چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
بهار است! بهار است!
سینه سرخ کوچک چشمانش را گشود و از خواب بیدار شد. امروز با تمام روزهای دیگر فرق داشت. همه چیز تر و تازه و تمیز به نظر می رسید. ناگهان سینه سرخ فهمید چه اتفاقی افتاده است. او باید به همه خبر می داد. برای همین در یک لحظه به آسمان پرید و به دور دستها پرواز کرد. بالا و بالاتر پرید. سینه سرخ باید موضوع مهمی را به تمام جهان اعلام می کرد. چیزی که تنها او می توانست بگوید. سینه سرخ در حالی که در اطراف چمنزار پرواز
می کرد، آواز سر داد:
بهار است! بهار است!
یک موش صحرایی خواب بود. در لانه عمیق و زیرزمینی خود چشمانش را باز کرد. بینی خود را تکان داد و به بیرون از خانه دوید. خورشید بر دشت ساکت می تابید. در زیر چمنهای قدیمی و
قهوه ای،جوانه های کوچک و سبزی روییده بود. چمنزار دوباره به زندگی باز گشته بود. بزودی شاداب و سبز و زیبا می شد.
موش صحرایی کوچک در حالی که نفس عمیقی در هوای خوش و خنک بهار می کشید، با خود گفت:
بهار است! بهار است!
سینه سرخ آواز می خواند:
بهار است ! بهار است!
او چند لحظه ایستاد تا حیوانات بیشه را خبر کند.
یک راکون آرام سرش را بلند کرد تا صدای
سینه سرخ را بشنود. بعد به آرامی از لانه اش خارج شد و روی زمین پوشیده از برف قدم گذاشت.
پروانه ای بال زنان از روی بینی اش گذشت. در آن نزدیکی، روباهی، نوید بهار را شنید و به دقت هوا را بو کشید. روباه در حالی که از خانه اش خارج می شد، متوجه جیرجیرکی شد که روی زمین می پرد. روباه،
بازی کنان در میان بوته های درختان به دنبال جیرجیرک می دوید. او با خود گفت:
بهار است! بهار است!
راکون در حالی که در میان درختان به طرف نهر کوچکی می دوید تا اولین جرعه آب در فصل بهار را بنوشد، با خود گفت:
بهار است! بهار است!
آن روز صبح، سینه سرخ در آسمان پرواز کرد و با آواز خود این خبر با شکوه را به همه اعلام کرد. آنگاه متوجه گودال آبی شد و به طرف آن فرود آمد تا آب بنوشد. او بین هر جرعه از آن آب خنک و تمیز، فریاد زد:
بهار است! بهار است!
ناگهان زمین شروع به حرکت کرد. یک موش کور، نوید بهار را از سینه سرخ شنیده بود. موش کور در همان حال که زیرزمین تاریک را برای پیدا کردن صبحانه سوراخ می کرد، فکر کرد:
بهار است ! بهار است!
سینه سرخ کوچک بعد از اینکه تشنگی اش را رفع کرد، دوباره به آسمان پر گشود. در حالی که بالای درختان پروازمی کرد، به تمام حیواناتی که در چمنزار، بیشه و زیرزمین زندگی می کردند، خبر داد که بهار رسیده است، اما هنوز کارش را تمام نکرده بود. سینه سرخ بر فراز خانه ها پرواز کرد، روی شاخه درخت کهنسالی نشست و رو به روی یک پنجره باز، آواز سر داد:
بهار است! بهاراست!
درون خانه، در نزدیکی درخت کهنسال، پسر بچه کوچکی در اتاق خوابیده بود. صدای آواز سینه سرخ، پسر بچه را از خواب بیدار کرد. او به طرف پنجره اتاقش رفت و متوجه سینه سرخ شد که روی شاخه درخت آواز می خواند. پسر بچه با شوق خندید. خیلی سریع لباس پوشید و با عجله از اتاق بیرون رفت و در حالی که با سرعت از راهرو عبورمی کرد، با هیجان فریاد زد:
مادر، مادر، یک سینه سرخ پشت پنجره اتاق من آواز می خواند. حتماً بهار است! بهار است!
دونا ایمپرونتو
ترجمه: سیده مینا لزگی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران آمریکا مجلس شورای اسلامی رافائل گروسی دولت سیزدهم دولت رئیس جمهور انتخابات محمد اسلامی رهبر انقلاب شورای نگهبان مجلس
هواشناسی شهرداری تهران سازمان هواشناسی تهران قتل پلیس حجاب آموزش و پرورش سیل سلامت شهرداری وزارت بهداشت
قیمت دلار قیمت خودرو خودرو مسکن حقوق بازنشستگان مالیات قیمت طلا ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی بورس سایپا
نمایشگاه کتاب فضای مجازی تلویزیون نمایشگاه کتاب تهران سریال سینما سینمای ایران تئاتر دفاع مقدس کتاب موسیقی فیلم
اینوتکس دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان
اسرائیل رژیم صهیونیستی جنگ غزه غزه فلسطین رفح حماس روسیه حمله به رفح چین ترکیه نوار غزه
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر دورتموند ذوب آهن نساجی لیگ برتر فوتبال ایران لیگ برتر ایران بازی سپاهان
اپل سامسونگ آیفون گوگل ناسا مایکروسافت باتری فضاپیما
سازمان غذا و دارو آسم کمردرد بیماران خاص سبک زندگی زیبایی کاهش وزن بیمه