پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

بین خودمان باشد امید و محبت


بین خودمان باشد امید و محبت

زمان می گذرد. لحظه ها به غباری از دیروز آلوده اند. دلم به سوی رنگین کمان امید می رود. ای یگانه تر از تمام عاشقانه ها! دستان لرزانم را در مهربانی مهر ابدی ات بفشار تا امید همچون ستاره …

زمان می گذرد. لحظه ها به غباری از دیروز آلوده اند. دلم به سوی رنگین کمان امید می رود. ای یگانه تر از تمام عاشقانه ها! دستان لرزانم را در مهربانی مهر ابدی ات بفشار تا امید همچون ستاره ای در دلم جای گیرد و سوسو بزند. با اشک های خود دریایی ساخته ام بی ساحل. گویی در تاروپود جهان، عظمت سوره یاسین را دمیده اند.

دیشب باد می خواست دریای صبرم را توفانی کند. ای نیکی مطلق! تو را دوست دارم چون از آینه روشن تری. زمستان پلی ست نقره ای برای رسیدن به شکوفایی بهار. به راستی چرا برای پرستوهایی که از سفر برگشته اند بوسه ای نفرستم؟ چرا بر لبه آسمان ننشینم و عبور فرشتگان را از کنار بهشت نبینم؟ عقربه های ساعت برایم دست تکان می دهند. پروانه ها و پنجره ها به من می گویند که باید همواره، شعر امید را بسرایم. من تو را دوست دارم و از بامداد تا شامگاه نشانه های تو را بر روی برگ هایی که در بهار بیش از پیش متبلور می شوند می بینم. افسوس که گاهی سنگم و گاهی شبنم. ای که به یاد تو خواب هایم پر از امید و محبت است! نگاه تو رمز چشمانی است که شعله ملتهب لبخند را می ستاید. ای کاش می شد احساس پروانه ها را درک کرد. تابلویی از امید و محبت را بر دیوار دلم نصب می کنم. کوله بارم یک دنیا عطر اقاقیا با خود دارد. ای نجابت محض! ای زیبایی حیرت انگیز! هزاران جوانه زندگی از نو، بر خشک ترین کویر می روید. آیا مرغابی هایی که سعادت دیدار تو را دارند از من خوشبخت تر نیستند؟

خورشید هر روز برای نگاه کردن به آفرینش تو وضو می گیرد. همه دریاها در تو جای می گیرند.

ماه زیباتر از همیشه به تو لبخند می زند. چه خوب است من نیز جامه محبت بر تن کنم تا کسی به دستهای خالی ام و تارهای برآمده قالی خانه ام نخندد.

به تو که به ژرفای دل شکسته ام واقفی می گویم همه مهربانی های تو برای من و همه کلمات دست نخورده من برای تو است؛ تا به بی راهه ای نروم که در نهایت به بن بست برسد. به هر دری که زدم درها بسته شد. روح سرگردانم از در زدن احساس خستگی می کند. زمانی عاشق کوچ پرستوها بودم تا از پنجره، نیم نگاهی به آنها داشته باشم. جایگاه من در کنار حوض حیاط خانه است. کاش یاد تو فانوس خیالم بود تا من می توانستم در شعله هایش بسوزم.

نگاهم کن تا دست هایم پر از خورشید شود. من در نگاه تو تازه می شوم. ای سپیده صبح! از چشمانت دانه های بلورین شبنم را به ودیعه می گیرم تا بلبل خمارآلود از خواب ناز بیدار شود و گل ها بوی خوش خود را در هوا منتشر کنند. دنیا به لبخندهایم و به امیدها و محبت هایم تبسمی از رضایت بزند و دلداری ام بدهد.

بیژن غفاری ساروی / ساری