یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

به دنبال یقین دیریاب


به دنبال یقین دیریاب

نگاهی به معرفت فلسفه دکارت

۱) دکارت را به درستی «پدر فلسفه جدید» نام نهاده اند. با او بود که پرسشهای فلسفه و مابعدالطبیعه تغییر کرد. گفته اند بزرگان تفکر و فلسفه بیش از آنکه معرفتی را تبیین و توسعه داده باشند، جهت آن معرفت را تغییر داده اند. این حقیقت حتی در هنر هم برقرار است.

اهمیت کار بسیاری از بزرگان هنر نیز به این دلیل است که جهت هنر را تغییر داده اند. دکارت هم چنین کاری انجام داد. تا پیش از وی، پرسش اصلی فلسفه این بود که جهان چیست؟ وجود کدام است و انسان کیست؟ این دکارت بود که به این پرسش اساسی پاسخ داد که انسانی که درصدد شناخت جهان است، از نظر معرفتی چه ویژگیهایی دارد و اصلاً آیا او قادر است به شناساسی و شناختن دست بزند یا نه؟ این جهت گیری کم و بیش با سقراط آغاز شده بود، اما به صورت جدی دکارت مؤسس این شیوه تفکر قلمداد می گردد.

اهمیت کار دکارت در تاریخ فلسفه و تفکر به این جهت دهی جدید است. این جهت دهی البته نقشی انکارناپذیر در به وجود آوردن جهان جدید و مدرنیته ایفا می کند. اهمیت کار دکارت در این زمینه بیش از آموزه های وی است. در حوزه فلسفه، دکارت در مقایسه با فیلسوفانی چون کانت، فردی عمیق نیست و بسیاری از متفکران بعد از وی جدی تر از دکارت به کار فلسفی مشغول شدند، اما این تغییر پرسش از وجودشناسی و جهان شناسی به معرفت شناسی، هویت فکری - فلسفی دکارت را بیشتر مشخص کرده است.

۲) هنگامی که معارف از جنبه کمی رشد می کند، شرایط برای رشد شک گرایی، پلورالیسم و نسبی گرایی معرفتی مهیا می شوند. شک گرایی امکان شناخت از موضوعی خاص را منتفی اعلام می کند، در حالی که نسبی گرایی شناخت را به یک عنصر نسبت می دهد. مثلاً نسبی گرایی می گوید شناخت به شرایط فرهنگی یا اقتصادی وابسته است، اما پلورالیسم قایل به این نکته است که هرچند حقیقت یکی است، راههای مختلفی برای رسیدن بدان وجود دارد. همه این بدیلها در زمانه ای که دکارت کار فکری خود را آغاز می کند، وجود دارند.

همین باعث می شود دکارت با جدیت درصدد شورش علیه این محیط برخیزد. البته او هم از شک شروع می کند، اما روش وی اتخاذ شکاکیتی است که می خواهد به یقین ختم شود و نه شکاکیتی که بخواهد همه یقینها را از بین ببرد. فرق دکارت با شکاکان افراطی، در همین نکته است. در این منظومه، کلیسا هم وجود داشت که مرجعیت تامی را برای «ارسطو» و «توماس آکویناس» قایل بود. دکارت می خواست نشان دهد مرجعیت تاریخی با پژوهش دست اول و نو تفاوت دارد. او پژوهش اصیل را بر آنچه دیگران می گفتند، ترجیح می داد.

وی معتقد بود یک تنه می توان انقلابی در معرفت زمانه ایجاد کرد و بر خلاف ما که معتقدیم این انقلاب نه با یک نفر که با افراد زیادی صورت می گیرد، باور داشت می تواند به تنهایی به این تحول دامن بزند.

۳) پرسش مهم فلسفی دکارت این بود که آیا روشی برای کسب شناخت و معرفت وجود دارد یا نه؟ با دکارت است که روش اهمیت می یابد و این اهمیت از عنوان یکی از کتابهای مهمش یعنی «گفتار در روش» هم پیداست. دکارت معتقد بود بین یقین و صدق تفاوت وجود دارد. یقین، حالتی ذهنی است، در حالی که صادق بودن، صفت گزاره ها و احکام است.

