جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

سوگواریِ آرام: گزارشِ رخداد یک مرگ در شرقِ تهران



      سوگواریِ آرام: گزارشِ رخداد یک مرگ در شرقِ تهران
هاجر قربانی

آشفتگی‌ها و بی‌نظمی‌های ناشی از رویدادِ مرگ را تنها زمانی می‌توانی درک کنی که یا در دستۀ داغدیده‌ها در ابتدای رخدادِ مرگ و یا به عنوانِ یک مشاهده‌کننده به‌صورتِ تصادفی در معرضِ این واقعۀ دردناک قرار بگیری و این امر، یعنی رخدادِ آنی مرگ، یکی از تجربه‌های زیستی‌ات محسوب شود. بخصوص اگر واژۀ «مرگ» و هرآنچه که در بافتِ معناییِ آن قرار می‌گیرد برای تو، به مثابۀ یک حس‌گر، گوش و چشمت را به کلمات، شنیده‌ها و رفتارهای افرادِ حاضر در جامعه حساس کند. از این جهت این گزارش را نوشتم که رابیین (Robben 2004) در کتابِ مرگ، سوگواری و خاکسپاری؛ مطالعه‌ای میان‌فرهنگی بیان می‌کند: مرگ به‌طورِ انحصاری یک واقعیتِ بیولوژیکی و یا محدود به سوگواریِ بستگان داغدیده نیست بلکه مرگ تداعی کنندۀ تعهداتِ اخلاقی و اجتماعیِ بیان‌شده در شیوه‌های برگزاریِ مراسمِ تشییع (ترحیم) همراه با بارِ فرهنگی است (همان: 9). آنچه که من در روزِ شانزده دی‌ماه 94 به‌صورتی کاملاً اتفاقی با آن مواجه شدم همۀ آنچه که در این یک سالِ اخیر مطالعه و مشاهده کرده بودم و ذهنم درگیر آن شده بود را تثبیت کرد.

مطالعه و مشاهداتِ من از مقایسۀ نظام‌های شهری و روستایی با کلان‌شهرِ تهران، بواسطۀ توسعه‌ و مدرن‌شدنش در چند دهۀ اخیر، بیانگرِ یک تحول و تغییر در برپاییِ مناسکِ مرتبط با مرگ است؛ از برگزاریِ مراسم‌ها، نوعِ پوشش داغدیده‌ها، رفتار انسان‌ها، شیوه‌های مواجه با مرگ تا چگونگیِ برپاییِ اصلی‌ترینِ مناسکِ آن یعنی تطهیر، تکفین و خاکسپاری. در این رویدادِ اخیر که من به عنوانِ یک مشاهده‌کنندۀ مشارکتی گزارشی از آن تهیه کرده‌ام مکانِ مرگ، نوعِ کُنشِ عاطفی‌ـ فیزیکیِ افراد مواجه‌شونده با پدیدۀ مرگ و چگونگیِ شکل‌گیری و انجامِ آیین‌های ابتدایی مرگ مورد توجّه قرار گرفته است و من آن را «مرگِ آرام» می‌نام که پیش از این آریس در کتابِ تاریخِ مرگ از این واژه  به گونه‌ای دیگر در توصیفِ مرگ‌های اسطوره‌ای و با عنوانِ «مرگ رام‌شده» استفاده کرده است (نک. آریس: 35).

