یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

قصه قبل خواب، سه تخم‌مرغ آب‌پز


تبیان: در روزگاران گذشته پادشاهی بود كه تنها يک پسر داشت؛ پسری بخشنده و سخاوتمند به نام عبدالسلام.  يک روز پادشاه بيمار شد ولی هيچ پزشكی نتوانست بيماری او را درمان كند. وقتی پادشاه مرد، مراقبت و سرپرستی عبدالسلام به دوش مادرش افتاد.

 

مادر عبدالسلام زنی زيرک و محتاط بود. او می‌خواست چند نكته‌ مهم را به پسرش ياد دهد كه در زندگی به دردش بخورد.

 

يک روز به پسرش گفت: «چند وقت ديگر كمی كه بزرگ‌تر بشوی، تو پادشاه اين سرزمين خواهی شد. به همين دليل خيلی از مردم ممكن است به خاطر مقام و ثروتی که داری با تو دوست شوند. مطمئن باش فقط افراد كمی به خاطر خودت با تو دوستی می‌كنند. تو بايد ياد بگيری دوستان واقعی را از دوستان طماع تشخيص بدهی.»

 

شاه‌زاده‌ جوان از مادرش پرسيد:« چه‌طوری اين كار را بكنم؟»

 

مادرش گفت: «وقتی می‌خواهی با كسی دوست شوی، او را به خوردن غذا دعوت كن. توی سفره سه تا تخم مرغ آب‌پز بگذار و به او تعارف كن. اگر يكی از تخم مرغ‌ها را خورد و دو تا را برای تو گذاشت، دوستی‌ات را با او قطع كن. مطمئن باش او فردی متقلّب و دروغ‌گوست و می‌خواهد وانمود كند تو را از خودش بيش‌تر دوست دارد. برعكس، اگر دو تا از تخم‌ها را خورد و يكی را برای تو گذاشت، آدم بی ادب و زياده‌خواهی است.»

 

اولين نفری كه عبدالسلام به خوردن غذا دعوت كرد، پسر وزير بود. او حرف‌های مادرش را خوب به خاطر داشت. مهمان كه دعوت می‌كرد، سه تا تخم مرغ توی سفره می‌گذاشت. يكی از تخم مرغ‌ها را مهمانش برمی‌داشت و يكی را هم عبدالسلام می‌خورد و تخم مرغ سوم در بشقاب می‌ماند. پسر وزير هم همين كار را كرد.

 

عبدالسلام به او‌گفت: «لطفاً يك تخم مرغ ديگرهم بخوريد.»

پسروزير ‌گفت: «نه، نه. تخم مرغ سوم را شما بايد ميل كنيد قربان.»

عبدالسلام تخم مرغ سوم را ‌خورد و طبق سفارش مادر دوستی‌اش را با او قطع ‌كرد.

عبدالسلام از دعوت پسرها به صبحانه و خوردن تخم‌مرغ با آن‌ها، بسيار لذت می‌برد. بعد از پسر وزير نوبت پسر قاضی بود. چند روز كه از آشنايی‌اش با او گذشت، او را هم به خوردن صبحانه دعوت كرد و مثل هميشه سه تا تخم مرغ جلوی او گذاشت.

 

پسرقاضی فوری هر سه تخم مرغ را خورد. مادر عبدالسلام به او نگفته بود كه اگر يك نفر هر سه تخم مرغ را بخورد، چه كار بايد كرد. با اين حال عبدالسلام از رفتار پسر خوشش نيامد و به دوستی‌اش با او پايان داد. عبدالسلام بعد از چند روز به سراغ پسران بازرگان‌های شهر رفت. مهمانان عبدالسلام از اينكه او با سه تخم مرغ از ايشان پذيرايی می‌كرد تعجّب می‌كردند. ولی همه فقط یک تخم مرغ می‌خوردند و از خوردن تخم مرغ سوم خودداری می‌كردند. به اين ترتيب عبدالسلام می‌فهميد كه اين پسرها برای دوستی مناسب نيستند.

یک روز اتفاقی چشم عبدالسلام به پسركی افتاد كه لباس‌های كهنه و پاره‌ و پوره به تن داشت. پسرک همسن خودش بود. عبدالسلام از او پرسيد: «پدرت چه كاره است؟»

 

پسر مؤدبانه و آرام جواب داد:«پدر من یک هيزم‌شكن است.»

 عبدالسلام از ادب پسرخوشش آمد و تصميم گرفت با او دوست شود. دو پسر هر روز به شكار می‌رفتند و پسر پادشاه نكته‌های مفيد و جالبی از پسر هيزم شكن ياد می‌گرفت. نكته‌هايی كه او در زندگی ساده‌اش آموخته بود. عبدالسلام هر روز با لباس‌های خاكی و كثيف و گاهی با خاری فرو رفته در پا نزد مادرش برمی‌گشت. ظهرها او به كلبه‌‌ كوچک هيزم‌شكن می‌رفت و از غذای ساده‌ آنها می‌خورد كه آش بلغور يا سبزيجات با مقداری نان جو و گاهی پنير بود.

 

بالاخره روزی رسيد كه عبدالسلام پسر هيزم‌شكن را به خانه‌اش دعوت و او را امتحان كند. بعد از اينكه پسر هيزم شكن چرخی در قصر زد و جاهای جالب آن را ديد، عبدالسلام سه تخم مرغ پوست كنده جلوی او گذاشت و به او تعارف كرد.

 

پسر نگاهی به عبدالسلام و نگاهی به تخم‌مرغ‌ها كرد. پس از چند لحظه، دستش را در جيبش كرد و چاقويی درآورد. نزدیک بود قلب عبدالسلام از ترس بايستد. پسر هيزم‌شكن در اين چند روزه كمک زيادی به او كرده بود و مانند يک دوست با او رفتار كرده بود. ولی حالا ظاهراً می‌خواست او را بكشد.

 

او چاقو را روی يكی از تخم‌مرغ‌ها گذاشت و آن را به دو نيم كرد و گفت:‌ «يكی و نصفی را تو بخور و يكی نصفی را من.»

 

عبدالسلام نمی‌دانست چه بگويد. حرفی نزد ولی پس از رفتن پسر هيزم‌شكن نزد مادرش رفت و ماجرا را برای او تعريف كرد. مادرش با شعف به او گفت: «بالاخره تو یک دوست واقعی برای خودت پيدا كردی.» و اين‌طور شد كه آن دو با هم پيمان دوستی بستند.

 

وقتی كه پسر پادشاه بزرگ‌تر شد و به‌جای پدرش نشست، پسر هيزم‌‌شكن را به عنوان وزير انتخاب كرد. وزيری كه كاملاً به او اعتماد داشت.