او همچنین معتقد بود راهی برای رسیدن به یقین بجز تقسیم امور به امور جزء و رسیدن به تصورات صریح و روشن وجود ندارد. او باور داشت که کسی نباید صدق چیزی را بپذیرد که در آن کوچکترین شکی وجود دارد. اینجا هم جایی است که تفکر زمانه ما با تفکر دکارت متفاوت است. ما بدین جایگاه رسیده ایم که تنها بخش ناچیزی از اعتقاداتمان را می توانیم به صورت یقینی داشته باشیم و بسیاری از این اعتقادات را به صورت مفروض و پیش فرض و بدون آنکه دلیلی برایشان داشته باشیم، می پذیریم؛ اما دکارت معتقد بود باید چنین مبنایی را یافت که همه اعتقادهای آدمی بر آنها بنا شده باشند. او به دنبال صدق بود، اما دریافت ابتدا باید به یقین برسد. او می خواست از جایی شروع کند که افراطی ترین شکاکان هم نتوانند به او خللی وارد کنند. بدین جهت، در صدد بود هر کاری را که شکاکان می توانند انجام دهند، خودش انجام دهد. برای این کار سعی کرد همه اعتقادهایی را که بدانها شک داشت، بیرون بریزد و تنها آنها را برای خود نگاه دارد که به صدقشان باور داشت. او ابتدا از باورهایی شروع کرد که شعور عادی آنها را می پذیرد، چون دیدن سراب در بیابان یا کج شدن چوب در آب.

شک بعدی وی، در خواب بودن یا بیدار بودن است. اینکه آیا واقعاً آنچه را می بیند در حالت بیداری می بیند یا اینکه در خواب می بیند که فلان امری را دیده یا فهم کرده است.

شک سوم هم این بود که چه معلوم، شیطانی فریبکار جهان را برای وی چنین عرضه نمی کند و مشغول فریب دادن وی نیست.

با توجه به این نکات است که دکارت به اینجا می رسد که خدا شرط ضروری برای هر معرفتی است. اگر فرض کنیم خداوند بر جهان حاکم نیست، نمی توانیم هیچ معرفت متقن و قطعی داشته باشیم. به همین دلیل است که خدا در فلسفه دکارت به عنوان عاملی که یقین را به وی باز می گرداند، مطرح می شود.

همین نکته اختلاف نظرهای بسیاری را در مورد فلسفه دکارت و معرفت شناسی وی به وجود آورده است. عده ای گفته اند دکارت با اتخاذ این رویکرد، خدا را در حد یک ابزار پایین آورده است؛ یعنی دکارت با اتخاذ این رویکرد، خدا را ابزاری دیده و خواهان آن است که با او بر شکاکیت غلبه نماید، هرچند می توانیم بگوییم خدا فارغ از نقش الهیاتی خود می تواند این کارکرد را هم داشته باشد؛ همان طور که دین علاوه بر بحث صحتش می تواند برای جامعه کارکردهای متفاوتی داشته باشد.

۴) «من می اندیشم، پس هستم» مشهورترین جمله دکارت است که هنوز پس از حدود ۴ قرن مورد تحلیل و توجه قرار دارد.همان طور که ذکر شد، از این گزاره تأویلها و تفسیرهایی زیادی موجودند. به نظر دکارت، اگر ما در هرچیز شک داشته باشیم، در این نکته نمی توانیم تردید کنیم که می اندیشیم زیرا شک کردن خود گونه ای اندیشیدن است.

او پس از شک به همه چیز، به جایی می رسد که چیزی جز محتوای آگاهی به شکش را قبول ندارد. اندیشه وجود دارد، بنابراین باید فردی باشد که این اندیشه را ایجاد کرده است. با این کار، دکارت جهان را به دو بخش ذهن و فراتر از ذهن (که می توانیم بدان «عین» بگوییم) تقسیم می کند. به همین دلیل است که گفته اند کوژیتوی دکارت گونه ای دوگانگی میان ذهن و جهان به وجود می آورد که پیش از آن وجود نداشته است. بسیاری از پژوهشگران و متفکران معتقدند این دوگانگی است که بعداً به صورت جدی به علم و فلسفه جدید و تکنولوژی ختم می شود و اگر این دوگانگی به وجود نیامده بود، برای ما این امکان وجود نداشت که به این دستاوردهای جدید برسیم. همه متفکرانی که پس از دکارت ظهور کرده اند، در صدد بوده اند به نوعی موضعشان را نسبت به این دوگانگی تعیین کنند، چون این دوگانگی می تواند مانعی برای فهم دقیق و صادق جهان خارج باشد. هم اسپینوزا، هم لایب نیتز، هم لاک و هیوم و هم کانت و هوسرل از یک جنبه به این پرسش می پردازند؛ پرسشی که دکارت در باب دوگانگی ذهن و عین درانداخته است.در این میان، برخی مانند هگل و هایدگر درصدد بوده اند بر این دوگانگی غلبه کنند. و برخی دیگر مانند کانت آن را به رسمیت شناخته و خواسته اند به نوعی میان ذهن و عین جمع ایجاد کنند با این همه، در اینکه مسأله همه فیلسوفان مدرن نسبت ذهن و عین است، نمی توان تردید کرد.

