یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
مجله ویستا

هنـوز گـدایـان یک لبخنـدیم


هنـوز گـدایـان یک لبخنـدیم

به مناسبت پانزده مهر سالروز تولد سهراب سپهری

سهراب سپهری۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ در کاشان متولد شد همین بهانه‌ای است برای اینکه سهراب سپهری را، از دریچه نگاه دیگران دوباره دریابیم.درعین سادگی،سخت است کسی را دید، دیگران شناخت،که حداقل سختی آن،اندک دلبستگی وشناختی است به دیگرانی که از سهراب می‌گویند.

● احتیاج به شکفتگی روح

زنده یاد خسرو شکیبایی، که صدایش با شعر که نه،تمامیت سهراب گره خورده است درباره او،گفته بود: «این را می‌دانم که (سهراب) برای من همه زندگی است. برای من تبلور انسان است. انسانی که رو به روشنی دارد، انسانی که خود جهانی کوچک است، انسانی که در عین ساکن بودن در نقطه‌ای، به ته دریاها و اوج آسمان‌ها و هزار توی زمان راه یافته است.

وقتی که یک سلام ساده، یک «دوست خواهم داشت» حالا، صمیمی، می‌تواند در خلوت عزیزانم خوش بنشیند، وقتی که عشق به انسان را در تمامی پاره پاره تنم، برای مردم وطنم پیشکش زندگی کرده‌ام، پس دیـگر این دلمشغولی شاه نشین چشم دل من خواهد بود. همیشه با من، خود من خواهد بود شد.

بشر امروز با همه پیشرفت های معجزه آسایش که در قلمرو علم و فن کرده. در اصل، همان بشر عاجز هزاران سال پیش است و این بشر احتیاج به شکفتگی روح دارد، احتیاج به غم دارد، ناکامی را به همان اندازه دوست دارد که کام. جدایی را به همان اندازه دوست دارد که وصل.

راستش را بخواهید ما هنوز گدایان یک لبخندیم و محتاج یک نگاه. پس این انسان «نیازمند» زبان خاص خود را طلب می‌کند در این دنیا که دنیای «تنگ» حوصله‌ای است.

من در نحوه شعرخوانی (در حد بضاعت اندکم ) با اعتقاد کامل سعی کرده‌ام به این انسان نزدیک شوم. این که عصر امروز، زبان امروز را می‌طلبد، حرف بی‌راهی نیست. سهراب در منظومه «صدای پای آب» در تمامی مراحل مختلف زندگی از کودکی، نوجوانی و جوانی‌اش گرفته تا مراحل پختگی و آنگاه که رو به سوی روشنی و تولد دیگر داشته و در پشت دانایی اردو زده از هرگونه تصنع و تظاهر دوری جسته است.

پس لطافت کار و سادگی منش درونی سهراب چنین حکم می‌کرد که مثل او باشم. ساده باشم. همراه مردم باشم. نه گامی پس و نه فرسنگ‌ها دور. نزدیک نزدیک به قدر یک آه.»‏

● پیوند زبان شاعرانه با زبان محاوره ‏

و اما موسوی گرمارودی، بحث تطبیقی را در جایی عنوان کرده است: «سپهری نخستین کسی یا دست کم مهمترین شاعری است که زبان شعر نو را با زبان محاوره پیوند زد. توضیح آنکه در شعر نو، شاعران در همانحال برخی دارای زبان خاص خویشند در یک چیز اشتراک دارند و آن زبان عام شاعرانه است در برابر زبان محاوره. در واقع می‌توان گفت که زبان شاعرانه هر شاعر و زبان خاص وی جنس و فصل شعر او را تشکیل می‌دهند.

زبان شاعرانه در این تعبیر یعنی زبانی که علاوه بر حفظ ویژگی زبان خاص یک شاعر دارای ضخامت و اسلوب شعری است و حوزه لغات و تعبیرات و بیان در آن از نوعی است که آن را از سویی از زبان نوشتار متمایز می‌کند و از سویی دیگر از زبان گفتار- چنانکه در ضمن پاسخ به سؤال دیگر عرض کردم- اغلب این ضخامت و اسلوب و تمایز و تمایل به ارگانیسم در کاربرد لغات بدست می‌آید. اما سپهری و البته فروغ و اسماعیل شاهرودی هم شاعرانی هستند که زبان شاعرانه را با زبان محاوره پیوند زده‌اند و به جای خود موفق هم بوده‌اند اگر چه سپهری از این لحاظ موفقتر است.

● اهل کاشانم

روزگارم بد نیست تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی.

