سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
گلچینی از بهترین اشعار حسین پناهی
حسین پناهی 6 شهریور 1335 در روستای دژکوه از توابع شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه
زاده شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد مردم به محل زندگیاش بازگشت.
چند
ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه علیرغم فشارهای اطرافیان نتوانست
تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده منجر
شد. حسین به تهران آمد و دوره بازیگری و نمایشنامهنویسی را گذراند.
پس از آن در
کسوت بازیگری ظاهر شد. او همزمان شعر نیز میسرود و آنها را دکلمه میکرد. مجموعه
شعرهای او عبارت از «نامههایی به آنا»، «به وقت گرینویچ»، «افلاطون کنار بخاری»،
«سالهاست که مردهام»، «ستارهها»، «کابوسهای روسی»، «نمیدانمها»، «من و نازی»،
«جهان زیر سیگاری من است»، «نوید یک روزبلند نورانی»، «راه با رفیق» هستند.
علاوه بر
اینها سه اثر «سلام خداحافظ»، «ستارها» و «راه با رفیق» با شعر و صدای حسین پناهی منتشر
شده است.
حسین پناهی به گزارش پزشک قانونی بر اثر سکته قلبی در 14 مرداد 1383 در سن 48 سالگی درگذشت و در قبرستان شهر سوق به وصیت خودش به خاطر اینکه مادرش در آنجا دفن شده است به خاک سپرده شد.
زیباترین اشعار حسین پناهی
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره میترسم!
دین را دوست دارم
ولی از كشیشها میترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها میترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها میترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه میترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم میترسم!
من میترسم، پس هستم
این چنین میگذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار میترسم
**************
درختان میگویند بهار
پرندگان میگویند لانه
سنگها میگویند صبر
و خاکها میگویند مصاحب
و انسانها میگویند خوشبختی
امّا همهی ما در یک چیز شبیهایم:
در طلب نور!
ما نه درختیم و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ضعفهامان در تشخیص،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم
**************
فیلانه
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود
**************
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خستهام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بستهام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشتهام کجا
ندیدهای مرا؟
نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفهکنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم،
پدرم را با او اشتباهی گرفتهام!
**************
ما چیستیم؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین
که خاطرات کهکشانها را
مغشوش میکند!
**************
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش وب ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح میگذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آنها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
**************
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمهای من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
**************
به من بگویید
فرزانگانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر میكنید
كه ترسیمش
سراسر خاك را خاكستر نمیكند؟
اولین شعر حسین پناهی که وقتی در حوزه بود، سرود:
بیمناکم
بیمناکم
من از این ابر سیاه و تیره
که عبوس و خیره
چشم بر بستر پوسیده صحرا دارد
بیمناکم...
**************
نیستیم!
به دنیا میآییم
عکس یک نفره میگیریم!
بزرگ میشویم
عکس دو نفره میگیریم!
پیر میشویم
عکس یک نفره میگیریم
و بعد
دوباره باز
نیستیم
**************
ما
در هیأت پروانهی هستی
با همه تواناییها و تمدنهامان شاخکی بیش نیستیم!
برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگیها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید
**************
بازی
ما تماشاچیانی هستیم
که پشت درهای بسته ماندهایم!
دیر آمدیم!
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس میزنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونهای دیگر در جریان است
**************
چنین میاندیشم
عشق به انسان
هر قدرتی را از پای در خواهد آورد
خوشا روزگارانی که چشمها بر لبها حق اولویت داشتند!
حقیقتاً چندش آور است
هیس هیس مارهای تک دندان!
**************
در انتهای باغ آلبالو
مادربزرگ دعا میخواند:
لال باد زبانی که
جز با ترجیع بند گل صورتی رنگ پاییزه،کلامی بر لب براند!
آمین!
آن که میرود آری
و آن جا که میرود هرگز!
حرمت را نثار پای رهرو باد!
آمین!
آسمان خالی از قوش است
و مرغ مادر رو به سمتی گردن کج میکند!
های آدمی و هوی توفان،
جهان بی کرانه سرشار از باد
آمین!
**************
ما ظاهرا بخش کوچکی از سؤال بزرگیم
حدوداً سیزده هزار و صد و چهل بار!
بیدار شدن و خوابیدن
و بازدوباره بیدار شدن
و باز دوباره خوابیدن،
روی یک زمین و زیر یک آسمان!
این رقمی سرسامآوراست که تحملش به طاقتی
فوق انسانی احتیاج دارد!
به هر شکل که حساب کنی،
به خودت حق خواهی داد
که بعد از این همه ...
به حقیقتی رسیده باشی!
به جوابی؟
به دلیلی؟
به انگیزهای؟
و به چیزی که کمی،
فقط کمی به تو آرامش بدهد!
اما حقیقت دیدنی نیست، هرچند همچون قورباغه کور
زبان را دام پشهاش گردانیم!
جوابی نیست و هیچ چیزی نیست ...
هیچ چیز!
شعر آهنگ این بود زندگی محسن چاوشی
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی
**************
شعر کلاسیک از حسین پناهی
سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظهاش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به طوفان خطر میرانی
مست از هندسهی روشن خویشی مستی
پشت در آینه در آینه سرگردانی
بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور
هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ور نه از قافله مور و ملخ درمانی
جاودانگی عشق
به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو و ساکت
آری
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی
**************
شعر یادگار از کتاب سالهاست که مرده ام
آفتاب آمد دو چشمم باز شد
باز تکرار همان تکرارهها
چند و چون و کی کجا آغاز شد
پرسش صدبارهی صدبارهها
دیدگانم پر ولی دستم تهی
من نمیدانم كجایم كیستم
آتش حیرت به جانم ریختی
من خلیل آزمونت نیستم
مرگ شرط اولین شمع بود
از برم افسانهی پروانه را
بر ملا شد راه میخانه دریغ
از چه میبندی در میخانه را
تا بسازم شیشهی چشمان خود را آینه
خون دل را جیوه كردم سالها
حالیا از دشت رنگ گل درا
زلف خود را شانه زن در چشم ما
ما امین رازهایت بودهایم
پایكوب سازهایت بودهایم
محو در جاه و جلالت دست در دست رطیل
جان خرید ناز ناز نازهایت بودهایم
هیچ كس قادر به دیدارت نبود
گرچه ذات هر وجودی بودهای
خوشهزاران یادبود زلف تو
قبلهگاه هر سجودی بودهای
ای یگانه این قلم تبدار تو
تا سحر میخواند و بیدار تو
گوشهی چشمی، نگاهی، وعدهای
تشنهی یک لحظهی دیدار تو
شاه بیت شعر مرموز حیات
قصهی صد داستان بیبدیل عشق بود
چشم انسان، گیس بید و ناز گل
یك دلیل از صد دلیل عشق بود
هیچ كس در این جهان نامی نداشت
عاشقان بهر نشان نامیدشان
عشق این افسون جاوید، این شگفت
كرد تا عمر كلام جاویدشان
بار ها از خویش میپرسم كه مقصودت چه بود
درك مرگ از مرگ كاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چارهای كن ای معما چارهای در چاره نیست
روزها رفتند و رفتیم و گذشت
آه! آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مویی در كنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هالهای
سبزه میروید به روی خاک من
میچرد بابونه را بزغالهای
گروه فرهنگ و هنر وب