۵) دکارت در «گفتار در روش» تصریح می کند که هیچ چیز را حقیقی نمی دانم، مگر آنکه حقیقی بودن آن بر من بدیهی شود و هیچ چیز را در احکام خود راه نمی دهم، مگر آنکه در ذهنم چنان روشن و متمایز باشد که برای من جای هیچ تردید و شکی باقی نماند.

این اولین قاعده وی است. دومین قاعده وی این است هر یک از مسائلی را که بررسی می کنم، تقسیم به اجزا کنم. سوم آنکه اندیشه های خود را به ترتیب راه ببرم و از ساده ترین آغاز کنم و بتدریج به شناختهای پیچیده تر برسم و در گام آخر چیزی را برای تحلیل مسأله ای از قلم نیندازم. دکارت اعتقاد دارد عقل تنها چیزی است که تقریباً میان افراد به تساوی تقسیم شده است و همه می توانند با به کاربردن درست عقل، به حقیقت برسند. این اندیشه در مدرنیته و جهان جدید بسیار مورد توجه قرار گرفت و مرجعیت کلیسا را کم رنگ کرد. همه اینها آموزه هایی هستند که علیه سنت معرفتی و فکری موجود در زمان دکارت ارائه شده اند و بدین جهت اگر دکارت را یکی از مهمترین نمادهای جهان جدید بدانیم، بیراه نگفته ایم.

۶) انسان شناسی دکارت هم مانند کل فلسفه وی، بر دوگانگی بدن و ذهن استوار است. دکارت به بیش از سه جوهر (جوهر مادی و جوهر نفسانی و خدا) قایل نیست. اساس جوهر مادی، امتداد و بنیاد جوهر نفسانی، فکر است. از زمان دکارت تا دوره ما، این پرسش ذهن فیلسوفان را به خود جلب کرده است که این دو جوهر چه تعاملی در درون ما دارند و چگونه با هم جمع می شوند. مثلاً به درد گرفتن دستمان که پس از سوختنش به وجود می آید، توجه کنیم. این پدیده در یک جا پدیده ای مادی است؛ یعنی دست بر آتش قرار می گیرد و می سوزد. اما فرایند درد از سوی دیگر پدیده ای ذهنی هم هست. سخن بر سر مکانیسمی است که با آن این پدیده مادی با پدیده ذهنی مترادف آن جمع می شود. به نظر دکارت، عمل تعامل این دو جوهر در جایی به نام «غده صنوبری» صورت می گیرد. جواب دکارت پس از وی کمتر مورد توجه قرار گرفت، ولی پرسش در مورد نسبت پدیده های ذهنی و پدیده های مادی، یکی از مهمترین پرسشها از زمان دکارت تاکنون است.

۷) یکی از موضوعات مهم در زمینه فلسفه دکارت، جایگاه عقاید دینی در نظام فکری اوست. گفتیم که اعتقاد به خدا نه تنها به عنوان یک باور در نظام فکری - فلسفی دکارت وجود دارد، که این اعتقاد در نظام معرفتی دکارت هم نقشی مهم ایفا می کند. دکارت بدون این باور نمی تواند امکان معرفت داشتن از جهان خارج و نفی شکاکیت را اثبات کند. با این همه، نمی توان در دینداری دکارت و صداقت وی در این زمینه تردیدی به خود راه داد. اما این نکته را نباید فراموش کرد که با دکارت، تفکر فلسفی و باور دینی دو عرصه از هم جدا می شوند. می دانیم «توماس آکویناس» هم تقریباً این موضع را اتخاذ می کند. بسیاری از فیلسوفان مطرح جهان جدید چون دکارت، لایب نیتز و اسپینوزا، کانت و هگل دیندارند، اما بحث از خدا در نظام فکری آنها را می توان مجزا از بحث فلسفی مطرح کرد.



همچنین مشاهده کنید