دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
راشومون
شب سردی بود. نوکر یک سامورایی زیر دروازه راشومون ایستاده بود و در انتظار بند آمدن باران بود. کس دیگری زیر این دروازه وسیع نبود. پوشش لاکی قرمزرنگ ستون عظیم، اینجا و آنجا ریخته بود و بر ستون زنجرهای نشسته بود. چون دروازه راشومون در خیابان «سوژاکو» قرار دارد، ممکن است دستکم چند نفر دیگر هم با کلاهسبدی و یا با کلاههای اشرافی زیر آن در انتظار بند آمدن طوفان بایستند. اما آن شب غیر از این مرد کسی در آن نزدیکی نبود.
در چند سال اخیر شهر کیوتو دچار یک سلسله بلاها، زلزلهها، گردبادها، آتشسوزیها شده بود. چنانکه شهر رو به ویرانی نهاده بود. در تواریخ قدیم آمده است که قطعات شکسته تصاویر بودا و یا آثار بودایی درحالی که جلدهای نقره، یا طلا یا پوششهای لاکی آنها ریخته بوده، در کنار جاده انباشته شده بودهاند تا به جای هیزم برای سوختن به فروش برسند. اوضاع در کیوتو بدینمنوال بود. مرمت دروازه راشومون مطرح نبود. حتی حیوانات وحشی و روباهها این ویرانی را مفت خود میدانستند و در خرابههای دروازه کنام جسته بودند.
دزدان و راهزنان هم زیر سقفش پناهگاه یافته بودند. کمکم عادت شده بود که اجساد بیصاحب را به این دروازه بیاورند و همانجا رها سازند. هوا که تاریک میشد دروازه آنچنان میعادگاهی برای ارواح بود که کسی جرأت نداشت به آنجا نزدیک شود. کلاغان دستهدسته از هر گوشه آن به پرواز میآمدند. وقت روز این مرغان، قارقارکنان بر فراز طاق شیبدار دروازه، دایرهوار میپریدند و آنگاه که آسمان در غروب خورشید به قرمزی میگرایید، پرواز دسته کلاغان بسان دانههای فراوان سیاهدانه بود که گفتی بر فراز دروازه پاشیده شده است. اما آن روز حتی کلاغی هم دیده نمیشد.
شاید دیروقت بود. پلکان سنگی در اینجا و آنجا فرو ریخته بود و در شکافهای آنها علفهای پر پشت روییده بود و فضله سفید کلاغان بر آنها نقطهگذاری کرده بود. نوکر در کیمونوی آبی کهنه، روی هفتمین و آخرین پله نشسته بود و آسوده باران را تماشا میکرد. توجهش بیشتر معطوف به جوش بزرگی بود که بر گونه راستش برآمده بود. همانطور که گفته شد مرد در انتظار ایستادن باران بود. اما اندیشه خاصی هم نداشت که بعد از بند آمدن باران چه بکند. معمولاً میبایستی به خانه اربابش بازگردد، اما دم غروب همان روز عذرش را خواسته بودند.
ثروت شهر کیوتو به سرعت رو به زوال میرفت و به علت همین زوال، سامورایی، نوکری را که سالیان دراز در خدمت داشت جواب گفته بود. مرد اینک که به علت باران از راه مانده بود دست به گریبان این اندیشه بود که به کجا روی آورد. غمگین بود. اما اندوهش ربطی به باران نداشت. به نظر نمیآمد که باران بیفتد و مرد در این فکر بود که فردا زندگی خود را چگونه تأمین بکند. با افکار نامربوط و نومیدوار میکوشید با سرنوشت تلخ خود بجنگد. بیهدف به صدای ریزش باران در خیابان «سوژاکو» گوش میداد.
بارانی که راشومون را در بر گرفته بود نیرویی تازه گرد آورد و با غرشی رعدآسا بر دروازه یورش آورد. ممکن بود صدای باران تا دوردستها شنیده شود. مرد سر بلند کرد و به ابر غلیظ و سیاهی نگریست که خود را بر نوک سفالهای فراز بام دروازه میمالید. امکانات مرد اعم از نیک و بد، محدود بود و موقعیتش بسیار دشوار بود. اگر در راه شرافت گام مینهاد، بیشک در کنار دیوار و یا در آبریز سوژاکو از گرسنگی میمیرد و او را به همین دروازه میآوردند و مثل یک سگ ولگرد رها میکردند. اما اگر تصمیم به راهزنی میگرفت... مغزش این افکار را به نوبت نشخوار کرد و عاقبت به این نتیجه رسید که دزدی پیشه بکند.
