شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

همچون آسمان نیلگون پاییز


همچون آسمان نیلگون پاییز

به مناسبت سالروز تولد نیچه

«خدا ما را حفظ کند از [شر] اندیشه‌هایی که آدمیان تنها به نیروی عقل می‌اندیشند؛ آن کس که سرودی جاویدان می‌سراید از مغز استخوان می‌اندیشد.»‌

و.ب ییتز

۱۵ اکتبر سالروز تولد فردریش ویلهلم نیچه است. فیلسوف جریان‌سازی که شاید بیشتر از همه دیگر فیلسوفان به هنر نه فقط توجه نظری که در زبان بیانی خود عنایت عملی به آن داشته و همین خیلی‌ها را بر آن داشته که با احساسی خواندن کلام و اندیشه‌اش صف او را از صف فیلسوفان تاریخ اندیشه جدا کنند و با خرده گرفتن بر بیان ادیبانه‌اش، اعتبار فلسفی آثار او را زیر سوال ببرند. این در حالی است که نیچه از بزرگ‌ترین بنیانگذاران فرهنگ امروز غرب و به تبع آن دیگر جوامع متاثر از غرب است و حتی منتقدان او هم نمی‌توانند منکر این تاثیر عمیق و گسترده او بر اندیشمندان و هنرمندان پس از خودش باشند. کتاب «نیچه» نوشته ج.پ استرن با ترجمه عزت‌الله فولادوند،‌ معرف صادقی است از این ادیب فیلسوف دوران که رهیافت‌هایش با همه ضعف‌ها و کاستی‌ها زنگ بیداری بشر خفته از لالایی فریبنده مدرنیته بود و جرقه‌ای خانمانسوز بر پیکر تفکر ساختارگرایانه مدرن. جالب آن که فروید، پس از اقرار به این که نیچه «از هر کسی که تاکنون زیسته یا احتمال دارد در آینده پا به عرصه زندگی بگذارد، عمیق‌تر خویشتن را شناخته است» می‌گوید چند بار کوشیده‌ام نیچه را بخوانم، اما اندیشه‌هایش آنچنان قوی و پرمایه است که از این کار دست کشیده‌ام.

ساختارگرایان به نیچه انتقاد می‌کنند او فقط ویرانگر است و بر ویرانه‌های خویش هیچ خانه امنی بنا نمی‌کند. می‌گویند او تنها برانداز است و برای این براندازی حتی از اغراق و افراط هم فروگذار نمی‌کند. درست می‌گویند؛ اما این انتخاب آگاهانه و عامدانه نیچه است. او دریافته که خواب سنگین بشر تخدیر یافته در ساختارهای اطلاق‌گرای مدرنتیه را نمی‌توان با مهر و عطوفت و ناز و نوازش از سر پراند. نیچه می‌داند که برای بیدار کردن این انسان غفلت زده، پتک لازم است و فریاد و حتی اغراق عامدانه. او در این راه از ملامت شدن هراسی ندارد و خوب می‌داند مرید راه عشق را فکر بدنامی کردن خطاست.‌ عزت‌الله فولادوند در پیشگفتار خود بر ترجمه این کتاب مقایسه‌ای در این باب میان نیچه و حافظ دارد: «خیال حوصله بحر می‌پزد، هیهات/ چه‌هاست در سر این قطره محال‌اندیش.

نیچه مشکل را با شما در میان می‌نهد اما (مانند حافظ) شانتان را اجل از آن می‌داند که به تکرار چاره‌های کهنه و پیش پا افتاده بپردازد و (باز مانند حافظ و هر متفکر و هنرمند بزرگی) در تب و تاب رهایتان می‌کند.» و در ادامه ثمره این شیوه بیانی نیچه را تاثیر مستقیم بر قلب و جان انسان‌ها می‌داند: «[نیچه] برخلاف بسیاری از فیلسوفان، نه‌تنها عقل که همچنین قلبتان را هدف می‌گیرد، زیرا عقیده دارد تنها آن چاره‌ای کارساز است که از درون شما بزاید و بروید و حیاتتان را بارور کند. بقیه تکرار مکرر و با شما بیگانه است» و به دنبال این سخن اضافه می‌کند که نیچه «می‌دانست برای این که در دل سخت و تیره جاهلان تاثیر بگذارد و لااقل توجهشان را جلب کند که تیری رها شده است، باید قوی و گزنده بگوید و احتمالا مبالغه کند، هرچند این کار تیرهای بدگویی و تشنیع و از همه بدتر، کژفهمی و سوءتعبیر را به سوی خود او روان گرداند.»

استرن بحث خود درباره نیچه را با مقایسه او با مارکس و فروید به عنوان مهم‌ترین همتایان نیچه در پیشوایی اندیشه امروز می‌آغازد. او پس از بیان اشتراکات این سه، مهم‌ترین وجه تمایز نیچه از مارکس و فروید را که همان اجتناب نیچه از ارائه ساختاری منظم و منسجم است، این گونه می‌ستاید: «مارکس و فروید کمتر چیزی نوشته‌اند که ثمره هوش و خرد آزاد باشد و مستقلا بدون داربست نظام و دستگاه روی پای خود بایستد. هیچ یک از آن دو به قصد واداشتن ما به اندیشیدن و رهانیدن اندیشه از بند، قلم روی کاغذ نمی‌گذارد، بلکه هدفش باورانیدن ولو به زور چماق است... اما نیچه با وجود برخورداری از نظرگاهی منسجم و خالی از تناقض، همواره از خاستگاه‌های نو گام در راه می‌گذارد و تنها کسی از سه متفکر مورد بحث ماست که در تلاش دست یافتن به آگاهی بیکران است.»

آنچه نیچه را وامی‌دارد که از پنهان شدن زیر پوشش نظام و دستگاه بگریزد فرط صداقت و فریب‌ستیزی اوست. به گفته استرن جهانی که به تجربه نیچه درمی‌آید، چیزی تجزیه شده و ناپیوسته است و او به همین وصف آن را به دیگران می‌نمایاند. نیچه نمی‌خواهد به آنچه نمی‌داند و باور ندارد تظاهر کند فقط چون لازمه فلسفیدن، ارائه نظام و ساختار فکری منسجم پنداشته شده و بی‌نقاب و بی‌فریب سخن گفتن، مستلزم پرداختن هزینه شده است. نیچه صادقانه سخن می‌گوید و بهای صداقتش را هم می‌دهد. او حاضر نیست به هیچ عنوان دست از نگرش اگزیستانسیال (وجودی) خویش بشوید و با تظاهر به حل معمای ناگشودنی حیات با ارائه تئوری‌های جزم‌اندیشانه و نظام‌مند، خود در عمل دست به تعریف انسان بزند و آرمان حیات انسانی یعنی صیرورت یا شدن را به بودن تقلیل دهد. او خود می‌گوید: «آنچه ما را از کانت و همان گونه از افلاطون و لایب نیتس جدا می‌کند این است که ما فقط به شدن یا صیرورت معتقدیم.»

استرن در بخش پنجم کتاب با عنوان «سه آزمایش اخلاقی»، نخست این پرسش را مطرح می‌کند که «چرا نیچه این همه بر واژه‌هایی چون «غریزه» و «شهود» تکیه می‌کند که عدم دقت و ابهامشان زبانزد خاص و عام است و به صدها موضوع متفرقه دیگر می‌پردازد.» سپس این گونه به آن پاسخ می‌دهد: «برای این که نیچه نمی‌خواهد فیلسوفی «ایده‌آلیست» باشد... او می‌خواهد فیلسوفی متوجه چاره‌یابی‌های عملی باشد.» به بیان استرن نه تنها لحن استدلال‌های نیچه ضدایده‌آلیستی است، بلکه پافشاری وی بر لزوم قسمی قواعد اخلاقی مثبت و آفریننده که بر «اراده معطوف به قدرت» استوار باشد (یعنی چیزی که مسلما بیش از کیفیتی نفسانی است) مستقیم اعتقاد به دوگانگی «روح و ماده» را که پایه هر فلسفه و نظریه ایده‌آلیستی است، مورد تردید قرار می‌دهد. درست است.

نیچه مخالف جدایی ذهن و عین یا روح و ماده است. شاید چون نه با عقل و استدلال که از مغز استخوان می‌اندیشد. آثار او نه ماحصل اندیشه‌های محض او بلکه نتیجه مستقیم تجربه‌های اوست. اصلا مگر می‌توان انتظار دیگری هم داشت از اندیشمند که آن همه در نکوهش خردزدگی، سخن گفته و حتی به بزرگان فلسفه و اندیشه همچون سقراط با همان مشی افراط و اغراق خود و با لحن ناسزاگونه تاخته است. او خود بصراحت در این باره می‌نویسد: «هیچ گاه نبوده که من آثارم را با تنم و با تمام زندگی‌ام ننویسم. من هیچ گونه «مساله فکری محض» نمی‌شناسم... این امور را شما به عنوان افکارتان می‌شناسید، ولی افکار شما غیر از تجربه‌های شماست.» اندیشه ورزی نیچه متعهد به فایده است. فایده برای زندگی و حیات. به گفته نویسنده کتاب، هیچ چیزی بیش از این نمودار ویژگی تفکر او نیست که به مسائل همیشگی شناخت‌شناسی (epistemology) توجه ندارد و بر طبق عادت، هر مساله‌ای را در شناخت‌شناسی تبدیل به مساله‌ای اخلاقی و وجودی می‌کند. به جای کانت که می‌پرسد: «چه چیز را می‌توانم به نحو استوار و وثیق بدانم؟» نیچه سوال می‌کند: «چه چیز به حال من خوب است که بدانم؟ چه قسم دانش و معرفتی محتمل است به پیشبرد اراده و هستی من کمک کند و چه قسم‌شناختی به آنها لطمه خواهد زد؟ خیر من در چیست؟.»

نیچه می‌داند که علم لاینفع با نام خرد و آگاهی می‌تواند چه آثار مخربی بر فکر بشر بگذارد. توجه او به این مهم بیش از همه آموزه‌هایش شایان تقدیر استنیچه این آری گوی بزرگ به زندگی، آنی زیر بار «لش» بودنی که خود در وصف معتقدان به تئوری‌هایی نظیر هنر برای هنر، دانش برای دانش و اندیشه برای اندیشه به کار می‌برد، نمی‌رود و خود هیچ گاه در دام این فرار آبرومندانه از مسوولیت گرفتار نمی‌شود و جز به قصد خدمت به حیات انسانی نمی‌اندیشد و نمی‌نویسد. او از معدود متفکران تاریخ فلسفه است که این همه برای تمایز میان دانش مفید و دانش غیرمفید اهمیت قائل شده است تا جایی که یکی از مهم‌ترین عوامل انحطاط بشر را شهوت دانستن همه چیز حتی به قیمت به خطر انداختن حیات خود و دیگران می‌داند. نیچه می‌گوید زمانه نیازمند قسم تازه‌ای از معصومیت و بی‌خبری است، محتاج وضع آغازین کیش‌ورزی و فرهنگ و ورود آگاهانه و باریک بینانه به مرحله سادگی و ناآگاهی است. او می‌داند که علم لاینفع با نام خرد و آگاهی چه آثار مخربی می‌تواند بر فکر و اندیشه بشر بگذارد. توجه نیچه به این مهم در میان تلقی‌های لیبرال از آگاهی و فهم شاید بیشتر از همه آموزه‌های او قابل تحسین و تقدیر باشد اگرچه استرن در این موضع با او همنظر نیست و در انتقاد از این موضع نیچه می‌گوید: «عیب فرهنگمان هرچه باشد، مسلما از زیاده روی در آگاهی نیست.»

اما بحث دیگر، جایگاه زیباشناسی و هنر در تفکر نیچه است. مهم‌ترین سخن او در باب ارزش و اهمیت هنر این عبارت کوتاه، اما کوبنده است که «جهان و هستی انسان تنها ممکن است به عنوان پدیده‌ای هنری توجیه ابدی پیدا کند.» نیچه معتقد است آنچه آدمی را از دست شستن از اراده خویش نجات می‌دهد و از هیچ انگاری [یا نیهیلیسم] وحشتناک ناشی از آگاهی به وضع خود برکنار نگاه می‌دارد، هنر است و از طریق هنر و به خاطر مقاصد هنری، ایمان به زندگی. همچنین در بیان خاستگاه پیدایش هنر می‌گوید: «هنر به این جهت وجود دارد که مبادا کمان از شدت کشیدن دو نیم شود( »اندیشه‌های نابهنگام، بخش چهار، پاره ۴) و «هنر به این جهت نزد ما پدید آمده است که مبادا حقیقت ما را بکشد» (اراده معطوف به قدرت، پاره ۸۲۲) این ارج و مقام هنر در نظر نیچه از چه روست؟ آخرین بخش کتاب استرن با عنوان «برداشت مجدد زیباشناسانه» به این موضوع اختصاص یافته است. به اعتقاد نیچه هیچ رابطه مستقیم علت و معلولی میان الفاظ و اشیا وجود ندارد و در عین حال هم نمی‌توان گفت این دو کاملا با هم بی ارتباطند. رابطه الفاظ و دنیای واقعی، رابطه‌ای استعاری یا از مقوله زیباشناسی است.

به گفته استرن در نظر نیچه رابطه بین ذهن و عین، یا عالم و معلوم بین زبان بشر و اشیاء واقعی در دنیا که زبان به دایره آنها راه ندارد نه رابطه علت و معلول است و نه رابطه تقلیدی یا بیانی. رابطه‌ای است که نیچه نام آن را حداکثر، نگرشی زیباشناسانه می‌گذارد و می‌گوید: «غرض من گونه‌ای انتقال کنایی است، نوعی ترجمه سکته‌دار و الکن به زبانی به کلی بیگانه که برای آن به قلمرو میانی و قوه‌ای واسط نیازمندیم که آزادانه خلق کند و کیفیت شاعرانه بدهد.» اگرچه این گفته نیچه غامض به نظر می‌رسد، اما در عوض مثالی که او برای بیان مقصودش از ترجمه با کیفیت شاعرانه به زبانی به کلی بیگانه می‌آورد، بسیار ساده فهم و روشن است. او زبان را به شکل‌های کلادنی‌ مانند می‌کند. این شکل‌ها به این ترتیب به دست می‌آیند که مقداری ماسه نرم روی تخته‌ای نازک می‌ریزند و آرشه ویولن را به تخته می‌کشند. دانه‌های ماسه شکل‌های هندسی منظمی درست می‌کنند که بازتاب ارتعاش‌های موسیقی است. اگر بگوییم از دیدن شکل‌های مورد بحث می‌توان گفت مقصود مردم از صوت چیست، ادعای باطلی نکرده‌ایم؛ ولی خود شکل‌ها ماهیت و معنای موسیقی را به کسی نشان نمی‌دهند. رابطه الفاظ و واقعیت‌های خارجی نیز در نظر نیچه اینچنین است.

نیچه حقیقت را سپاه متحرکی از استعاره‌ها و کنایه‌ها و تشبیه‌ها می‌داند و تعجبی ندارد اگر بر همین اساس توجیه ابدی جهان و هستی را تنها به عنوان پدیده‌ای هنری امکان‌پذیر می‌داند. استرن در این باره می‌گوید: «هنر هستی خلاق است. «توجیه» جهان از طریق «فعالیت هنری» مساوی می‌شود با معنا بخشیدن به دنیا به وسیله انسان که مقرر دارنده عرف‌ها یا قراردادهای زبان، یعنی دستگاه «استعاره‌ها» است.» پس در واقع این انسان هنرمند است که به هستی معنا می‌دهد و آن را تحمل‌پذیر و موجه و شایسته حیات می‌نماید. استرن معتقد است امتیاز راستین کار نیچه و دلیل حقیقی نفوذ عظیم و تاثیر مقهورکننده آن، در شیوه میانی سخنگویی نیچه است یعنی زبان ادبی فلسفی او. این که به شیوه‌ای بین دلمشغولی به انفراد و امور خاص که حوزه زبانی ادبیات است و کلیات و مجرداتی که حوزه زبانی فلسفه سنتی کانت و بعد از کانت است قلم می‌زند.

به زعم استرن نیچه با این طرز نگارش، در عین این که دوگانه‌پنداری علم و هنر یا تقابل بین مفهوم و استعاره را مورد شک و اعتراض قرار می‌دهد، به شاخه شاخه شدن دانش نیز معترض است که به عقیده او بزرگ‌ترین آفت تمدن جدید غرب است.

در پاراگراف انتهای کتاب، نویسنده با بیان این که هیچ فیلسوفی نیست که به اندازه نیچه کارش به جای قاعده و دستور، حاوی آزمایش و فرضیه باشد، یادآور می‌شود که بر همین اساس در هر انتقادی از نیچه باید به این مساله پرداخت که آثار او چگونه باید خوانده شود. از آنجا که هنر را نمی‌توان از ساحت اندیشه نیچه منفک کرد، نگارنده کتاب چه موضع بجا و شایسته‌ای برمی‌گزیند که بحث خود درباره این ابرمرد اندیشه مغرب زمین را با این عبارات توصیفی زیبا به پایان می‌برد: «شاید بهترین شیوه [برای خواندن آثار نیچه و چه‌بسا حتی مطالعه وجود خود او] این است که همان گونه که به آسمان اواخر پاییز با آن سبزهای پرجلوه و آبی خاکستری‌های گرفته و رگه‌های سرخ ترسناک و برج‌های فروریخته و کنگره‌های شکسته و سواران بادپا و دیگر شکل‌هایی مانند اشتران... و بسیار شبیه نهنگ‌ها می‌نگریم، در کار او نیز برای یافتن نشانه‌هایی از امروز و فردا نظر کنیم؛ هرچند نشانه‌هایی به این ژرفا و شدت هرگز فقط نشانه نیستند.»

آزاد جعفری



همچنین مشاهده کنید