یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
بدرقه تا ایستگاه مترو
فکر کردم حرفهایم را که گفتم و گفتی قبول، دیگر تمام است. یادت هست گفتی بیشتر حرف بزنیم، گفتم باشد، حرف بزنیم. تازه داشتیم حرف میزدیم که دیرت شد. گفتی «باید زودتر برسم خانه» و رفتی. خانهتان طرفهای آریاشهر بود، ولی بهاش میگفتید صادقیه. حالا اسماش را بعد عوض کرده باشند یا نه، فرقی نمیکرد. خانهی شما آریاشهر بود.
گفتی خیلی سال نبود که آمدید، قبلاً جای دیگر بودید جایی مثل خرمشهر یا اسمی شبیه به همین. بعد جنگ شما را زد، بدجوری هم زد. آن شد که مجبور شدید تا تهران بیایید، تا آریاشهر، همان جا که بهاش میگفتید صادقیه.
یک روز همهاش را برایم تعریف کردی. گفتی جنگ آمده بود و شوخی نداشت. گفتی پدرت دو کوچه آنطرفتر با عراقیها میجنگید و مادرت بچهها را آماده میکرد که جنگ آنها را نزند. خیلی سال پیش بود، آن وقتها که دست دشمن گیر کرده بود به گریبان ما و ول نمیکرد. و چه جالب! این روزها که اینها را مینویسم، باز هم اوایل خرداد است و روزهایی که خرمشهر آزاد شد و نمیدانم چرا تلویزیون بیشتر از هر سال دیگر سر و صدا میکند. گفتی بالاخره جنگ شما را زد، بدجوری هم زد. آنقدر که بیایید تهران، طرفهای آریاشهر، جایی که شما بهاش میگفتید صادقیه.
پدرت تلفن زده بود و نگران مادرت بود که بچهای حمل میکرد و از زور جنگ، با دمپایی لنگه به لنگه، خود و بچههایش را از جلوی جنگ کنار کشیده بود. گفتی پدرت پشت تلفن به مادر میگفت «میتوانم همهچیز را برایت بیاورم، حتی میخ دیوار» و مادرت گفته بود «اگر جنگ، جنگ حق و باطل است، هیچ نمیخواهم، هیچ» و پدرت همهچیز را آورده بود، جز میخ دیوار. آدم میخ دیوار میخواهد چه کار وقتی جنگ او را زده و با دمپایی لنگه به لنگه جان خودش و بچههایش را برداشته و برده تهران، دور و بر آریاشهر؟ همانجا که بعداً وقتی همه آمدند تهران و بازار چیزهای جدیدی سکه شد و رونق گرفت، بعضی آدمها بهاش میگفتند صادقیه.
آن روزها چند سالت بود؟ یک سال، دو سال. اما الان دیگر بزرگ شدهای، برای خودت خانمی شدهای. آنقدر بزرگ و خانم شدهای که آتش به جان کسی بیندازی، که داغ پشت دستاش را پاک کند و بیاید به تو بگوید «ببین، حال و روز من همین است که میبینی. اگر زنده باشم و خدا روزی بدهد، لابد توقع دارد یک فرقی با عوام کالانعام داشته باشم. لابد این آب و هوا و غذایی که حرامم میشود، باید جایی به درد بخورد. پس فرق من و آن کسی که گلوله میریخت توی خانهی شما، توی خانههای بقیهی مردم خرمشهر، پس فرق من و خیلیهای دیگر چه؟»
گفتی «خب میخواستی همان موقع باشی. تو که این حرفها را میزنی، تو که خیلی بلدی، آن وقت کجا بودی که ما را همان طوری زار و نزار، پابرهنه و با دمپایی لنگه به لنگه از شهرمان بیرون کرد؟»
گفتم «خوب کاری کرد. اصلاً اگر از شهر بیرونتان نکرده بود، الان کجا نشسته بودی روبهروی من؟ الان از کجا پیدایت میکردم؟»
گفتم «من؟ من هم مثل تو. من هم یک سال، دو سالم بود. اگر بودم مثلاً فکر کردی چه کار میکردم؟ ولی خوب شد نبودم، اگر نه، الان کلی از زمین و زمان طلبکار شده بودم. من هم الان زبانم دراز شده بود برای همه که آن روزها کجا بودی؟»
گفتم «ببین، جای داغ پشت دستم پیداست؟»
گفتم «پشت دستم را داغ کرده بودم که این حرفها را نزنم»
گفتی «نمیخواهم توی زندگیام، مرد رییس باشد و هرچه بگوید همان بشود»
گفتم «زندگیام یا زندگیمان؟ چقدر به تو فارسی یاد بدهم؟ هنوز یاد نگرفتهای فارسی حرف بزنی؟» گفتم «کی گفته مرد رییس باشد؟ من میگویم اگر یک روز، اتفاقی تو حرف درستی زدی، اگر یک وقت حق با تو بود، فکر میکنی من بدم میآید حرفت را گوش کنم؟»
گفتم «بالاخره که چی؟ بالاخره اگر حق گیر کرده بود بین ما، حرف آخر را کی میزند؟»
گفتی «نمیدانم، شاید هرکس برود دنبال راه خودش». ماتم برده بود. رنگم پرید. یعنی چه که هرکسی برود دنبال راه خودش؟ اگر من نخواستم بروم دنبال راه خودم چه؟ باید کی را ببینم؟»
گفتی «بابام. بابا حرف آخر را میزند.»