اما شک دست بردار نبود، هرچند کلاه خود را قاضی کرده بود که جز این راه چارهای ندارد باز نمیتوانست چنان راهحلی را موجه بداند. پس از عطسههای بلند آهسته از جا برخاست. سرمای شب در کیوتو او را آرزومند منقل پر آتشی کرد.
باد در تیرگی شب میان ستونهای دروازه زوزه میکشید. زنجرهای که روی ستونی نشسته بود و پوشش لاکی قرمزرنگ داشت دیگر رفته بود. گردن کشید و دورادور دروازه را نگریست. شاید کیمونوی آبی خود را که روی زیرپوش نازکی به تن داشت بالا کشید. تصمیم گرفت که شب را همانجا بروز آورد، به شرطی که بتواند گوشه خلوتی که او را از باد و باران پناه دهد بیابد. پلکان وسیعی با پوششهای لاکی یافت که به برج دروازه منتهی میشد. لابد غیر از مردگان کس دیگری در برج نبود.
شاید مردهای هم در کار نبود. پس با توجه به این مسأله که شمشیری که به پهلو آویخته است از غلاف بیرون نلغزد، پا به اولین رشته پلکان گذاشت. چند لحظه بعد، تا نیمه پلکان رفته بود که جنبشی در برج احساس کرد. نفس را در سینه حبس کرد و مثل گربه چهار دست و پا، از وسط پلکان وسیعی که به برج میپیوست سر کشید و منتظر ماند. نور کمرنگی که از قسمت بالای برج به درون میآمد بر گونه راستش تافت. این همان گونهای بود که جوش دردآور قرمزرنگی از زیر ریشهای زبر بر آن برآمده بود. او فقط منتظر بود که در داخل برج با مردگان روبهرو بشود. درحالی که چند پله بالا نرفته بود که آتشی در آن بالا افروخته دید و دور و بر آتش موجودی را دید که میجنبد. نوری دید لرزان، زردرنگ و مبهم که تارهای عنکبوتها را که از سقف آویزان بود بسان اشباح جلوه میداد.
چه جور آدمی چنین نوری را در راشومون افروخته بود؟ و در این طوفان؟ از وجود ناشناس، یا شیطان وحشتزده شد. به آرامی یک سوسمار به آخرین پله پلکان لغزنده خزید. بر روی چهار دست و پا، گردن را تا آنجا که میتوانست دراز کرد و ترسان داخل برج را پایید. همانگونه که شایع بود، جسدهای بیشماری را دید که بیمحابا روی زمین انداخته بودند. درخشش نور ضعیف بود و بنابراین نتوانست تعداد اجساد را تعیین کند. فقط تشخیص میداد که بعضی از آنها لخت بودند و بعضی پوشیده و بعضی زن بودند و تمامشان روی زمین پهن شده بودند؛ با دهانهای باز و یا با دستهای گشوده و کوچکترین نشانی از حیات در آنها نبود و درست بسان تعداد زیادی عروسک گلی بودند.
نمیشد باور کرد که این اجساد روزگاری زنده بودهاند. آنقدر جاودانه خاموش بودند. شانهها، سینهها و بدنها، اینجا و آنجا در نور کمرنگ پدیدار بود و قسمتهای دیگر بدنها در سایهها محو ده بودند. بوی زننده فساد این بدنها دست مرد را به بینیاش برد. لحظهای بعد دستش را انداخت و خیره نگاه کرد. چرا که هیولایی را دید که روی جسدی خم شده است. به نظر میآمد که هیولا پیرزنی است، لاغر و سفیدموی و مثل راهبهها لباس پوشیده بود. مشعلی از چوب کاج در دست راستش بود و به صورت جسدی که موی دراز سیاه داشت خیره مینگریست.
ترس بیش از کنجکاوی جان مرد را آکند. چنانکه لحظهای نفس کشیدن را از یاد برد. احساس کرد که موهای سر و بدنش راست ایستاده. همانطور که تماشا میکرد و میترسید، زن را دید که مشعل را میان دو تخته کف برج جا داد و دست برد به طرف سر جسد و موهای درازش را یکی پس از دیگری کند. درست به میمونی میمانست که شپشهای کودکش را بجوید. موها به سهولت با حرکت دست زن جدا میشد. همین که موها کنده شد، ترس از دل خدمتکار برخاست و به جایش نفرت از پیرزن نشست. این احساس از حد نفرت درگذشت و به صورت یک وازدگی تدریجی بر ضد هرچه شر و فساد است درآمد.
در این آن، اگر کسی ازو این پرسش را میکرد که از گرسنگی مردن بهتر است یا طراری پیشه کردن، پرسشی که همین چند لحظه پیش به فکر خودش رسیده بود، مرد بیدرنگ مرگ را بر میگزید. نفرت از نادرستی همچون آتش مشعل پیرزن که قطعهای از چوب کاج بود، وزن به زمین فرو کرده بود در دلش زبانه کشید. نمیدانست چرا پیرزن موی مرده را میکند و بنابراین نمیدانست آیا عمل پیرزن را کار شری بینگارد یا کاری خیر. اما به نظر او در چنان شب طولانی در راشومون، موی مرده را کندن گناهی نابخشودنی بود.
البته هرگز به فکرش نرسید که همین چند لحظه پیش رأی خودش بر دزدی قرار گرفته بود. پس به پاهای خود نیرو داد، از پلکان برخاست و قدم پیش نهاد. دست بر شمشیر داشت و درست روبهروی پیرزن ایستاد. عجوزه سر بلند کرد. لحظهای درنگ کرد. همان جا ایستاد و بعد جیغزنان به طرف پلکان حمله برد. مرد فریاد زد: «بدبخت کجا میروی»؟ و راه بر عجوزه لرزان که میکوشید به شتاب از چنگش بگریزد گرفت. زن هنوز قصد گریز داشت. مرد او را به عقب کشانید تا مانع شود. کشمکش کردند، میان جسدها افتادند و آنجا با هم گلاویز شدند. شکی نبود که غلبه با مرد خواهد بود.
در عرض یک دقیقه بازوی زن را گرفت و پیچاند و مجبورش کرد که بر زمین بنشیند. بازوان زن تنها پوستی و استخوانی و مثل پای جوجهای از گوشت تهی بود. زن که بر زمین افتاد، مرد شمشیر کشید و نوک سیمین تیغه شمشیر را جلو بینی زن گرفت. زن خاموش بود و مثل آدمهای غشی میلرزید. چشمهایش چنان گشاده بود که گفتی از چشمخانه در خواهد آمد. نفسش مثل محتضران بریدهبریده میآمد.
جان این بدبخت اینک در دست مرد بود. این دانش، خشم خروشانش را فرو نشانید و غرور آرام و ارضای ضمیر به او داد. به زن نگاه کرد و با لحنی آرامتر گفت: ـ ببین. سر کلانتر که نیستم. بیگانهای هستم که اتفاقاً گذارم به این دروازه افتاده. نه تو را در بند خواهم کرد و نه گزارشی از کار تو خواهم داد. به شرطی که بگویی اینجا چه میکردی؟ زن چشمهایش را بیش از پیش درانید و به صورت مرد به دقت خیره شد. چشمانش قرمز و زننده بود. همچون چشمان مرغان شکاری. لبهایش تکان خورد. لبهای چروکیدهای که رو به بینی متمایل بود و انگار چیزی را میجوید. سیبک آدمش، نوک تیز، زیر گلوگاه باریکش تکان خورد. آنگاه صدای نفسنفس زدنش مانند قارقار کلاغی از گلو بیرون آمد: ـ من مو را میکنم... موها را میکنم... تا کلاهگیس بسازم.
جواب او آنچه را که در مواجهه میان آنها، نادانسته مانده بود آشکار کرد و نومیدی به بار آورد. ناگهان زن، فقط پیرزن لرزانی بود که آنجا در پای مرد افتاده بود. دیگر نه هیولایی بود و نه غولی. پیر درماندهای بود که از موی مردگان کلاهگیس میساخت ـ تا بفروشد ـ برای لقمه نانی. تنفر سردی بر مرد چیره شد. ترس از دلش رفت و نفرت پیشین بار آمد. زن میباید احساسات مرد را دریافته باشد.
زیرا همچنان که موهایی را که از جسد کنده بود در مشت میفشرد، با صدایی بریده و خشن این کلمات را بر زبان راند: ـ درحقیقت کلاهگیس از موی مرده ساختن، ممکن است به نظر شما کار زشتی بیابد. اما مردگان اینجا درخور کاری بهتر از این نیستند. این زنی که موهای سیاه قشنگش را میکندم، کارش این بود که مارها را تکهتکه میکرد، خشک میکرد و آنها را به جای ماهی دودی در کنار ارگ جلو چشم نگهبانان میفروخت.
اگر از طاعون نمرده بود، اینک هم همان کار را میکرد. حتی نگهبانان ارگ خوششان میآمد از او بخرند و میگفتند ماهیش خوشمزه است. کاری هم که او میکرد خطا نبود. زیرا اگر این کار را نمیکرد از گرسنگی میمرد. راه به جای دیگر نداشت. اگر خودش میدانست که من هم برای زیستن ناگزیر به چنین کاری هستم اهمیت نمیداد. مرد شمشیرش را غلاف کرد و دست چپ را بر دسته شمشیر گذاشت و متفکرانه به زن گوش داد. با دست راس جوش بزرگی را که بر گونه داشت لمس کرد.
همانطور که گوش به زن داشت جرأت خاصی در دلش شکفت. جرأتی که قبلاً، آنگاه که لحظهای پیش زیر دروازه نشسته بود، نداشت. نیروی شگرفی او را به جهت مخالفی از شجاعت سوق داد. شجاعتی که قبلاً با آن پیرزن را از پا انداخته بود. دیگر در این اندیشه نبود که آیا از گرسنگی بمیرد یا تن به دزدی دهد. از گرسنگی مردن بسی از مغزش دور بود.
چنانکه این مسأله آخرین فکری بود که ممکن بود به مغزش خطور کند. وقتی کلام زن به پایان رسید، با لحن نیشداری پرسید: «مطمئنی»؟ دست راستش را از جوش صورتش برداشت و به جلو خم شد و دست به گردن زن گذاشت و به خشونت گفت: ـ پس کار درستی است اگر من هم از تو چیزی بدزدم؟ اگر ندزدم از گرسنگی خواهم مرد. لباس زن از تنش درید و چون زن مقاومت میکرد و میکوشید تا پای او را بگیرد، لگدی سخت به زن زد و روی جسدها پرتش کرد. پنج قدم... و بر سر پلکان بود.
جامه زرد رنگی را که از تن زن درآورده بود زیر بغل داشت و در یک چشم به هم زدن از پلکان لغزنده سرازیر شد و در مغاک شب فرو رفت. صدای رعدآسای پاهایش در برج مجوف پیچید و آنگاه همه چیز آرام شد. کمی بعد پیرزن از روی جسدها بلند شد. قرقرزنان و نالان در نور مشعلی که هنوز میسوخت خود را به بالای پلکان رسانید و از زیر موهای سفیدش که بر صورتش آویخته بود، در نور مشعل به آخرین پله نظر دوخت. و جز این، تنها تاریکی بود. شناخته ناشدنی و عاری از شناسایی.
نویسنده: آکوتا گاوا
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
غزه ایران آمریکا شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی انتخابات دولت حسین امیرعبداللهیان حجاب جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی
فضای مجازی هواشناسی قتل تهران شهرداری تهران شورای شهر تهران سیلاب سامانه بارشی آموزش و پرورش سازمان هواشناسی باران سلامت
خودرو بانک مرکزی بنزین قیمت دلار بازار خودرو قیمت طلا قیمت خودرو دلار یارانه مسکن ایران خودرو حقوق بازنشستگان
مهاجرت تلویزیون نمایشگاه کتاب سینمای ایران صدا و سیما دفاع مقدس مسعود اسکویی موسیقی سریال مهران غفوریان
معماری
اسرائیل رژیم صهیونیستی حماس فلسطین جنگ غزه روسیه اوکراین امیرعبداللهیان طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا نوار غزه جنگ اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر جواد نکونام رئال مادرید سپاهان بارسلونا بازی لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس
باتری گوگل آیفون اینستاگرام مایکروسافت سامسونگ اپل ناسا عکاسی
ویتامین کاهش وزن استرس توت فرنگی سیگار فشار خون کبد چرب