مستند»
http://www.anthropology.ir/node/19850