فروغ بیگمان در این زمینه یعنی پیوند زدن زبان شاعرانه با زبان محاوره تحت تأثیر سپهری است به گوشه‌ای از این شعر فروغ نگاه کنیم:

دلم برای باغچه می‌سوزد

کسی به فکر گل‌ها نیست کسی به فکر ماهی‌ها نیست. کسی نمی‌خواهد باور کند. که باغچه دارد می‌میرد»

● به دنبال کتاب حجم سبز رفت

واحمدرضا احمدی، چه زیبا در یک بند،پایبندی سهراب را به رفتن وسیر وسلوک شرح می‌دهد: «لحظه‌ای در خاک ماند، ایستاد، تجربه کرد، حرکت کرد و بدنبال شرق گمشده به راه افتاد در این دوران‌ها ترانه‌های ژاپنی را تجربه کرد. آوار آفتاب حکمت این دوران است. چهره این کتاب کمی عبوس است و سهراب با حکمت و اندیشه‌ای دیگر به دنبال کتاب حجم سبز رفت و در شعرهای این کتاب از گمگشتگی بیرون آمده و راه اصلی و واقعی خود را یافته است اکثر شعرهای سهراب در این کتاب دعوت است از همه مردم، از گل‌ها، از آبها از هر آنچه در طبیعت است.»

● خواندن تابلوهای سپهری

و زنده یاد مرتضی ممیز، راز ماندگاری سهراب را فاش می‌کند: «وقتی تابلوهای سپهری را نگاه می‌کنید در واقع همان اشعار او را می‌خوانید منتهی با زبانی دیگر، با زبان تصویر. تبحر دوگانه سپهری در نقاشی و شعر گویای نکته مهم دیگریست که باید هر هنرمندی داشته باشد و آن دید و درکی همه جانبه نسبت به هر گونه و هر رشته فعالیت هنری است، به این معنی که هر هنرمند باید آن چنان دید و شناخت آشنایی با هر اثر هنری چه نقاشی، چه ادبیات چه موسیقی چه معماری چه سینما و چه تئاتر و خلاصه هر فعالیت هنری دیگر داشته باشد که بتواند به راحتی درباره آن اظهارنظر کند. کلی‌گویی نکند، گفت‌وگو کند. با زبان آن هنرمند آشنا باشد که بداند او چه می‌گوید و با او گفت‌وگو کند. بده و بستان حرفه‌ای کند، صدای او را بشنود. جواب او را با حساسیت بدهد. شما هر هنرمند بزرگی را که نگاه کنید چنین است و چنین ابعادی را دارد در غیر این صورت او ماندگار نمی‌شود و کارش بی‌جواب می‌ماند. منعکس نمی‌شود و مردم به او جواب نمی‌دهند و با او ارتباط برقرار نمی‌شود شما هر هنرمند بزرگی را در هر زمینه هنری ببینید دارای چنین ابعادی است.»

● کوشید تا به مردم نزدیک شود

زنده یاد مهدی اخوان ثالث، درباره او گفته است: «کوشید تا در این اشعار آخرینش به مردم نزدیک شود. او جستجوگر سرگردانی بود که نقاشی‌هایش را به مراتب بهتر از شعرهایش ارائه می‌داد، او شاید در جستجوی راهی برای ارتباط با مردم بود و توانست که آن را در این چند شعر آخرینش پیدا کند.»

● کمتر از هر کس دروغ گفت‏

آیدین آغداشلو، که بنا بر تعریف مرتضی ممیز، بیشتر هنرمند است تا نقاش در جایی چه خوش اظهار نظر کرده است: «سپهری شاعر و نقاش سال‌های ۱۳۴۰ به بعد که نام امنش را در درون خود می‌جوید و به عنوان بخشی از نسل ناتوان و عاجز از ستیز با جهانی مغشوش و پویا و بی‌اعتنا. دعوای جایزه نوبل را وا می‌گذارد. و به رفتار آب به جویباری کوچک خیره می‌شود او نشانه‌ای است از نسلی که چه در جدال و چه در گزیر و چه دریوزگی و چه در سعی و پیوستن به جهان غرب یا شرق دور و چه در رجعت به اصل و یا به هر جای دیگری درمانده است. مکانیسم پیچیده این دستگاه غریب را در نمی‌یابد و در مقابل این مکعب مستطیل ناشناخته ناتوان می‌ماند، از جدال می‌پرهیزد. می‌گریزد و در تنهایی جای امنی که سراغ دارد، یعنی خلوت امن خود پناه می‌گیرد.