فکر کردی نرفتم؟ رفتم. اول زنگ زدم که سلام حاج آقا و مخلصیم و به غلامی قبول کنید و از این حرفها. گفت «خانوادهی شما از شیراز آمدند؟» گفتم «شیراز کجا بوده؟» خانوادهام به عمرشان رنگ شیراز را ندیدهاند، حتی توی نقشه». گفت «آهان شما همان هستی که مغازهداری، لباسفروشی تو خیابان سلسبیل؟» گفتم «نه حاجآقا. حتماً خواستگار زیاد بوده، اشتباه گرفتهاید».
اخمهایش رفت توی هم. نمیدانم این نویسنده جماعت بهاش چه میگویند آهان! سگرمه یا یک همچین چیزی. کلی دست دست کرد و یکیاش را گذاشت زیر چانهاش و گفت «باید ببینمت. الان میآیی؟»
گفتم «الان سر کارم حاجآقا». گفت «فردا ساعت ۶ صبح» گفتم «چشم!» و پاهایم را محکم زدم به هم، به رسم دورهی سربازی. یادش به خیر! حکایتی داشت این دورهی سربازی ما.
گفتی «آخر پشت تلفن، این چیزها را چطوری دیدی؟» گفتم «دیدم دیگر. تو فضولی؟ همان یک نفر اصول دین میپرسد بس نیست؟» نه، یادم نرفت. بلند شدم و رفتم. سوار شدم و رفتم طرف های میدان بهارستان. میدانی که مثل همیشه دیر شده بود. عجله داشتم و بقیهی راه را دویدم تا رسیدم به محل کارش که یک ساختمان قدیمی بود و سوت و کور. یاد یک فیلم افتادم که همین اواخر توی سینماهای تهران روی پرده بود، یک فیلم با پوستر سیاه و داستان ترسناک و هنرپیشههای معروف. خدا را شکر کردم که شب نیست و مجبور نمیشوم از ترس بمیرم. از پلههای ساختمان کهنه بالا رفتم. پیرمرد ۶۵ـ۶۰ سالهای سر راهم ایستاده بود و پرسید «کاری داری؟» خودش بود، حاج آقا. پیرمرد موسفید و قدبلندی که زیرکانه نگاهم میکرد و میخواست همهچیز را با همین نگاه کشف کند که مجبور نباشد اصول دین بپرسد، مجبور نشود سؤالهای سطحی کودکانه بپرسد که به فلان اعتقاد داری یا نه و نظرت را دربارهی بهمان بگو و از این چیزها.
گفتم این سؤالها را برای چه میپرسد؟ یکطوری ازش گفته بودی که فکر کردم عیبی ندارد، هرچه میپرسد، مطمئنتر میشود و نانم میافتد توی روغن. گفت که چه کار میکنی و چرا این کارها را میکنی، مگر عقلت کم شده و...؟ «به من مربوط نیستها، ولی این دوره و زمانه وقت این حرفها نیست. آدم دیناش سرجاش، زندگیاش هم سرجاش. از دین و خدا و حق و عدالت، برای آدم نان سفره درست نمیشود که بگذارد جلوی زن و بچهاش. دورهی این حرفها گذشته پسر، گذشته!» و کلی چیز تعریف کرد از آن روز که دشمن به زور فرستادتان تهران، طرفهای آریاشهر، همانجا که بهاش میگفتید صادقیه. اوه که چقدر نصیحت کرد و دست آخر، من ماندم و پیرمرد و «خوشحال شدم» و «خوشآمدی؛» و حرفهای دیگری که نه شنیدم و نه حوصله داشتم که بشنوم. آنقدر حالم جابهجا شده بود که از همان جلوی در ساختمان، راهم را کشیدم و اینهمه راه را پیاده رفتم، دمغ و دلخور.
