چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
داستان پردازی ایرانی
«باید بروم»، به قلم محمدهاشم اکبریانی از جمله داستانهایی است که علاوه بر ساعتهای لذتبخشی که به خواننده هدیه میدهد، به آسانی خواننده را به مرور دوباره خود وامیدارد. شاید در صفحات اولیه کتاب به دلیل آشفتهگویی شخصیت اصلی داستان، کمی برای مخاطب خستهکننده یا گیجکننده به نظر برسد ولی آرام آرام، اوضاع دگرگون میشود و متن با ضرباهنگ تند خود، خواننده را به بطن داستان میکشاند.
راوی داستان اکبریانی، انسان سرگشتهای است که در غوغای زندگی مدرن در جستجوی عشق و آرامش پا به راه جانفرسایی میگذارد که گذار از آن کارسادهای نیست.
در سراسر کتاب، راوی سرگرم دست و پنجه نرم کردن با چیزهایی است که گاه پس از پیروزی بر آنها، به اشتباه خود پی میبرد و دوباره به ساختن آنچه خود به عمد ویران کرده بود، میپردازد.
زمانی برای تبدیل شدن به سنگ، به تنهایی رو میآورد و برای تنها شدن، به کشتن خانواده خود تن در میدهد و تمام قیدوبندهایی که او را به هرچیزی پیوند میدهد قطع میکند و دیری نمیگذرد که آنقدر از تنهایی به تنگ میآید که با دیدن کلاغی بهوجد میآید، آن را میگیرد و برای خلاصی از تنهایی با او شروع به بازی میکند.
زمانی زندگی روزمره، خانواده، زن و همسر و کار او را راضی میکند ولی نارضایتی او از پایان ناپذیری این روزمرگی، او را به جستجوی شادی از نوع دیگر وا میدارد. در تمام ماجرا، عاملی که راوی را به طی طریق و سلوک وامیدارد، عفریتهای است که راوی با تمام وجود از او متنفر است. کسی که با تمام وجود کمر به نابودی او میبندد و در پایان هم تلاش او بیثمر میماند. عفریته با مسخره کردن، ایجاد شک، اشارات مختلف و فرستادن پیک، راوی را به رفتن و جستن وامیدارد. جستجوی شادی، نفرت، انتقام، آرامش و عشق و داستان همچنان ادامه پیدا میکند و مرد همچنان در راه است.
راوی خسته و عصبی و مسلسلوار، از قهقههای عفریته، بدبختی، فرار و حرکات دیوانهوار خود میگوید و مخاطب را کماکان به انتظار روایت سرگذشت خود باقی میگذارد.
در صفحات اول، اینطور به نظر میرسد که تکگویی بیامان راوی، عاقبت به تعریف داستانی در جهان خارج از وجود راوی منجر شود. حکایتها و صحنههای مختلفی که در خلال این تکگویی آورده میشود ناخودآگاه، پلاتهایی مشکوک و ناتمام در ذهن خواننده ترسیم میکنند که با پیشرفتن بیشتر داستان، همگی نقش بر آب میشوند. مثلا روایت صحنه جنگ گوزنهای نر برای تصاحب گوزن ماده و لذت گوزن ماده از تماشای این نبرد، ذهن مخاطب را به سمت داستانی ناگفته پیش میبرد که در حقیقت راوی اصلا قصد حکایت کردنش را ندارد؛ چیزی شبیه یک شکست عشقی. در صفحات بعد هم راوی حکایت دیگری را نقل میکند که باز، ذهن مخاطب را به سوی یک شکست عشقی یا یک خیانت آشکار منحرف میکند:
«یاد آن شاهزاده افتادم. ازدواج کرد. زنش عاشقش بود، او عاشق زنش. زمان گذشت. عشق مُرد. زن خیانت کرد، به طرف مردی دیگر رفت. شاهزاده باید میمُرد تا آن دو به هم برسند. مردی که دوست زن بود، ساحری میدانست. جادوگر بود.»( ص ۱۶)
اما این حکایت، در اصل برای اشاره به خیانتی که قبلا هم راوی نشانههایی از آن داده بود، آورده نشده است و پس از این ماجرا، دیگر هیچ اشارهای به خیانت نمیشود. آنچه که راوی را به بازگفتن این حکایت واداشته است، تنها استفاده از قضیه سنگ شدن شاهزاده است و در صفحات بعدی، راوی به تصویر کردن تلاش خود برای سنگ شدن میپردازد. همانگونه که در صحنه نبرد گوزنهای نر نیز، منظوری جز بهرهگرفتن از جملهای که در آخر این حکایت میآورد، ندارد.
هرچند اشارات اینچنینی در متن داستان خیلی هم زیاد نیستند و نویسنده با این گونه ترفندها ذهن خواننده را از احتمالاتی در مورد سرگذشت راوی منحرف میکند، اما تا پایان کتاب همچنان سایههایی از تردید در ذهن مخاطب برجا میگذارند. آیا تمام زخمهایی که بر روح و جان راوی داستان وارد آمده، ناشی از خیانتی است که به او روا داشته شده یا مساله چیز دیگری است؟
در تمام طول داستان، شخصیت راوی و عفریته در حد تیپ باقی میمانند و خبری از شخصیتپردازی در آنها دیده نمیشود. اما آنچه به داستان اکبریانی حال و هوای دیگری میدهد و آن را از داستان به شیوه معمول متمایز میسازد، نه طرحگریزی است و نه گریز از پرداخت شخصیتها، بلکه استفاده از شیوههای داستانگویی ایرانی، افسانهسرایی و حکایتگویی است که آن را از یک داستان تقریبا معمولی به کتابی درخور توجه و در عینحال قابل فهم عامه ارتقا میدهد و همین امر سبب میشود داستانی که به نظر میرسد گاه بر لبه پرتگاه صدور بیانیه و قطعنامه راه میپیماید، به داستانی محکم و خوشخوان بدل شود.