نمی دانم کار شعر و نقاشی سپهری چقدر خالص ایرانی است. با دوستداران سینه چاک آثارش مخالفتی ندارم ،مخصوصاً که دوستدار آثار او بودن رسم روز است. اما می‌دانم به آب و خاکش تعلق داشت و سعی کرد تصویرگر این سرزمین باشد. نیازی نیافت ابروهای کمانی و بته جقه نقاشی کند تا کارش ملی و محلی نما شود. آن دیوارهای نرم و کاهگلی و آن خاک مخملی بسیط و ممتد را که می‌بینی در می‌یابی که کجا را می‌گوید. هر هنرمندی، اگر هنرمند باشد گواهی است بر زمانه‌اش و دارد حدیث سرزمین و آداب و فرهنگش را نقل می‌کند و معنای وجودش و حاصل بودنش را منتقل می‌کند. و اگر این معنی در هویتش شکل بگیرد، آنوقت در می‌یابی چطور می‌شود که یکی سراسیمه از آن سوی عالم به کاشان پرواز می‌کند. و یکی دیگر چند ماهی بیشتر را نمی‌تواند به دور از سرزمین و مردمانش سر کند و آن دیگری که بیهوده گریخته است ،در غربت می‌ترکد و یکی دیگر این آب و خاک را نبض تپنده عالم می‌شمارد. که سپهری هر که بود و هر چه سرود و هر چه که باید به تصویر کشید دلبسته این سرزمین ماند و چه فرقی می‌کند که فن کارش را از چین و ماچین به وام گرفت، مگر نقاشان سلف چنین نکرده بودند. او از نسلی که از میانش برخاسته بود سرفراز ماند .کمتر از هر کس دروغ گفت. صبور ماند و کار کرد. حرفی برای گفتن داشت»‏

● از ملی گراترین شاعران نوپرداز

محمدعلی سپانلو، معتقد است: «در شعرهای سهراب روح تفکر تاریخی ایرانی و جغرافیایی ایران زنده است. «تقدس آب» را در شعرهای او کاملاً می‌بینید. شک نیست در سرزمینی که دوسومش کویر است، آب محترم است، او به شعرش جنبه‌ای جغرافیایی و تاریخی می‌دهد بدان سان که آشکارا به نظر نیاید. از این زاویه او یکی از ملی گراترین شاعران نوپرداز ماست. انسان در میان این جهل‌ها و جنگ‌ها و آدمکشی‌ها گاهی دوست دارد که صدایی نوازشگرانه و خردمندانه را بشنود. این صدای سهراب است. اگر او نبود ما می‌بایست دوباره برای بعضی از لحظات خلوت خود به مولوی و نظایر او باز می‌گشتیم. به خصوص بعد از سرخوردگی‌های تاریخی که در زندگی ملت ما فراوان بود، هست و خواهد بود. ما همیشه به چنین آوازهای مرهم گذاری نیازمند هستیم.»

● دل خوش سیری چند

می‌گویند سهراب سپهری در زمانی که تلخ کامی‌های زیادی از نظر اجتماعی، سیاسی و شاید هم فرهنگی گریبان کشور را گرفته بود، به سراغ آب و آیینه و سیب و بررسی نجابت اسب بود. اما سهراب گرچه چنین بود، اما چنان هم بود! یعنی چگونه می‌توان او که می‌گفت: «تا اناری ترکی برمی‌داشت، دست فواره خواهش می‌شد» و بار قطاری که خالی می‌رفت از جنس سیاست می‌دانست، بی‌هنگامه احساس دانست؟ موتور متحرکه سهراب احساس و تلقی‌های اجتماعی بود و حتی از اینکه در مسیری در داشبور ماشین‌اش سیگار نداشت که به کشاورز خسته کنار جاده تقدیم کند، مدت‌ها در ذهن خود با «کم‌سعادتی» خویش می‌جنگید، که چه قدر خوب بود می‌توانستم حتی با نخی سیگار دل کشاورزی را شاد می‌کردم.

سهرابی که دستش برای ترک انار فواره خواهش می‌شد و این نشان می‌داد که برروی گیرنده‌‌های جانش زنگاری نیست و گیرنده‌های حسی‌اش در ارتباط با خود، جامعه و جهان و جان جانان است، چگونه می‌توانست در برابر همه هنجارهای بیرونی بی‌تفاوت باشد. شاید بهتر است بگوییم سهراب نه شاعر و نه نقاش، بلکه صمیمیت سیال انسان شدن بود و همچنانکه سیرآفاق (سفرهای متعدد به دیگر کشورها) می‌کرد، سیرانفس (سفر در ژرفای درون) را نیز یاد گرفته بود و آنکه غریق ژرفای درون لایتناهی است، تظاهرات بالینی او همانند تظاهرات خیابانی نیست، بل سهمناک‌تر است. از کجا معلوم که سهراب در اوج خفقان رژیم، سیگاری را با عصبانیت خاموش بر زیر پا ننهاده باشد و نگفته باشد که: «رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید.»

او هرچند عظمت نور را ستود و سیر و سلوک را ادامه می‌داد ،اما تاریکی شن‌ها، کم نبود که چه بسا خروار خروار بر زیرپای او آماده بلعیدن نورش.

سهراب، گرچه می‌گویند رفت، اما او هست و نوشداروی او بردست رستمیانی است که هر سال در فروغ و فراقش، دوبار به یادش آثارش را زمزمه می‌کنند که، «دل خوش سیری چند.»

هومن ظریف