گزارشِ یک مرگ

روزِ چهارشنبه شانزده دی‌ماه سال نودوچهار من طبقِ معمولِ هر هفته عازمِ منزل یکی از بستگانم (برادرم) در شرق تهران شدم. ساعت دوازده به منزل برادرم رسیدم. منزلِ او یک ساختمانِ شبه‌ویلاییِ دو طبقه است که هر طبقه به یک خانواده تعلق دارد و رفت و آمد هر دو خانواده از یک درِ اصلی است. دیدگاهِ مذهبی هر دو خانواده بسیار نزدیک به یکدیگر و اتفاقاً قوی است. یعنی مادرِ هر دو خانواده چادری، اهلِ مسجد و دیگر برنامه‌های مذهبی هستند. خانه‌ای که در دو ماهِ محرم و صفر با پوششِ پارچۀ عزاداریِ امام حسین تزیین می‌شود. امّا، هیچگونه رفت و آمدی میانِ این دو خانواده وجود ندارد. علّتِ این فاصله را، بستگانِ من، احترام به نگاه‌داشتنِ حریمِ خصوصی طبقۀ پایین می‌دانند و احتمالاً طبقۀ پایین هم با چنین رویکردی از این مسأله تبعیت می‌کند که با تجربۀ این رویداد فرضیۀ من به اثبات رسید. در اینجا باید تذکر دهم که در فضاهای شهرهایی همچون شیراز و اصفهان، که من در آنجا تجربۀ زندگی داشته‌ام، ارتباطِ قوی و ناگسستنی‌ای میانِ همسایه‌های این‌چنینی وجود دارد و بعضی مواقع برنامه‌های اجتماعیِ خود همچون جشن، عروسی و یا مراسمِ عزاداری را در منزلِ یکدیگر برگزار می‌کنند. درِ ورودیِ اصلیِ مجتمع که باز شد درِ ورودیِ خانۀ طبقۀ اوّل کمی باز بود و صدایی حاکی از نوعی شوق و رفتارهایی خارج از حالتِ عادی به گوشِ من رسید. امّا، با باز شدنِ درِ اصلی توسط من یک نفر بلافاصله درِ منزل را بست. احساس کردم شوقِ حاکم بر خانه‌شان حاکی از وجود یک نفر است که تمایلی به شنیدنِ احساساتِ آن‌ها برای طبقۀ بالا یعنی خانوادۀ برادرم نیست. وقتی به طبقۀ بالا آمدم در آشپزخانۀ آپارتمانِ وابستگانم این صدا بواسطۀ اشتراکِ پنجره‌ها در نورگیر کمی بیشتر بود و همسرِ برادرم با پرسشِ من که «به‌‌ نظر می‌رسد در طبقۀ پایین برنامه یا اتفاقی در حال روی‌دادن است» بیان کرد که احتمالاً پسر نوجوانِ خانه در حال بازی است. پس از صرفِ ناهار زنگِ خانۀ برادرم به ‌صدا درآمد، امّا کسی در صفحۀ آیفون مشاهده نمی‌شد. پس از چند دقیقه مجدداً این اتفاق رخ داد و باز هم فردی مشاهده نشد. برایِ رفع این ابهام برادرم به طبقۀ پایین و در اصلی مراجعه کرد، امّا زمانی که بازگشت با چهره‌ای رنگ‌پریده و نگران وارد منزل شد و با نگاهی حاکی از تعجّب و وحشت به من و همسرش گفت که مادرِ صاحب‌خانۀ طبقۀ اوّل ساعتِ دوازده‌ــ یعنی همان لحظه‌ای که من واردِ راهرو شدم و درِ ورودیِ منزلشان باز بود و رفتارهای غیرطبیعی به گوشم رسیدــ مُرده است. یعنی آن شوق و صداهایی که من شنیدم مواجۀ عروسِ خانواده و پسرش با مرگِ مادر بود که بسیار آرام و به گونه‌ای شکل گرفت که همسایه موردِ آزار و اذیتِ احتمالی قرار نگیرد. همچنین صدای زنگ‌های پی‌درپی و بدون وقتِ مناسبِ خانۀ برادرم به این دلیل بوده است که بستگانِ متوفی با شنیدنِ خبر به این مکان می‌آمدند و به اشتباه زنگِ طبقۀ بالا را به صدا در می‌آوردند. مرگ در خانه رخ داده است و ما سه نفر هیچکدام از این ماجرا آگاهی نیافتیم مگر زمانی که برادرم برای آگاهی از اتفاقاتِ عجیبِ پی‌درپی و بسیار آرام به طبقۀ پایین مراجعه کرد.

از برادرم خواستم بدونِ وقفه برای عرضِ تسلیت و، ضمناً، اینکه من مرگِ در خانه، چگونگیِ انجامِ آیین‌ها و کُنش‌های عاطفی‌ـ فیزیکیِ همسایه را ببینم به منزل همسایه برویم. امّا، با مخالفتِ صریح و سریعِ برادرم و همسرش به این صورت مواجه شدم: « نمی‌شه رفت، همسایه است. حریمشون برای خودشونه. زشته. اینا حتّی به ما نگفتن که کسی فوت کرده و نخواستن بیان کنند و نمیشه رفت پایین». این در‌حالی است که در نظام‌های شهری و روستایی‌ای که من با دقّت به چگونگیِ رویدادهای شکل‌گرفتۀ مرگ در میانِ آن‌ها دسترسی داشته‌ام و مطالعه کرده‌ام در دسترس‌ترین فردی که در ابتدایِ رخدادِ مرگ حضور دارد و می‌تواند به آن‌ها کمک کند «همسایه» است. همسایه‌ای که دیگر در تهران حتّی فرصتِ شنیدنِ خبر هم از او گرفته شده است. پس مجبور شدم در پلّه‌ها بایستم و به آنچه که در حالِ شکل‌گیری است گوش بدهم.

تمایزِ جنسیتی همیشه از ابتدایی‌ترین اموری است که در نظام‌های سنتی و مذهبی به آن دقت می‌شود، در مواجه با پدیدۀ مرگ نیز این نوع تمایزگذاری‌ها و دقت به انجام هرگونه رفتارِ آیینی و غیرآیینی در مقابل با جنسیتِ جسد مشاهده می‌شود. به طورِ مثال ندیدنِ بدنِ زن متوفی توسطِ مردان، حتّی اگر از وابستگان باشند. قابل ذکر است که این مسأله هنوز هم در سیستمِ تدفینِ بهشت‌زهرا مشاهده می‌شود. یعنی جسدِ تکفین شده را درونِ یک تابوتِ فلزیِ در‌دار می‌گذارند تا به‌هیچ‌عنوان چیزی از جسد مشاهده نشود. این درصورتی است که جسد تکفین‌شدۀ مرد را تنها با یک پارچۀ ترمه می‌پوشانند و اندامِ اصلی مرد و قد و هیکل او قابل تشخیص است. به همین دلیل وقتی مرگی در خانه رُخ می‌داد جسد زن را به یک اتاق منتقل می‌کردند و از مردان در فضایی دیگر، همانندِ خانۀ همسایه، با خرما و چای پذیرایی می‌کردند. امّا، در این خانه خبری از این مسأله نبود و وابستگانِ متوفی نه تنها همسایۀ خود را باخبر نکرده بودند بلکه حتّی با وجود سابقۀ مذهبی‌شان مبنی بر اینکه جسد باید دور از نامحرم باقی بماند به خودشان این اجازه را ندادند که از برادرم بخواهند که مردها تا زمانِ انتقالِ جسد در منزلِ آن‌ها و دور از جسدِ متوفی حضور داشته باشند. صحبت‌ها و رفتارهایی نسبتاً آرام حاکی از آن بود که جسد در سالن اصلی است و بستگان منتظرِ حضور پزشک بر  بالین متوفی هستند تا از وقوعِ حتمیِ مرگ آگاه شوند و پس ازثبتِ گواهی فوت از سوی پزشک برنامه‌های مراسمِ تدفین را به اجرا درآورند.

نظمِ زندگی‌ای که یک ساعت قبل در خانه حکم‌فرما بود با رخداد یک مرگ در عرضِ چند ثانیه به یک آشفتگیِ عجیبی تبدیل شده بود. من این موضوع را کاملاً در رفتار مردان و زنانِ خانه مشاهده می‌کردم. حتّی احساسِ این آشفتگی به طبقۀ بالا یعنی منزلِ برادرِ من هم انتقال یافته بود و آن‌ها نیز مستأصل بودند که اکنون چه باید کرد. آیا خانه را برای رسیدنِ وابستگانِ متوفی آماده کنند یا خیر؟ آیا با همسایه همدردی شود یا خیر؟

 از سوی دیگر از همان ابتدا یک تفکیکِ جنسیتیِ ناشی از یک تقسیمِ کار در انجامِ آیین‌ها نیز کاملاً مشاهده می‌شد؛ مردان با عجله و آشفتگی با تماس‌های پی‌درپی برای برپایی همۀ مراسم‌ها یعنی تدفین، مراسم‌های ترحیم و پذیرایی برنامه‌ریزی می‌کردند؛ آشفتگی در تماسِ با آمبولانس برای انتقالِ جسد به گورستان، آشفتگی در دعوتِ از بستگان برای مراسمِ تشییع‌جنازه و سفارشِ غذا و نهایتاً پذیرایی برای بستگان پس از مراسمِ تدفین. حتّی بر سر این موضوع که چه کسانی برای ناهار دعوت شوند و مراسم به شلوغی و زمانِ زیاد کشیده نشود بحث ومجادله داشتند. زنان نیز در خانه به دنبالِ نوشتنِ مایحتاج پذیرایی و استقبال از بستگانی که به منزل وارد می‌شدند بودند. به برادرم و همسرش گفتم صدایی از صوتِ قرآن به گوش نمی‌رسد. آن‌ها هم در تأیید یکی از حدس‌های من اظهار کردند که «اونقدر آشفته هستند و نظمِ زندگی‌شون بهم خورده که یادشون رفته». اگرچه مشاهدات نشان می‌دهد که هرچه خانواده‌های داغدار اعتقادات مذهبیِ عمیق‌تری داشته باشند آیین‌های بیشتری در کنارِ جسد و پس از تدفین شکل می‌گیرد. امّا، به نظر می‌رسید، در این خانه موضوعِ عدمِ مزاحمت برای همسایگان و منزل‌های اطراف و سرعتِ در اتمام این واقعه را می‌توان از دیگر دلایلی دانست که برخی آیین‌های همزمان با رویدادِ مرگ، همچون پخشِ تلاوتِ قرآن، حذف شده است. این مورد ناشی از تجربۀ یک زندگی مدرن در نظامِ شهری تهران است.

نوعِ کُنش‌های عاطفی متأثر از مرگ تنها به گریه‌های آرام برخی زنان و زمانِ ورودِ فرزندانِ متوفی است که از سوی زنانِ حاضر در منزل با فرد متوفی به اشتراک گذاشته می‌شود. به‌طور مثال، من بدونِ دیدنِ افراد متوجّه ورودِ آخرین و کوچکترینِ فرزند متوفی به منزل شدم. وقتی مردی میانسال وارد منزل شد یکی از زن‌ها به جسد متوفی اعلام کرد «بیا مادر، اینم دسته‌گل آخرت اومد» و بستگان به آرامی گریه سردادند. اینگونه کنش‌ها، به نظر می‌رسد، با باورهایِ دینی بازماندگان همراه است. چنان‌که همسر برادرم عنوان می‌کرد در احادیث و روایاتِ دینی گفته شده است که روحِ متوفی پس از مرگ در اطرافِ جسد حضور دارد و تمامیِ رفتارهای بازماندگان را مشاهده می‌کند. این نوع باورها نیز در آیین‌های دیگر نقاطِ دنیا مشاهده می‌شود. برای نمونه هرتز در مطالعۀ قبایلِ اندونزی به آن اشاره می‌کند و معتقد است که رفتارِ بستگانِ متوفی حاکی از نشان‌دادنِ احترام به متوفی است و به مثابه آن است که گویی فرد زنده است و بستگان برای کم‌کردنِ گناه‌هایی که در دورانِ زندگی‌اش انجام داده است سعی می‌کنند از طریقِ تابوها، قربانی‌ها وسوگواری‌ها او را تسکین بدهند (هرتز، 1960). عدمِ کُنش‌های فیزیکی و عاطفیِ شدید در چنین رویدادی به نظر می‌رسد بیشتر به دلیلِ سنِ متوفی و در بستر بودنِ او در مدتِ زمان زیاد بوده است: گویی همگی به چنین تقدیری راضی بودند. امّا، همچنان رخدادِ مرگِ چنین فردی هم آشفتگیِ زیادی به همراه داشت که افرادِ بازمانده را در تصمیم‌گیری و برنامه‌ریزی مستأصل کرده بود.

از شروعِ زمان مرگ، یعنی ساعتِ دوازده، تا جمع‌شدنِ بستگان در ترافیکِ شهریِ تهران و ورودِ آمبولانس به درِ منزل دو ساعت و چهل دقیقه طول کشید. من و همسر برادرم از منزل خارج شدیم و جلوی در منزل منتظرِ خارج کردن جسد از منزل شدیم تا بدین‌وسیله بتوانیم عروسِ خانوادۀ متوفی را ملاقات کنیم و تسلیت، صبر و بردباری را برای آنها طلب کنیم. شناختِ همسایه‌ای که تاکنون هیچگونه رفت‌وآمدِ جدی میانِ آنها وجود نداشت بسیار سخت بود. از سویِ دیگر متوجه شدم که اهالی خانه اهلِ فَشَم، در حومۀ تهران، هستند و تصمیم به خاکسپاریِ جسد در آن منطقه را داشتند. جسد در یک کاورِ مشکیِ زیپ‌دار بر روی یک سطحِ مستطیل‌شکلِ فلزی  با نامِ «برانکارد» بر روی دوشِ مردان و حتّی برادرِ من در یک سکوت و بدون هرگونه کنش‌ عاطفی و فیزیکیِ خاصی از سویِ زنان تا آمبولانس و با گفتنِ «لا اله الا الله»  تشییع شد. از سوی دیگر یکی از زنان به فرزند ارشدِ متوفی، که همان همسایۀ طبقۀ اول بود، اعلام کرد که تطهیرخانۀ (غسالخانه) فشم به دلیلِ سرمای هوا نتوانسته جسدی که از شبِ قبل در سردخانه قرار گرفته است را تطهیرکند. چنین خبری دوباره بستگان را دچارِ یک آشفتگیِ عظیمی کرد. آشفتگی‌ای مبنی بر این که تنها چند ساعتِ کوتاه به زمانِ اذانِ مغرب مانده و در این صورت مراسمِ تدفین به تعویق خواهد افتاد. ضمناً از نظرِ شرعی هم کارِ درستی نیست که جسد بر رویِ زمین باقی بماند. زن‌ها یک به یک از منزل خارج شدند. همزمان با خارج شدنِ بستگان متوجه شدم که هر یک وسیله‌ای در دست دارند. وسایلی همچون لباس‌های متوفی، تُشک، داروها، دستمال و هرآنچه که به متوفی تعلق داشت از منزل خارج شد. گویی هرآنچه که برای متوفی بود با مرگش و همزمان با جسدِ او از خانه خارج شد و در منزل باقی نماند. عروسِ خانواده با دیدنِ ما بلافاصله عذرخواهی و حلالیت طلبیدن را مبنی بر سروصدا و آزارِ در همسایگی را آغاز کرد که من تاکنون با چنین شرایطی مواجه نشده بودم.  همسر برادرم نیز از او برای عدم اطلاع از رویدادِ مرگ، آن هم در همسایگی، عذرخواهی کرد و به‌صورتِ رسمی از او خواست که اگر کمکی از دستشان برمی‌آید اطلاع دهند. تمامیِ این رویداد و انتقالِ جسد برای خاکسپاری و دیگر مراسم‌ها در طول زمانیِ کمتر از سه ساعت انجام شد و خانه‌ای که قبل از ساعتِ دوازده در یک سکوت و روزمره‌گی بود ظرف سه ساعت از یک تنش و آشوبِ پنهانی برخوردار شد و مجدداً با یک سکوت، ناشی از ترکِ حاضرین از آن خانه، مواجه شد. چنانچه وقتی ساعاتی بعد بردارزادۀ من به خانه آمد تا زمانی که تجربۀ ظهر برایش بازگو نشد از رخدادِ چنین اتفاقی کاملاً بی‌خبر بود و هیچگونه نشانه‌ای مبنی بر مرگ را احساس نکرده بود.

این در صورتی است که برگزاریِ آیین‌های اوّلیه در نظام‌های سنتی‌تر، به‌طورِ مثال شهرهای شیراز یا اصفهان، در کنارِ آشفتگی و بی‌نظمی غیرقابلِ انکارش از تأمّل و زمانِ بیشتری بهره جُسته است. یعنی در این نظام‌ها اعتقاد بر این است که جسد اکنون بیش از هر زمانی به آرامش نیازمند است. بنابراین، پس از انجامِ آداب و آیین‌های اوّلیۀ وابسته به جسد [1] پارچه‌ای مشکی بر دیوار منزل نصب می‌کنند، صوتِ قرآن با صدایِ بلند از خانۀ متوفی به نشانۀ مرگ یک عضو از این خانه پخش می‌شود و به انتظارِآمدنِ بستگان برای وداع تأملی چندین ساعته در کنار جسدِ عزیزِ ازدست رفتۀ خود خواهند داشت. چنین رفتارهایی از ساده‌ترین رفتارها و کنش‌هایی است که بازماندگان در مواجه با مرگ عزیزِ خود انجام می‌دهند. افرادی نیز در خانه به امور ابتدایی می‌پردازند و منتظرِ بازگشتِ بستگان پس از تدفین خواهند بود. در برخی مواقع ممکن است این رفت وآمدها  تا نیمه‌شب ادامه داشته باشد. امّا، بواسطۀ سرعتِ بالای زندگی انسان‌ها در انجامِ امور روزمره‌ در فضایِ شهری تهران، که به عنوانِ مثال خودش را در پیاده‌روی و رفت‌آمدهای پرسرعتِ افراد در ایستگاه‌های قطارِ شهری بازنمایی می‌کند، منجر به این شده است که زمان  پی‌درپی به تو یادآوری ‌شود. در این میان پدیدۀ مرگ و آیین‌های مرتبط با آن نیز از سرعتِ بالای برگزاری در امان نمانده‌اند. یعنی مواجه با پدیدۀ مرگ و سرعتِ به پایان رساندنِ آیین‌های آن با کمترین میزانِ اطلاع‌رسانی در محیطِ زندگی، به‌طور مثال همسایه‌ها، صورت می‌پذیرد. صرفِ ناهار و پذیرایی هم در یک رستوران یا تالار انجام و افراد شرکت‌کننده در مناسک نیز به سرعت و با یک عرضِ تسلیت به خانوادۀ متوفی از آن‌ها جدا می‌شوند. درواقع بازگشتِ دوباره به زندگیِ روزمره از اصولی‌ترین و ابتدایی‌ترین رفتارهایی است که هر دو گروه انجام می‌دهند: یعنی یک مرگِ آرام!

[1] بستن چشمان، دست و پا، پوشاندنِ صورت و بدن با یک پارچۀ مشکی و یا ترمه.