بعد از آن هم رفتم. آن موقع که به نگهبان گفت راهم ندهد، نگهبان بیچاره شرمنده شده بود و هی سر و رویم را میبوسید که آقا من شرمندهام و از این حرفها.
من هم نوشتم روی یک تکه کاغذ که «حاجآقا سلام. آمده بودم برای عرض ادب که وقت نداشتید، یعنی نگهبان دم در گفت لابد وقت ندارید. این دفعه را میروم، اما بعداً دوباره مزاحم میشوم» و چسباندماش روی جعبهی شیرینی، چه میدانم شکلات که مثلاً خریدم برای چشمروشنی، و راه افتادم بالا، طرف میدان بهارستان، از کنار ساختمان جدید مجلس. فکر کنم کسی نماند که بد و بیراهاش نگفته باشم.
گفتی «دیدی گفتم کار به این راحتی نیست؟ دیدی؟ کم آورده بودی و شده بودی دختر خوب خانه معلوم بود، همهچیز معلوم بود». گفتم «این خبرها نیست. کنار میکشی، بکش. من هستم. به همهشان حالی میکنم دنیا دست کیه» و اصلاً دست من نبود. بلوف میزدم مثل چی! معلوم بود که کاری از دستم نمیآید.
دوباره براق شدم توی چشمهایت که داشت ازشان باران میآمد.
گفتی «راستی تو چرا هر وقت قصه مینویسی، یا آدمها گریه میکنند، یا از آسمان قصهات همینطور وقت و بیوقت باران میآید؟»
گفتم «به من چه؟ من چه کار کنم؟ گریهی تو که دست من نیست، میخواهی اختیار باران خدا دست من باشد؟ چه حرفها میزنی».
گفتم «تو چه کار داری؟ من راضیشان میکنم» گفتی «امکان ندارد. راضی بشو نیستند. اگر بودند که خودم عاجز نبودم». گفتم «دوباره بگو. آدم جز با جنگیدن به حقاش نمیرسد، میرسد؟ اگر همان همشهریهایت نایستاده بودند بزنند توی دهن دشمن، اگر باهاش نجنگیده بودند، اگر بابایت نرفته بود میخ دیوار را بکشد برای مادرت که با دمپایی لنگه به لنگه بچههایش را جمع کرده بود و از دست جنگ رفته بود تهران، فکر میکنی دشمن میگذاشت میرفت؟ نمیرفت. حق آدمها توی دهن جنگ گیر کرده. اگر حال جنگیدن نداری، بگو». صاف نگاه کردی توی چشمهایم. روزه بودی انگار. ماه رمضان نبود، همینطوری روزه میگرفتی. چشمهایت داشت از حال میرفت، گوشهی هر کداماشان یک طرفی شده بود. گفتم «افطار نکردی؟» گفتی «مگر میگذاری؟» و دست کردی توی کیفت. نمیدانم چه بود که پیچیده بودی لای روزنامه، کیکی، ساندویچی، چیزی. گفتی «میخوری؟» گفتم «نه. جوابم را بده. اگر نجنگی، همچین حقت را میخورند که رنگاش را هم نبینی. حاضر نیستی برای حقت بجنگی؟ برای چیزی که لیاقتاش را داری، برای زندگی که دلت میخواهد، زندگی به سبک خودت، شیوهی خودت که با زندگی همهی آدمها فرق میکند. همهی آدمهایی که از چهل سال پیش، سی سال پیش، بیست سال پیش، ده سال پیش خودشان را کشتهاند که بقیه را مثل خودشان کنند».
فکر کردم حالا که این حرفها را زدهام، چه میگویی؟ دوباره صاف نگاه کردی توی چشمهایم. گفتم «با من، با حرفهایم، با کارهایی که ازم سراغ داری، هستی؟»
گفتی «نه». گفتی «ببین، همهی حرفهایت خوب، خودت عزیز، ولی من میخواهم زندگی کنم، نه جنگ». و رفتی توی ایستگاه مترو، همان که هر ده دقیقه یک بار میرفت آریاشهر، همان جا که بهاش میگفتید صادقیه.
محمد حسین بدری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست