چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
مجله ویستا

ایدئولوژی چیست


ایدئولوژی چیست

بحث ایدئولوژی از جهات عدیده به علم جامعه شناسی یا به علم شناسی مربوط می شود ایدئولوژی در معنای ساده و لفظی اش, عبارت است از «علم به عقیده» یا «عقیده شناسی» این اصطلاح از بدو پیدایش, با نوعی طعن و ذمّ همراه بوده است

بحث ایدئولوژی از جهات عدیده به علم جامعه‌شناسی یا به علم شناسی مربوط می‌شود. ‌‌ایدئولوژی در معنای ساده و لفظی‌اش، ‌عبارت است از «علم به عقیده» یا «عقیده شناسی». ‌این اصطلاح از بدو پیدایش، ‌با نوعی طعن و ذمّ همراه بوده است. ‌«ایدئولوگ»، ‌فردی خیالپرور محسوب می‌گردیده است که به اندیشه‌های پنداری بریده از واقعیت خود دل خوش می‌ساخته است. ‌‌بعدها تقریباً همین معنا از ایدئولوژی در مکتب مارکس وارد گردید و با تحلیلی فلسفی-جامعه‌شناختی در هم آمیخت و مورد استفاده مارکس قرار گرفت. ‌‌مارکس، ‌«ایدئولوژی» را با «شعور یا وجدان کاذب» برابر دانست.

منظور از شعور یا وجدان کاذب، ‌این است که شخص مدعی آگاهی باشد، ‌‌اما در حقیقت، ‌ناآگاهانه، ‌‌و به سبب داشتن نحوه خاصی از معیشت، ‌واقعیت بر او به نحوه‌ی وارونه جلوه کرده باشد. ‌بنابراین میان «ایدئولوژی» و «علم راستین»تفاوت است: ‌دانش‌ها و آگاهی‌های راستین که همان «علم»(Science) باشند، ‌آگاهیهای هستند که واقعیت جهان را چنانکه هست باز می‌نمایانند و مصون از تأثیر نحوه‌ی معیشت‌اند. ‌‌از نظر مارکس نیز این «علم»موجودی محترم است. ‌اما در مقابل علم، ‌ایدئولوژی قرار می‌گیرد که وارونه‌نماست. ‌‌بنابراین «علم» و «ایدئولوژی» هر دو از مقوله‌ی معرفت‌اند، ‌اما یکی معرفت حقیقی است و دیگری معرفت فریبنده. ‌‌به ‌این ترتیب در مکتب مارکسیسم میان «علم» و «ایدئولوژی» تقابل افکنده می‌شود. ‌‌آنچه آمد تعریف تام و کامل ایدئولوژی نیست. ‌ایدئولوژی علاوه بر وارونه‌نمایی، ‌‌شبیه معرفتی است غفلت‌آمیز، ‌‌خادم منافع، ‌‌مشروعیت‌بخش به قدرت حاکم، ‌‌معطوف به قدرت و سیاست و انقلاب، ‌‌تعارض‌زدا از عین و ذهن، ‌‌و با علت و بی‌دلیل و عین دلیل‌تراشی، ‌‌متناسب با نحوه‌ی معیشت، ‌‌آلیناسیون‌آور، ‌‌موقت و دوره‌ای و تاریخی و متضمن اندیشه‌های ارزشی و جدلی‌الطرفین و ابطال‌ناپذیر تجربی و منطقی و غیر قابل استدلال. ‌‌ایدئولوژی بیش از هر چیز با عقلانیت (Rationality) آدمی‌سروکار دارد و به دیده سوءظن بدان می‌نگرد و آن را در تشخیص، ‌‌متهم می‌دارد و بسته بودن دست و چشم عقل را، ‌‌در چنگال طمع و تاریخ، ‌‌به رخ می‌کشد و تهیدستی مدعیان پرلاف معرفتهای گزاف را (به زعم خود) افشا می‌کند. ‌‌همین نکته‌ها را اینک به تفصیل باز می‌گوییم:

۱)دایره‌ی ایدئولوژی

به لحاظ تاریخی و اجتماعی تکون و تجلی ایدئولوژی و اقبال به‌این شعور یا معرفت کاذب را باید در پنج منطقه مهم زیر جستحو کرد:

۱ـ۱) سفسطه: در یونان باستان، ‌سوفسطائیان کسانی بودند که به مدد ترفندهای فکری و بازیها و مغالطات منطقی، ‌‌حریف را مجاب می‌کردند و مقصود خویش رابه کرسی قبول می‌نشاندند. ‌این شبه‌استدلال‌ها که در قالب «خطابه» عرضه می‌شد، ‌نه برای کشف حقیقت که برای اسکات خصم بود. ‌این افراد، ‌‌پروای حق و باطل نداشتند، ‌‌و استدلال در کارشان نبود، ‌‌بلکه به مقتضای منافع در برابر یکدیگر صف‌آرایی می‌کردند. ‌گفته‌اند که ارسطو علم منطق را برای مقابله با سوفسطائیان تدوین نمود. ‌یکی از مهمترین ویژگی‌های ایدئولوژی همین است که خادم منافع شخص یا طبقه یا حکومت یا. ‌. ‌. ‌باشند و دلیل بر ندارند. ‌باری در اینجا، ‌‌منافع روبرو می‌شوند نه ادله. ‌گو اینکه صورت استدلال و معرفت به خود می‌گیرند. ‌

۲ـ۱) ایمان: ایمان از جنس فکر نیست، ‌‌از جنس اراده است - ارده‌ای که مسبوق به اندیشه یا عوامل دیگر است. ‌ایمان به دلیل متضمن تصمیم و اراده است، ‌‌برخلاف اندیشه محض، ‌‌انسان را به عمل برمی‌انگیزد. ‌اندیشه مشمول صدق یا کذب می‌شود، ‌‌اما ایمان صدق و کذب برنمی‌دارد، ‌‌و به عوض قوت و ضعف دارد. ‌متکلمان جبری و قدری که در برابر یکدیگر صف‌آرایی می‌کردند و علیه هم دلیل می‌آوردند، ‌‌در واقع ایمانهاشان با هم می‌جنگیدند. ‌ادله و عقولشان قبلاً به چیزی ایمان آورده بودند و سپس آن را صورت عقلانی می‌بخشیدند. ‌کثیری از بحثهای اینان هم به واقع ایدئولوژیک بود یعنی غیرعقلانی. ‌

۳ـ۱)احکام جدلی الطرفین: از نظر کانت در قلمرو فلسفه پاره‌ای مباحث متافیزیک مانند جبر و اختیار، ‌‌بسیط یا مرکب بودن ماده، ‌‌محدود یا نامحدود بودن جهان و حدوث و قدوم عالم از جمله مسائلی‌اند که قابل اثبات یا ابطال عقلی نیستند. ‌لذا اعتقاد یا عدم اعتقاد به آن مسائل را نمی‌توان به دلیل و برهان مستند داشت. ‌از اینرو برای توجیه آن مسائل باید به سراغ امور غیرمعرفتی رفت. ‌یعنی بحث درباره‌ی قبول و رد این مسائل به صف‌آرایی گرایشها و مزاجهای قائلین و منکرین باز می‌گردد. ‌و لذا وقتی بر سر این مسائل جنگ استدلالی در می‌گیرد، ‌‌در واقع ادله با هم نمی‌جنگند، ‌‌مزاج‌ها و اذواق مختلف با هم می‌جنگند. ‌

۴ـ۱) ارزشها و اخلاق: مقوله‌ی اخلاقیات و ارزشها از امور اعتباری‌اند و لذا برهان‌پذیر و استدلال‌بردار نمی‌باشند. ‌در مواقعی که در باب این ارزشها اختلافی پدید می‌آید، ‌در واقع فرهنگها و تربیت‌های آدمیان است که در برابر هم صف‌آرایی می‌کنند، ‌‌گرچه صورت استدلال به خود می‌گیرند. ‌

۵ـ۱)دو حزب سیاسی که با هم می‌جنگند، ‌‌قدرتها با هم می‌جنگند ولی در ظاهر بر ضد هم گاه دلیل می‌آورند و می‌خواهند یکدیگر را عقلا ْو اخلاقاً مجاب کنند. ‌

بنابراین در عرصه‌ی معرفت، ‌‌دست کم در پنج موضع در ظاهر به نظر می‌رسد که افکار به مقابله با هم بر می‌خیزند، ‌‌اما به واقع امور غیرفکری با یکدیگر در پیکارند. ‌به بیان دیگر به نظر می‌رسد که دلایل با یکدیگر می‌جنگند، ‌‌حال آنکه به واقع علتها با یکدیگر درگیرند. ‌و ایدئولوژی همین است. ‌یعنی امری غیرمعرفتی که جامه معرفت به خود پوشیده است. ‌منفعت و قدرت و ایمان و کلام و اخلاق، ‌‌که همه ریشه‌های دیگر دارند، ‌‌جامه معرفت به خود می‌پوشند و ایدئولوژی می‌شوند. ‌

بنابر آنچه گذشت، ‌‌درونمایه‌ی ‌ایدئولوژی مجموعه‌ای از احکام است که به لحاظ منطقی و تجربی اثبات و ابطال برنمی‌دارند. ‌از سوی دیگر وقتی که منافع رو در روی هم قرار ‌گیرند، ‌‌ایدئولوژی‌ها(یعنی دلیل‌تراشی‌ها) در برابر یکدیگر صف‌آرایی می‌کنند _ و لو آنکه در ظاهر صورت استدلالی به خود بگیرند. ‌‌مطابق این تحلیل معلوم می‌شود که‌ایدئولوژی متضمن نوعی «غفلت» است. ‌آدمیان در هنگام تقابل و تعارض منافع، ‌‌برای توجیه ستیزه‌های خود، ‌‌غافلانه دلیل‌تراشی می‌کنند، ‌‌و گمان می‌کنند به راستی دلیل می‌آورند. ‌لذا ایدئولوژی حجاب فهم واقعیت نیز هست و خود می‌تواند منشأ خطا در انسان شود. ‌

بنابر آنچه گذشت می‌توان محتوا یا دایره‌ی ‌ایدئولوژی را معین نمود: ‌محتوا یا دایره‌ی ایدئولوژی عبارت است از اندیشه‌های باطل بی‌دلیل یا اندیشه‌های دلیل برندار. ‌اندیشه‌های دلیل برندار نیز بر دو نوع‌اند: ‌ارزشی و غیرارزشی. ‌اندیشه‌های غیرارزشی همان احکام یا قضایای جدلی‌الطرفین(Antinomy) یا قضایای ابطال‌ناپذیرند(از اینجا می‌توان فهمید چرا مارکس تئولوژی و متافیزیک را جزو ایدئولوژی برده است. ‌وی لاجرم محتوای آنها را دلیل برندار می‌یافته است). ‌

هنگامی که ‌ادعا می‌شود ایدئولوژی وارونه‌نما و مسخ‌کننده‌ی حقیقت است. ‌باید از این مدعا نتیجه بگیریم که همگان اسیر فریب ایدئولوژی نیستند. ‌چرا که اگر همه اسیر ایدئولوژی و وارونه‌بین باشند، ‌‌دیگر هیچ کس نمی‌تواند دیگری را به وارونه دیدن واقعیت متهم کند. ‌اساساً نفس وارونه‌نما خواندن ایدئولوژی در صورتی ممکن است که شخص به نحوی از انحاء واقعیت راستین ایدئولوژی و واقعیت راستین جهان را یافته باشد. ‌اگر ایدئولوژی چنان تعمیم یابد که تمام ادراکات و معارف را در برگیرد، ‌‌آنگاه احکام خود را نیز شامل خواهد شد، ‌‌یعنی کارآیی و صحت احکام خود را نیز خواهد ستاند. ‌لذا از هر ایدئولوژیستی باید پرسید که وی از کدام روزنه و به کدام روش به واقعیت راستین دست یافته است که به استناد آن دیگران را به دور از واقعیت می‌داند؟

۲) نقشهای ایدئولوژی

۱ـ۲) یکی از نکات اساسی مارکس در باب ایدئولوژی آن است که از نظر وی نقش ایدئولوژی «مشروعیت بخشیدن» به قدرت است. ‌و ایدئولوژی از همین مجرا با «قدرت» ارتباط می‌یابد. ‌

در اینجا پیش فرض آن است که چیزی نامشروع وجود دارد، ‌و ایدئولوژی درصدد است که به غلط آن را توجیه نماید. ‌این نقش ایدئولوژی در برابر نظامهای باطل موضوعیت می‌یابد. ‌نظام حق و مشروع به عوامل توجیه‌گر و مشروعیت‌بخش نیاز ندارد. ‌

۲ـ۲) نقش دیگر ایدئولوژی عبارت است از «تعارض‌زدایی». ‌البته مارکس به ‌این نقش تصریح نکرده است، ‌‌اما بیانات وی با این معنا سازگار است. ‌انسان هرگز نمی‌تواند در مدتی طولانی در شرایط و محیطی زیست کند که با دنیای ذهنی او تعارض دارد. ‌‌به بیان دیگر زندگی انسان در شرایطی که میان دنیای خارجی و دنیای ذهنی تعارضی و جود دارد (دست کم در دراز مدت ) ناممکن است. ‌این مدعا هم در عرصه اندیشه‌های حقیقی (یعنی اندیشه‌های صدق و کذب‌پذیر ) و هم در قلمرو اندیشه‌های اعتباری و ارزشی (یعنی اندیشه‌هایی که مشمول حسن و قبح می‌شوند) مطرح است. ‌انسان نمی‌تواند واجد اندیشه‌های باشد که دائماً او را با جهان خارج در حال تعارض نگه می‌دارند. ‌‌لذا در مواقعی که میان جهان ذهنی انسان و جهان خارجی تعارضی روی می‌دهد، ‌‌لاجرم باید در جهت رفع این تعارض بکوشد. ‌برای رفع این تعارض، ‌‌یکی از طرفین راباید عوض کرد، ‌‌یعنی یا باید جهان خارج را تغییر داد، ‌‌یا جهان ذهن را. ‌مارکس معتقد است که غالب آدمیان در این گونه مواقع، ‌‌به جای آنکه دنیا را عوض کنند، ‌‌اندیشه و ذهن خود را تغییر می‌دهند. ‌مارکس خود برآن است که مشی صواب، ‌‌تغییر جهان است (به شرطی که هنگامش رسیده باشد و الا سوسیالیسم تخیلی بناخواهدشد). ‌ایدئولوژی برای رفع این تعارض و ایجاد وفاق و آشتی وارد عمل می‌شود و با دلیل‌تراشی و توجیه گری می‌کوشد تابا وارونه جلوه دادن واقعیت، ‌تعارض میان ذهن و عالم واقع را موقتاً مرتفع کند. ‌و انسان البته برای ادامه زیست خود به‌این توجیه گری محتاج است. ‌همچنانکه اشار ه شد، ‌‌رفع تعارض در گرو دست کم تغییر یکی از دو سوی تعارض (یعنی عالم خارج و عالم ذهن ) است. ‌اما آدمیان عملاً کمتر به تغییر عالم خارج دست می‌زنند چرا که با تغییر «عین» رابه مراتب دشوارتر از تغییر «ذهن» می‌دانند، ‌‌یا آنکه اصولاًدر «عین» اعوجاج و خللی نمی‌بینند. ‌چون ایدئولوژی چنان بر عقولاشان چیره شده است که نمی‌گذارد خلل و اعوجاجی در عین ببینند – همچون چیره شدن پری یا دیوی بر آدمی، ‌که خوی و منش پیشین اورا عوض می‌کند و به قول مولوی «وصف مردمی»را ازو گم می‌نماید. ‌به‌این ترتیب ایدئولوژی با «الیناسیون» (جن زدگی) نیز پیوند وثیق می‌یابد. ‌الیناسیون معنای وسیعی دارد. ‌و قطعاًهر چه هست نوعی اعوجاج ذهنی است که موجب غریبه شدن آدمی‌با خود و با واقعیت می‌شود. ‌«الیناسیون» در موجوداتی پدید می‌آید که از خود و از واقعیت تصویر دارند. ‌اگر موجودی و از واقعیت تصویری نداشته باشد به شرّ «الیناسیون» گرفتار نخواهد آمد. ‌انسان به علت خودآگاهی و تصویری که از خویشتن و از واقعیت دارد، ‌ممکن است خود را یا واقعیت را عوضی بگیرد. ‌

۳ـ۲) ایدئولوژی به نحوی کاذب انسان را از این «غریبگی» می‌رهاند. ‌یعنی آدمی‌را کج می‌کند تا با جهان کج هما هنگ افتد و به‌این شیوه تعارض عالم بیرون و درون را می‌زداید. ‌لذا ایدئولوژی خود از مهمترین عوامل «الیناسیون» است. ‌انسان در صورتی می‌تواند از این مسخ شدگی و النیاسیون نجات یابد که حجاب ایدئولوژی را کنار بزند. ‌‌ملاحظه می‌شود که از منظر مارکس ایدئولوژی از یکسو تعارض زدا و رافع غریبگی است و نا همخوانی میان عالم خارج و عالم ذهن را از میان بر می‌دارد، ‌‌و از سوی دیگر خود از عوامل مهم «غریبگی» است، ‌‌چرا که اجازه نمی‌دهد انسان به درستی در یابد که در جهانی وارونه زیست می‌کند. ‌لذا «غریبگی زدایی» یا «رفع تعارض» ایدئولوژی از آن روست که انسان را با آن دنیای وارونه آشتی می‌دهد. ‌یعنی جهان ناحق و نا راست را در نظر انسان به حق و آراسته جلوه می‌دهد و از این راه ذهن انسان را با جهان خارج وفاق و تلائم می‌بخشد. ‌همچنین از سوی دیگر خود مایه «غریبگی» انسان از خویشتن و از واقعیت می‌شود، ‌‌چرا که حجاب شناخت واقعی جهان می‌گردد.

‌البته لازمه تمام این مدعیات آن است که شخص ایدئولوژی‌شناس قادر باشد به نحوی از انحاء پرده‌ی ایدئولوژی را از پیش چشمان خرد خود کنار زند و دریابد که حقیقت جهان چگونه است، ‌‌تا سپس به وارونه‌نمایی ایدئولوژی و غربت زدایی یا وفاق بخشی آن وقوف یابد و فتوا دهد. ‌‌یعنی ایدئولوژی اگر به گردن خودش بپیچد هیچ گونه داوری مستقلی را به جا نمی‌گذارد. ‌مارکس و سایر نافیان ایدئولوژی لاجرم باید انسان را از منظری فارغ از ایدئولوژی دیده باشند، ‌‌تابه کجی یا راستی آن پی برده باشند. ‌اگر مارکس خود اسیر ایدئولوژی دانسته شود، ‌مدعیاتش دچار خللهای رفور ناپذیر خواهند شد.

از نظر مارکس دعوت به «انقلاب» به معنای تغییر عالم خارج و بسامان کردن آن است. ‌یعنی از نظر وی برای تعارض زدایی میان عالم ذهن و عالم خارج یکی از راههای اساسی و مهم عبارت است از تصحیح عالم خارج. ‌مقتضای این دعوت نیز آن است که داعی، ‌خارج از حیطه‌ایدئولوژی ایستاده باشد، ‌و به درستی، ‌واقعیت جهان و انسان را شناخته باشد. ‌

اما در اینجا پرسش مهمی‌مطرح می‌شود: در چه هنگام انسان حق دارد دیگران را به تغییر عالم عین دعوت کند؟

مارکس معتقد بود که وی به لحاظ تاریخی از موقعیت ممتازی بر خوردار است، ‌یعنی در دوره‌ی تاریخی ای زیست می‌کند که جامه روابط تولیدی بر قامت نیروهای تولید تنگ شده است. ‌او می‌گوید که من در چنین هنگامی‌است که صلای انقلاب در داده‌ام. ‌به بیان مارکس « انسانها در هر دوره، ‌‌مسائلی راپیش خود می‌گذارند که می‌توانند حل کنند ». ‌اگر این حکم مارکس، ‌در باب خود او نیز صادق دانسته شود، ‌آنگاه معنای سخن وی این خواهد بود که تاکنون فیلسوفان برای تعارض زدایی و آشتی دادن، ‌از طریق تغییر ذهن عمل می‌کرده‌اند، ‌اما اکنون آن دوره‌ی تاریخی فرا رسیده است که برای حصول آن وفاق مطلوب از راه تغییر عالم خارج عمل نماییم. ‌‌به بیان دیگر در این دوره‌ی تاریخی آن مسئله از این طریق حل شدنی است. ‌یعنی در دوره‌های پیشین، ‌چون مسئله از طریق تغییر عالم خارج حل شدنی نبود، ‌‌لذا این شیوه به ذهن فیلسوفان راه نمی‌یافت، ‌اما اکنون که من(مارکس) صلای انقلاب در داده‌ام و به تغییر جهان دعوت می‌کنم، ‌از آن رو ست که راه‌حل انقلابی امکان‌پذیر است. ‌از اینجا مفهوم واقعی «سوسیالیسم تخیلی» پدیدار می‌شود. ‌

«سوسیالیسم تخیلی» دو معنا دارد: معنای نخست این است که «سوسیالیسم تخیلی» همواره می‌خواهد تعارض‌ها را از طریق تغییر ذهن بزداید. ‌یعنی معتقد است که برای حصول وفاق و آشتی میان عین و ذهن باید ذهن را عوض کرد، ‌‌حتی بعد از آنکه معلوم شود «عین» قابل تغییر است. ‌یعنی باز هم می‌خواهد به نحو اخلاقی عمل کند نظیر تعاون، ‌‌انصافف انفاق و. ‌. ‌. ‌را تبلیغ می‌کند. ‌گویی نمی‌داند که‌این مفاهیم متّخذ از شرایط اجتماعی‌اند و در هر دوره معنای دیگر دارند. ‌اما معنای دیگر این اصطلاح آن است که برای رفع تعارض باید – قبل از آنکه بتوان«عین» را عوض کرد – به تغییر «عین» فتوا داد. ‌یعنی «سوسیالیسم تخیلی» در این معنای اخیر، ‌‌می‌خواهد «عین» راپیش از هنگام، ‌‌تغییر دهد، ‌‌به بیان دیگر پیش از آنکه هنگام انقلاب برسد، ‌‌ندای انقلاب در می‌دهد. ‌

۴ـ۲) نقش دیگر ایدئولوژی دعوت به انقلاب است. ‌مفهوم ایدئولوژی نزد مارکس، ‌‌خود به خود، ‌‌انقلاب را به همراه می‌آورد. ‌زیرا در نظریه‌ایدئولوژی سخن این است که چیزی وارونه شده است و این وارونگی تا بدانجا پیش رفته است که دیگر هیچ راهی جز بر جای خود نشاندن آن وارونگی وجود ندارد. ‌بنابراین مطابق این نظریه، ‌‌

الف) چیزی وارونه شده است؛

ب) این وارونگی با استدلال اصلاح نمی‌پذیرد. ‌این دو رکن ایدئولوژی، ‌توأماً «انقلاب» را اقتضاء می‌کنند. ‌زیرا ممکن است کسی معتقد باشد آدمیان دنیا را وارونه و عوضی فهمیده‌اند، ‌اما به استناد این یک مقدمه به انقلاب فتوا ندهد، ‌و بگوید که به استدلال می‌توان این وارونه‌بینی را به آدمیان نشان داد و آنان را از این فریب رهانید. ‌اما اگر به ‌این مقدمه، ‌‌مقدمه دیگری ضمیمه شود مبنی بر آنکه افکار و فهم وارونه آدمیان دلیل بردار نیستند، ‌‌آنگاه دیگر دلیل‌آوری کارساز نخواهد بود، ‌‌بلکه برای تغییر آن تصویر باطل باید به سراغ علل موجد آن تصویر رفت. ‌از سوی دیگر در بینش ایدئولو‍ژیک، ‌‌وارونگی فقط به عرصه اندیشه منحصر نیست، ‌‌بلکه در عالم عین نیز جاری است، ‌‌و در هر دو جا به وصف «غفلت» نیز موصوف است. ‌با انسان غافل و وارونه بینی که افکارش دلیل بردار نیستند، ‌نمی‌توان بحث عقلی کرد. ‌با عالم خارج نیز بحث عقلی معنا ندارد. ‌‌بنابراین در هر دو قلمرو (یعنی قلمرو اندیشه و قلمرو عین خارجی) باید به علل متوسل شد، ‌‌نه به دلایل. ‌

توسل به علل هم به معنای «انقلاب» و تصرف عملی است. ‌مطابق این معنا، ‌در انقلاب کار فکری بسنده نیست و بلکه اصولاً دلایل هیچ کاره‌اند. ‌هر آنچه به نام «اندیشه» در اذهان مطرح می‌شود، ‌فرزند علل بیرونی است، ‌‌لذا اگر آن علل خارجی تغییر کند، ‌‌به تبع این معلولها نیز عوض خواهد شد. ‌و این مقتضای تعریف ایدئولوژی است که اندیشه‌هایی است باطل و وارونه نما، ‌‌که علت دارند اما دلیل ندارند. ‌

مارکس از این موضع است که از فوئرباخ انتقاد می‌کند. ‌مارکس در کتاب "ایدئولوژی آلمانی" چند کس از جمله فوئرباخ را مورد نقد قرار داده است. ‌نقد مارکس بر فوئرباخ نقد ملایمی‌است و در یازده تز بیان شده است. ‌

عبدالکریم سروش

پاورقیها:

[۱]- «بت قبیله» عبارت است از موانع فکری از ذات و طبیعت آدمیان. ‌گویی انسانها همه از قبیله واحد انسانیت هستند و در فهم حقیقت به نوع واحدی از موانع اولیه و مادرزادی مبتلایند. ‌برای مثال عموم آدمیان مایلند امور کوچک را بزرگ باز نمایند، ‌یا بنا بر طبع به کاهلی و سستی میل بیشتر دارند تا تحقیق و تکاپو. ‌

«بت غار» عبات است از بتهای شخصی و گرایش‌های افراطی و تفریطی نسبت به تجربه. ‌انسان در نسبت به ‌این بت همچون غارنشینی است که در غار می‌زید و بت خاصی را در آن غار مورد پرستش و سجده قرار می‌دهد. ‌بیکن در این مورد، ‌شخص ارسطو را مثال می‌آورد. ‌به اعتقاد وی، ‌ارسطو بت غار داشت چرا که به شدت به گرایش‌های منطقی و عقلانی مبتلا بود. ‌این گرایش تا بدان حد بود که وقتی به عرصه طبیعت‌شناسی نیز گام نهاد، ‌باز به همان شیوه‌های منطقی- عقلانی مشی کرد و لذا به نتایج ناصوابی رسید. ‌

«بت بازار» این بت علی‌الاصول مجموعه آفاتی است که از ناحیه زبان متوجه آدمی‌ می‌شوند. ‌البته بیکن اشکالت و بازیگری‌های ساده‌ای را در مورد زبان بر شمرده است که می‌توان بر فهرست او موارد جدی‌تر و بیشتری افزود. ‌زبان مشترک که مصنوع آدمی ‌است، ‌همه جا به انسان خدمت نمی‌کند، ‌بلکه در پاره‌ای مواضع خود مایه دشواری‌های فراوان می‌شود. ‌برای مثال، ‌مسئله اشتراک لفظ مغالطات و مشکلات فراوانی در عرصه فلسفه پدید آورده است و از کشف حقیقت مانع شده است. ‌

«بت نمایشخانه» این بت عبارت است از اندیشه‌هایی که فیسوفان مطرح نموده‌اند. ‌حکما و متفکران هر یک مکتبی را پیش نهاده‌اند و گویی آنها را در نمایشخانه‌ای در معرض نمایش گذارده‌اند و مردم را تحت تأثیر قرار می‌دهند و به‌این ترتیب مانع از کشف حقیقت می‌شوند. ‌بیکن در اینجا کیمیاگران یا فیلسوفان تجربی را مثال می‌آورد. ‌

[۲]- تابعیت عقل انسان از عواطف وی، ‌به طور کلی میراث فلسفه‌ی مغرب‌زمین است که از هیوم به ‌این طرف اهمیت یافت و فروید نیز از آن بهره جست.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.