چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
آش رشته خوشمزه
حدود یک ساعت تا اذان مغرب مانده بود که مادر علیرضا او را صدا کرد و گفت چند تا کاسه آش حاضر کرده و باید آنها را برای همسایهها ببرد.
علیرضا با این که کمی بیحال بود، اما با رضایت قبول کرد که این کار را انجام بدهد چون پدرش به سفر رفته بود و این آش پشت پای او بود. البته مادر برای این که خیال علیرضا را راحت کند گفت: پسر گلم میدونم که روزهای و یه ذره سختته، اما تعداد کاسهها زیاد نیست، فقط به همسایههای ساختمون خودمون باید بدهی.
تعداد کاسهها چهار تا بیشتر نبود و او با یک بار رفتن کاری را که مادر گفته بود انجام داد. بعد از پخش کردن آشها وقتی به خانه برگشت مادرش یک سطل کوچک سفید پر از آش را که در آن را هم بسته بود نشانش داد و گفت: پسرم، الهی قربونت برم این یه دونه رو هم بدهی در خونه حاج ابراهیم دیگه تمومه.
حاج ابراهیم دوست قدیمی بابا بود و یک پسر داشت به نام مجید که او هم با علیرضا خیلی دوست بود، اما چند روز قبل بر سر موضوعی با هم قهر کرده بودند. وقتی مامان از او خواست آش را برایشان ببرد کمی جا خورد و خواست ماجرا را به او بگوید، اما خودش هم متوجه نشد که چطور و بدون هیچ اعتراضی ظرف آش را از مامان گرفت و به راه افتاد. قبل از این که از خانه خارج شود چند لحظهای پشت در ایستاد و فکر کرد چه کار کند اگر به خانه حاج ابراهیم میرفت و مجید در را باز میکرد چه اتفاقی میافتاد. یک لحظه تصمیم گرفت که برگردد و همه چیز را به مادرش بگوید، اما دلش نمیآمد حالا که بابا نیست مادرش را اذیت کند. نمیدانست چه کار کند، اگر میرفت و با مجید روبهرو میشد شاید او فکر میکرد که برای منتکِشی آش را آورده است.
چارهای نداشت و حالا که قبول کرده بود باید آش را میبرد. همینطور که به سمت خانه حاج ابراهیم میرفت یک دفعه فکری به خاطرش رسید که زنگشان را بزند و آش را بگذارد جلوی در و از آنجا دور شود، اما به نظرش فکر خوبی نبود و باید راهحل دیگری پیدا میکرد. جلوی خانه حاج ابراهیم که رسید با خودش گفت که زنگ میزنم و اگر مجید آمد نگاهش نمیکنم و آش را میدهم و سریع برمیگردم. زنگ را زد و کمی صبر کرد، دلهره داشت و دلش نمیخواست با مجید روبهرو شود. در که باز شد، نفس راحتی کشید چون خود حاج آقا بیرون آمد. علیرضا سلام کرد و بعد از یک احوالپرسی کوتاه، آش را به او داد و خواست خداحافظی کند که حاج آقا گفت: آقا علیرضا، سراغی از دوستت نمیگیری؟
مجید نگاهی به حاج ابراهیم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: آخه...
حاج آقا نگذاشت او ادامه بدهد و گفت: مجید همه چیز رو برام تعریف کرده، آخه حیف نیست دو تا دوست خوب با هم قهر کنن؟
علیرضا باز هم حرفی نزد و حاج آقا ادامه داد: من به مجیدم گفتم که موضوع خیلی هم مهم نبوده که رابطه شما رو به هم بزنه، بعدشم مگه شما روزه نگرفتین؛ اینجوری روزه شما رو خدا قبول نمیکنه.
علیرضا سرش را بالا گرفت و باز هم به حاج آقا نگاهی انداخت و به نظرش آمد که او درست میگوید، ماجرا خیلی هم اهمیت نداشته و اگر همینطوری ادامه بدهند روزهای را که با این سختی گرفتهاند بیفایده است.
حاج آقا که دید علیرضا به فکر فرورفته دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: شما پسر خوبی هستی و میدونم که دلت نمیخواد اوضاع این جوری باشه؛ مجیدم ناراحته، بذار صداش بزنم و با هم آشتی کنید؛ چطوره؟
علیرضا لبخندی زد و با سر رضایت خود را اعلام کرد. چند دقیقه بعد مجید جلوی در آمد و با هم دست دادند و با شادی قهرشان را تمام کردند.
رضا بهنام
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست