دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
قصه کودک، قلب بابا توي جورابش است
همشهری آنلاین: يكي بود يكي نبود.
اين داستان درباره جوراب، ساعت، اژدها، نامه، نقاشي و دفترچه خاطرات است.
و همه اينها میتواند علامت رمز خندهداري باشد كه خانواده حميد فرهمند يا خود «سحر» تعريفش كردهاند.
اين داستاني است كه دو نفر آن را تعريف میكنند: بابا و سحر. در اينجا بخشي از داستان، يعني (اژدها) را به روايت سحر میخوانيم:
اژدها (وارد میشود!)
اين بابا، جزو آدمهاي عصباني بامزه است و يك كمي هم ناقلا و بدجنس. او مثل رنگ قرمزي میماند كه با هفت- هشت تا رنگ ديگر قاطي شده باشد، كه گاهي درهم و برهم و خندهدار است. درست عين گوجهفرنگي له شده خيلیخيلي قرمز كه با شليل و موز و پرتقال و سه چهار تا ميوه ديگر قاطي شده باشد و گاهي هم يواشكي بگويم مثل رنگينكمان منظم و زيباست. البته رنگينكماني از نان فطير. چون صورتش مثل نان فطيري میماند كه خوب سرخ شده باشد و يك دانه سبيل هم آن وسط مسطها دارد كه گهگاه براي خودش میجنبد، با دو تا چشم و يك دماغ. حتي چشمهايش هم قهوهاي است. خلاصه مثل نان فطير خوردني است؛ ولي رنگينكمان را كه نمیشود خورد! (البته اين نبايد به گوش بابا برسد) به هر حال مسابقه ما نابرابر است. مثل «جنگ پشه با حبشه». اين را بهروز ما میگويد. بهروز خيلي ناقلاست. ابروهاي كشيدهاي دارد كه به نگاه تند و تيزش حالتي اژدهايي میدهد. ما وقتي كه او عصباني میشود و داد و پرخاش میكند، بهش میگوييم: اژدها!
اين اژدهاي ما خيلي باهوش است و خيلیخيلي قد بلند. بابا گاهي كه میخواهد با او شوخي كند خودش را قد بچههاي كوچك میكند و از آن زير، از او میپرسد: خب هوا آن بالا چطور است؟ صاف و آفتابي؟و بهروز از آن بالا نگاهش میكند و میگويد: اِ بابا...
بله، بهروز با همين سن كمش راديو تعمير میكند. راديوي بقال محله، يا دايي بابا. و گاهي هم میبيني كه يكهو خانه را با آن چراغهاي كوچولو چراغاني كرده است. اين پسر توي «حياط خلوت» خانه يك طرف ديوار را پر كرده از پيچ گوشتي و فازمتر و سيم و خرت و پرتهاي ديگر و گاهي هم مثل اژدها فشفش میكند و يكهو آتش دو شاخ از دهانش بيرون میدهد
!
و ما بهش میخنديم. اما او كه عصباني است عصبانیتر میشود. اينجور مواقع بابا با يك شوخي خندهدار او را خلعسلاح میكند. و ما كه شليك خنده را سر میدهيم، او هم خندهاش میگيرد. و اژدها كه بخندد، خودتان میدانيد- ديگر اژدها نيست.
اژدهاي ما خيلي شكموست، اما غذا هم میپزد. غذاهايش بيشتر وقتها خوشمزه، اما سوخته است. يك بار هم پايش را سوزاند و تا دو هفته روي پايش دوا میگذاشت. دكتر هم رفت.
شبها كه دور هم نشسته بوديم و مامان، دوا روي پاي بهروز میگذاشت، من نگاهي به پاي سوخته بهروز میانداختم و میگفتم: آخ قلبم!
و همه میخنديديم. قلب در خانه ما هزار تا معني دارد. اين همه معني از بابا شروع میشود. به نظر بابا (البته با خنده و شوخي اين را میگويد) قلب هر كسي در يك جاي اوست. مثلاً قلب يك پادو در پاي اوست كه همهاش بايد بدود و كار كند. قلب يك عارف يا مرد خدا كف دستهايش قرار دارد، وقتي كه دستهايش را رو به خدا میگيرد. قلب يك ديدهبان در چشمهايش میزند. بابا میگويد همه رمز مسئله در يك شوخي قديمي نهفته است كه يك لوطي با ميمونش يا انترش در قديم میكرد. لوطي معركهگير در ميان حلقه جمعيت از ميمون میپرسيد: جاي دوست كجاست؟ و ميمون قلبش را نشان میداد.
آدم برفي شكل بابا بود
از پنجره اتاقم به كوچه كه نگاه كردم، برف سنگيني نشسته بود. آن طرفتر بچهها، گلولههاي برفي را به طرف هم پرت میكردند. اين طرفتر پسرها ايستاده بودند پاي آتش و حرف میزدند و میخنديدند. بابا كه آمد كنار پنجره، آهسته توي گوشم گفت: «با اين برف میشود يك آدم برفي بزرگ درست كرد.»
من گفتم: «يك آدم برفي...»
بابا گفت: «يك آدم برفي اندازه من، شكل من.»
و بعد شال و كلاه كرديم رفتيم توي كوچه. بابا تندتند كوپههاي برف را روي هم میگذاشت. بچهها دور ما حلقه زدند. پسرها از پاي آتش به ما میخنديدند. آدم برفي كه درست شد، بابا كلاه پشمیاش را از سر برداشت، گذاشت روي سر آدم برفي. بعد شال قرمز رنگش را از دور گردن باز كرد.پيچيد دور گردن آدم برفي. بچهها هورا كشيدند. من خنديدم. بابا گفت: «اين هم يك آدم برفي شكل من براي دختر كوچولوي خودم!»
من گفتم: «شما عينك داريد، آدم برفي ندارد.»
بابا گفت: «اين كه كاري ندارد...»
بلافاصله عينكش را برداشت و گذاشت روي صورت آدم برفي. اول عينك خوب نمیايستاد، اما بابا چند بار اين طرف و آن طرفش كرد، تا عينك خوب خوب روي صورت آدم برفي جا گرفت.
بابا گفت: «چطور است؟»
من گفتم: «بهتر از اين نمیشود.»
و ايستاد كنار آدم برفي و با خنده گفت: «حالا بگو ببينم، من بيشتر بابا هستم يا اين؟» راستش بابا اصلاً شكل خودش نبود، اما آدم برفي خيلي شكل بابا بود. با اين همه من چيزي نگفتم. فقط خنديدم.
وقتي بچهها باز هورا كشيدند و بالا و پايين پريدند، بابا گفت: «برويم كنار آتش خودمان را گرم كنيم!»
كنار آتش كه ايستاديم، لحظهاي بعد دستهاي بابا آب شد، پسرها قاهقاه میخنديدند.
هيچ كس نمیدانست
بيرون شهر در صحراي هموار، درخت انار كوچكي بود و مردي تنها با موهاي سفيد كه جعبههاي چوبي میساخت...
او هميشه چند ميخ اضافي به جعبههايش میزد و به درخت انار میگفت: «شايد امروز آخرين روز زندگیام باشد.
پس بايد محكمترين جعبهها را بسازم.»
*
مرد با ديواري از جعبههاي چوبیاش آنجا بود نزديك خط راهآهن جايي كه هر روز توفان عظيم گرد و غبار به هوا برمیخاست و درخت و مرد و جعبههايش را مثل خوابي
فراموش شده در برابر چشم مسافران قطار ناپديد میكرد
*
مرد هر روز عصر به درخت كوچكش آب میداد
و با خود میگفت: «امروز بايد پيش از توفان گرد وخاك به خانه برگردم.»
*
اما هميشه دير میشد
مرد عادت داشت موقع رفتن تختههاي روز بعد را آماده بگذارد
ميخهاي خراب را با سوهان تيز كند
و كمي با درخت انار كوچكش حرف بزند:
«شايد اين آخرين روز زندگي من باشد
پس بايد ميخهاي تيز و تختههاي صاف را براي پسرم آماده بگذارم.»
*
پيش از غروب مرد با موها و كفشهاي خاكي به شهر میرسيد
مردي كه به هر غريبهاي سلام میداد
و هيچكس نمیدانست كه چه جعبههاي محكمي میسازد
حتي پسرش نمیدانست كه پدر هر روز ميخها را برايش تميز میكند
منبع: همشهری آن لای
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست