سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

شهیدی در بیست روایت


شهیدی در بیست روایت

خاطراتی چند از دکتر شهیدی

مدح تعریف است و تخریق حجاب/ فارغ است از شرح و تعریف آفتاب/ مادح خورشید مداح خود است/ که دو چشمم روشن و نامرمد است/ ذم خورشید جهان ذم خود است/ که دو چشمم کور و تاریک و بد است.

مدح استاد را می گویم که همچون خورشید در جهان فکر ما می درخشید، اما معاذالله که در مدح او بخواهم خود را مدح کنم.

۱) روایت تدریس عالمانه

من از تدریس استاد در کلاس درس می گویم؛ تدریس مثنوی مولوی، دیوان خاقانی، انوری، حافظ و فردوسی. ماشاءالله از شرح و توضیحات، آوردن شواهد، آیات قرآن، حدیث، فقه، تاریخ، فلسفه، کلام و... الله اکبر که او لغتنامه دهخدا نبود بلکه خود لغتنامه و دایره المعارف شهیدی بود. به قول استاد بزرگوار و دانشمندم احمد مهدوی دامغانی لغتنامه دهخدا باید لغتنامه شهیدی باشد.

۲) روایت بی شهرتی در تدریس نهج البلاغه شریف رضی

نگاه کنید حضرت امیر علیه السلام در این بخش از سخن فرمودند خداوند در روز رستاخیز به گروهی از بندگان صالح خود می فرماید؛ آیا من شما را در دنیا از نعمت عدم شهرت برخوردار نکردم؟ طبق این روایت عدم شهرت، یکی از نعمت هایی است که خداوند در اعطای آن بر بندگان منت می گذارد. از شهرت گریزانم و آن را آتش می دانم. پیامبر(ص) فرمودند؛ «اولیایی تحت قبابی لایعرفهم غیری» دوستان من در زیر سراپرده منند و جز من کسی ایشان را نمی شناسد.

۳) روایت تشویق

آموختن علم برای متعلمان به تشویق و ترغیب نیاز دارد. شاه عباس صفوی به حجره محقق کرکی رفت دید حوزه درس بسیار خلوت است و به محقق گفت پس شاگردان کجا هستند؟ محقق گفت اگر می خواهید شاگردان به حوزه درس بیایند فردا صبح دهانه اسب مرا بگیرید، من سواره و شما پیاده، مرا در خیابان بگردانید و بیاورید در میدان چهارباغ و روز بعد ملاحظه کنید در حوزه چه خبر می شود. شاه عباس این کار را انجام داد و روز بعد آنقدر شاگرد و طالب برای ثبت نام آمد که جای سوزن انداختن نبود،

۴) روایت تمجید

یکی از شاگردان که به طور آزاد در درس مثنوی شرکت می کرد در حضور دانشجویان به استاد گفت؛ نمی توانم زبانم را بند کنم. شما اگر ملبس به لباس روحانی بودید مرجع تقلید بزرگی می شدید و اکنون قطب بزرگی در تصوف هستید، استاد بسیار دگرگون شد، رنگ رخسارش تغییر کرد و با عصبانیت گفت؛ آقا شما را به خدا این حرف ها را به من نزنید. من بنده کوچک خداوند هستم. شما از درون خودتان مرا می بینید و مرا آنچنان که هستم نمی بینید!

هر کسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من

۵) روایت غیبت

صبح چهارشنبه پیش از تشکیل کلاس نزد استاد رفتم تا احساس کردند که با ایشان کاری دارم اجازه ندادند به پای میزشان برسم. برخاستند و به سرعت به طرف من آمدند و هراسان گفتند فلانی چه شده؟ گفتم؛ هیچ، یکی از همکاران از شما غیبت می کرد و سخنان زشتی می گفت، من که خانواده ام از سلحشوران و پهلوانان تهران قدیم بوده اند، برانگیخته شدم و گفتم اگر یک بار دیگر درباره استاد از این سخنان بگویی در همین دانشکده ادبیات میان سالن با تو برخورد سختی خواهم کرد، اما دیشب این غیبت کننده را در رویا می دیدم که زبان و حلقومش را که شبیه گوسفند شده بود، پختند و شما یک مرتبه آن را میل فرمودید، ایشان به شدت بی تاب شدند و مهربانانه سر و روی مرا بوسیدند در حالی که نم اشکی همچون آب حیات در چشمان نافذشان موج می زد با لحنی عطوفت آمیز گفتند؛ شما ناراحت نباشید تعبیر این خواب این است که آن شخص غیبت کننده نمی تواند به شما و به بنده آسیبی برساند.

۶) روایت ریگشا

در کلکته هندویی ریگشا را می کشید و آدم را سوار می کرد و با قدم انسانی می برد، قرار شد همه سوار شوند. استاد گفتند؛ این بنده خدا که باید ما را بکشد با قدم انسانی راه می رود. چه دلیل دارد که ما سوار ریگشای او شویم. ما هم به همان سرعت می توانیم راه برویم که او می رود. این چه ستمی است که بر او روا می داریم کرایه او را می دهم اما سوار نمی شوم. چرا انسانی انسان دیگر را با پای پیاده باید بکشاند،

مرکب اعناق مردم را مپا/ تا نیاید نقرست اندر دوپا

بار خود برعکس منه بر خویش نه/ سروری را کم طلب درویش به

۷) روایت مطالعات اتوبوسی

در درس شرح ابن عقیل دیر به کلاس استاد رسیدم. ایشان از بی انضباطی ناراحت می شدند. از باب تنبیه فرمودند؛ درس را بخوان، من که متن را در منزل نخوانده بودم به پاورقی نگاه کردم. با اندکی تاخیر متن را معنی کردم. ایشان فرمودند؛ در اتوبوس مطالعه کردی؟ گفتم نه جناب استاد با پیکان آمدم. فرمود پس اصلاً مطالعه نکردی همین مقدار هم که زرنگی کردی و پاورقی را خواندی کافی است.

۸) روایت استاد بی مطالعه

استادی در دانشگاه تهران بود به نام... که هفته یی ۳۰ ، ۴۰ ساعت تدریس می کرد. در چندین جلسه هم عضو بود. در درس شاهنامه حاضر شد و متن کتاب را نخوانده بود. در داستان کیخسرو شعری به این صورت خواند؛ بفرمود کاسب سیه زین کنند / دم اندردم نای زرین کنند.

یکی از دانشجویان پرسید جناب استاد، کاسب سیه یعنی چه؟ استاد که کلمه اسب را کاسب خوانده بود گفت در دوره های قدیم کاسب های گرانفروش را سیاه می کردند و بر پشت شان زین می نهادند و آنان را در شهر می گرداندند تا تنبیه شوند و گران نفروشند. استاد فرمود با اینکه مثنوی را برای چندمین بار تدریس می کنم اگر شب قبل مطالعه نکرده باشم تدریس نمی کنم.

۹) روایت تخصص

در کلاس درس در تدریس بیت مثنوی؛

آلت زرگر به پیش کفشگر / پیش سگ کîه استخوان در پیش خر

آقا هر کس باید رشته تحصیلی و مطالعات و تحقیقات اختصاصی خود را تدریس کند. روزی علی اصغر حکمت استاد دانشگاه که رئیس دانشگاه شده بود به سر کلاس درس تاریخ رفت. عباس اقبال آشتیانی را از کلاس تاریخ بیرون آورده و رشید یاسمی را که شاعر و مترجم بود به کلاس تاریخ فرستاد. می بینید که خاطره ها و حافظه ها خطاها را فراموش نمی کنند.

به کارهای گران مرد کاردیده فرست / که شیر شرزه برآرد به زیر خم کمند

نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است / چنان که مساله شرع پیش دانشمند

۱۰) روایت انتقام

یکی از سالمندان و مشایخ کوفه سربریده مصعب بن زبیر را مقابل عبدالملک سروان مشاهده کرد و به عبدالملک گفت؛ در همین دارالاماره سر مقدس حضرت امام حسین (ع) را در برابر عبیدالله بن زیاد دیدم. پس از چندی سر ابن زیاد را در برابر مختار ابوعبیده ثقفی دیدم. زمانی گذشت سر بریده مختار در برابر مصعب بن زبیر بود.

مدتی گذشت و اکنون سر بریده مصعب را در برابر شما - عبدالملک -می بینم. عبدالملک گفت این دارالاماره شوم است. هر چه زودتر باید از آن خارج شویم.

یکسره مردی ز عرب هوشمند

گفت به عبدالملک از روی پند

روی همین مسند و این تکیه گاه

زیر همین قبه و این بارگاه

بودم و دیدم بر ابن زیاد

آه چه دیدم که دو چشمم مباد

تازه سری چون سپر آسمان

طلعت خورشید ز رویش نهان

بعد ز چندی سر آن خیره سر

بïد بر مختار به روی سپر

بعد که مصعب سر و سردار شد

دست کش او سر مختار شد

این سر مصعب به تقاضای کار

تا چه کند با تو دگر روزگار

۱۱) روایت توطئه و خیانت

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می رود

تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که ز روی و ریا کنند

درس حافظ، سال ۱۹۸۴، دانشجویان گفتند؛ استاد، خانم گاندی ترور شد، شما شنیدید؟ فرمود آری، هند و دیگر کشورهای آسیایی در حال پیشرفت است. ترور خانم گاندی نشان می دهد دست های توطئه گر و خائن در منطقه در حال فعالیت است.

۱۲) روایت آموزش در حال مرگ

ابوریحان در حال احتضار بود. استادش به عیادت آمد. ابوریحان استادش را گفت درباره «جدات فاسده» (درباره عالم دینی که اجدادش ناپسند باشند) شرحی بفرما. استادش گفت تو در حال مردن هستی. ابوریحان گفت می دانم اگر بدانم و بمیرم بهتر است تا ندانم و بمیرم. استاد شرحی گفت. از نزد او بیرون رفت که صدای ویل برخاست و ابوریحان رخت از جهان بربست.

۱۳) روایت لطیفه برای آن که فرصت مطالعه ندارد

مرجع مجتهدی سه پسر داشت. گفتندش آقازادگان را معرفی فرمایید. گفت؛ بله، البته، اولین پسر درس خارج می دهد، دومین پسر در حال خواندن درس خارج است، اما سومی از استعدادی فراوان بیش از آن دو برخوردار است اما تاکنون فرصت مطالعه و تحصیل نیافته است.

۱۴) روایت فرزند عالم

پسر عالمی را گفتند چرا درس نمی خوانی؟ گفت؛ السکوت نصف العلم، ولدالعالم نصف آخر، فصرت عالماً کاملاً، سکوت نیمی از علم است، فرزند عالم بودن هم نیمی دیگر، پس من عالمی کامل هستم.

۱۵) روایت بسته شدن دانشگاه انقلاب فرهنگی

استاد به کلاس آمد، فرمود؛ دانشگاه تعطیل است اکنون می توانیم به دقت درس بخوانیم، حالا واقعاً وقت درس خواندن است، زیرا در بند مقررات نیستیم، نه شما برای نمره درس می خوانید و نه من برای حق التدریس درس می دهم. اکنون فقط برای کسب دانش بحث می کنیم.

۱۶) روایت درس همیشه با وضو

در سر کلاس سر وقت حاضر می شد، همیشه با وضو بود و خود فرمود هیچ گاه در درس مثنوی در کلاس بی وضو حاضر نشدم. حتی در میان دو کلاس وضو را تجدید می کرد. چشمان نافذش همچو دو نور تعلیم و هدایت کوه جهل را ذوب می کرد. هیچ گاه یادم نمی آید کلاس را برای امور شخصی خود تعطیل کرده باشد.

۱۷) روایت تدریس مهم تر از ریاست

استاد فرمود؛ آنقدر به تدریس و کسب دانش اهمیت می دهم که اگر بزرگ ترین مقام کشور بالاترین عنوان سیاسی یا اداری را به بنده پیشنهاد کند در قبال آنکه کوچک ترین لطمه به تدریس وارد شود هرگز نخواهم پذیرفت.

۱۸) روایت حماقت گیلان شاه

گیلان شاه فرزند خلیفه عباسی به مزرعه مردی کشاورز رفت و دید خودش در مزرعه کار می کند و الاغی را به دستگاه روغن کشی نصب کرده است و زنگوله یی به گردن آن حیوان بسته. گیلان شاه به مرد زارع گفت چرا زنگوله به گردن الاغ بسته یی؟ مرد زارع گفت من در مزرعه کار می کنم و الاغ در کارگاه. از چشمم پنهان است اگر زنگوله از صدا بیفتد. می فهمم که الاغ ایستاده و کار نمی کند. می روم و او را به راه می اندازم. خلیفه زاده گفت؛ خب اگر الاغ ایستاد و زنگوله اش را به صدا درآورد از کجا می فهمی که ایستاده و کار نمی کند؟ مرد زارع گفت خوب گفتی ولی الاغ من هنوز به اندازه خلیفه زاده عقل و درایت نیافته است. هر وقت به اندازه شما فهم یافت فکری برای او خواهم کرد.

۱۹) روایت استغنا

عید نوروز بود سال ۱۳۶۵. استاد در منزل مرحوم دکتر سادات ناصری حضور داشتند دانشجویان دوره دکترا جمع بودند. وقت رفتن فرا رسید. استاد می خواست به سرعت از منزل دکتر سادات خارج شود. حس کرده بود دانشجویان می خواهند ایشان را با اتومبیل خود برسانند به منزل. من و دکتر کی منش هر چه اصرار کردیم ایشان را برسانیم نپذیرفت. بالاخره ما دو تن بیرون آمدیم. کی منش اتومبیل را به محاذات استاد رسانید. من پیاده شدم و ایشان را به زور سوار ماشین کردم. ایشان که راه فرار را بسته دید، گفت به شرطی سوار می شوم که آغاز خیابان تخت طاووس پیاده شوم. منزل دکتر سادات در خیابان شیراز واقع در خیابان کارگر بود. ولی من و دکتر کی منش بی آنکه با یکدیگر سخنی بگوییم با نگاه به هم گفتیم او را پیاده نخواهیم کرد. اما ایشان سخت مقاومت و ما را مجبور کرد تسلیم شویم تا پیاده شد و ما با حسرت به منزل دکتر سادات برگشتیم.

۲۰) روایت آغاز کلاس در دوره دکترا

استاد؛ ببخشید من در این کلاس معتقد نیستم که چیزی بیشتر از شما می دانم. من چهار کتاب از شما بیشتر خواندم در یک زمینه و شما هم چهار کتاب بیشتر از من خوانده اید در زمینه دیگر. حالا هم کلاس برای مبادله معلومات است. آقا محمدتقی حکیم در دانشکده الهیات درس فلسفه می گفت. می گفت سال اول که درس می دهم من می فهمم و دانشجویان نمی فهمند. سال دوم من و دانشجویان هر دو می فهمیم، سال سوم نه من می فهمم و نه دانشجویان.

احمد تمیم داری

استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی



همچنین مشاهده کنید