استفاده بجا از داستانهای کوچک در دل یک داستان اصلی، در عین یادآوری شیوه داستانسرایی در هزار و یکشب و کلیله و دمنه، اکبریانی را به ورطه هنرنمایی بیشتر و پیچیدهتر کردن اوضاع، با آوردن داستانهایی دیگر در دل یک داستان فرعی نینداخته است. استفاده از افسانه در روایت نیز بدون آنکه نامی از خود افسانه آورده شود، به طبیعیترین شکل، فضای فراواقعی به کل کار میبخشد که علاوه بر اینکه لذتبخش است، به روانی کار نیز کمک شایانی کرده است. مثلا در جایی از کتاب، راوی که به تماشای زرق و برق ویترین مغازهها مشغول است، ناگهان به فضایی دیگر منتقل میشود و کمی بعد درگیر نبردی افسانهای میشود:
«ناگهان گلوله بزرگ آتش شد و به سویم جهید. من رودخانه پرآب شدم. نهنگ شد و شروع کرد به بلعیدن آب. خاک شدم. توفان شد که خاک را ببرد. آذرخش شدم، زدم به میان توفان. خرگوش شد و خواست برود به سوراخ. افعی شدم. اژدها شد که افعی را ببلعد. تاری از موی خود کندم و شمشیر کردم و سر از تنش جدا کردم. تنش دوید و به سرش چسبید و دوباره اژدها شد. من کبوتر شدم و پرواز کردم. شاهین شد. خورشید شدم. شب شد. ماه شدم. روز شد...» (ص ۶۰)
که یادآور بازی عجیبان و غریبان در افسانههای عامه است.
نکته اینجاست که صرف استفاده از افسانه در این اثر، داستان را محکوم به تاثیرپذیری از فضای حاکم بر افسانهها نکرده است. در لابهلای جوامعالحکایات محمدهاشم اکبریانی- که از اول تا به آخر شرح تلخ مبارزه نابرابر انسان با عفریته است و میتوان هر تعبیری از آن داشت ـ هر جا که مجالی بوده، پیدا و ناپیدا، عشق به سخره گرفته میشود که ناشی از نگاه تلخ و طنزآمیز نویسنده به مقوله عشق است. عاشقان دنیای داستان باید بروم، معمولا چیزی را فدای معشوق میکنند که مال خودشان نیست. هیچ عاشقی برای معشوق از جان نمیگذرد، مال و اموال خودش را فدا نمیکند، بلکه این جان و اموال دیگران است که عاشق برای معشوق به ارمغان می برد:
«در این کوچه تنها میرفتم و سوت میزدم که مردی از در این خانه ـ خانهای را که به دیوارش تکیه داده بود نشان دادـ بیرون آمد و با عصبانیت گفت: تو با سوت زدن، معشوقهام را از خواب بیدار کردی، حالا مغزت را به پای معشوقهام میریزم تا راضی شود و بعد گفت اگر از اینجا فرار کنم، علاوه بر خودم همه خانوادهام را خواهد کشت. من هم ترسیدم و اینجا نشستم.»( ص ۱۱۶)
اینگونه ستمهایی که عاشقان به خاطر معشوقشان بر مردم جهان داستان اکبریانی روا میدارند، زیاد هم ناروا محسوب نمیشوند. هرگاه معشوق اجازه زندهشدن جسدهایی را بدهد که به خاطر او کشته شدهاند، یا از مغز مردی که در کوچه سوت میزده بگذرد، کسی به او به چشم یک موجود بیدادگر نخواهد نگریست. حتی راوی که بعد از سفرهای دور و دراز، عاقبت با شیفتگی تمام به حسی غریب به نام عشق میرسد:
«ناگهان در من جاری شد، آن حس غریب را شناختم. آنچه اتفاق افتاده بود، همه چیز را به من نشان داده بود. عشق بود. بیهیچ تردیدی عشق بود. همان که سبب میشد مردی مغز دیگران را به زنی هدیه کند، همان که مردی به خاطرش خوک شد، همان که دختری به خاطرش شاهین شد، همان که من باید به خاطرش همه جای شهر را میگشتم... من عاشقی شده بودم که معشوق ندارد. باید معشوق را پیدا میکردم... پس کجا بود معشوق من؟ کجا بود کسی که باید مغز دیگران را تقدیمش کنم، برای رسیدن به او، برادرم را بکشم...» (ص ۱۲۲)
و عاقبت، انسانی که پس از نبرد بیامان با عالم و مافیها، عشق را حس میکند؛ چون چشم و ابروی کمان ابرویی در کار نیست ـ و بالطبع عاشق نمیتواند چیزی نثار معشوقی کند که اصلا وجود ندارد ـ کارش به جنون میکشد. همچنان میرود. بیمعشوق، با عشق، ولی بدون آرامش.
بهاره الهبخش
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست