سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

راوی چه ساعتی از روز


راوی چه ساعتی از روز

نگاهی به مجموعه داستان یک شب دیگر نوشته محبوبه میرقدیری

اراک جای خاصی است. نه آنقدر نزدیک به تهران است (مثل مثلاً کرج) که کاملاً بافت اجتماعی و فرهنگی پایتخت را گرفته باشد و نه آنقدر دور است که عمدتاً فقط ویژگی های خودش را به رخ بکشد (مثل مثلاً اصفهان). شاید بشود گفت صبح ها بیشتر مال خودش است و غروب و شب ها شبیه جاهای دیگر؛ جاهای بزرگ تر و البته مدرن تر. مرکز شلوغی ها در ساعات صبح تا ظهر حول و اطراف بازار سنتی سرپوشیده آن است و غروب ها اغلب در خیابان های ملک و عباس آباد. در نگاهی کلی تر جنبه های دیگر این تفاوت هم به چشم می آیند. موقعیت اراک به عنوان مرکز استان، با روستاها و شهرک های کوچک متعدد اطراف پایش را در خاک و کشاورزی نهاده است و وجود پالایشگاه و پتروشیمی و کارخانجات و موسسات بزرگ فنی دیگر سرش را به دودکش های صنعت گیر داده اند. اما اینکه سر و پای اراک چه ربطی به «یک شب دیگر» محبوبه میرقدیری دارد عرض خواهم کرد.

ضمن همین تعطیلات چندروزه اخیر بود که سفر تازه یی به اراک داشتم. در این جور سفرها هر وقت که فرصتی دست می دهد سری به کتابفروشی طلوع (به نظرم در سه راه ارامنه باشد) می زنم و چون می دانم دوست کتابفروشم مثل همیشه لطف دارد و کتاب های تازه چاپ را یکی یکی و با حوصله از قفسه ها بیرون می کشد و روی میز ردیف می کند و در معرفی هر کدام یکی دو جمله تاییدآمیز هم می گوید خیالم راحت است که می توانم چندتایی کتاب که در این ماه ها به هرحال به شکلی از چشمم دور مانده اند، ببینم و احیاناً بخرم و مثل مورچه یی که آذوقه زمستانی به سوراخ خود می برد بردارم بیاورم اینجا توی این سوراخ نه چندان کوچکم در عسلویه یا به قول دوستی سفینه ام.

این بار اما کتاب «یک شب دیگر» میرقدیری جاذبه دیگری هم داشت که وادارم کرد بدون درنگ کتاب را بردارم و خیلی هم زود شروع کنم به خواندنش. غیر از اینکه خودم در پشت جلد کتاب خواندم ایشان از سال ۱۳۵۹ (یعنی تقریباً ۳۰ سال پیش) معلمی در روستاهای اراک (عرض کردم که اراک روستا زیاد دارد) را آغاز کرده و هم اکنون نیز به این کار مشغول است و حدود ۲۰ سالی هم هست می نویسد و غیر از اینکه دوست کتابفروشم اشاره کرد ایشان گاهگاهی هم به مغازه تشریف می آورند و این یعنی که به احتمال قریب به یقین ساکن اراک هم هستند. یک دلیل دیگر، یک دلیل محکم تر هم برای کارم داشتم. اینکه تا یادم می آید به اراک رفت و آمد داشته ام؛ از کودکی تا همین حالا. کم و کمتری روستاهای آن را هم می شناسم. همچنین حداقل یکی از دو بهانه بزرگم برای سفرهای قبلی به اراک هنوز هم در قید حیات و به اعتبار و اهمیت خودش باقی است. خدا را شکر.

در هر حال این واقعاً شهر (از بس و به خصوص در کودکی همیشه به جای اراک شنیده ام شهر) چیزهای زیادی دارد و چیزهایی هم ندارد. رودخانه و دریاچه ندارد. به جنوب و شمال نزدیک نیست. آنچنان کوهستانی هم نیست. جنگل که اصلاً، اما دشت شازند را دارد. چند ماه از سال را زیر سنگینی بار انگورهای عالی خودش و اطرافش می گذراند. کشک و کشمش اش خیلی مشهور است. ماهی ندارد. بعد از جنگ البته به دلیل مهاجرت هایی از جنوب، روی خوش اندکی به ماهی نشان داده است. همین دو سه سال پیش بود که شاهد بودم فروشنده ناقلایی داشت بچه کوسه هایی را به جای نوعی ماهی کوچک شمال به زنی روستایی قالب می کرد. رفتم جلو گفتم آقا این کولی به اصطلاح بندری ها و قشمی ها یعنی کوسه که فقط در جنوب است، آن کولی را فقط شمالی ها دارند که جور دیگر است. زن رفت. فروشنده آمد طرفم و تقریباً خواهش کرد زودتر راهم را بکشم بروم و مزاحم کسبش نشوم. حتماً می پرسید خب که چه؟ چه ربطی دارند اینها به «یک شب دیگر» محبوبه میرقدیری؟ همین الان عرض خواهم کرد.

در داستان آن شب دیگر که به نظرم یکی از بهترین داستان های مجموعه هم هست، در توصیف شوهر راوی که بی خوابی زده به سرش و دارد توی جایش غلت و واغلت می زند می خوانیم؛ «برمی خیزد. روی بالشم می نویسم چهار. می رود آشپزخانه ها، یخچال را باز کرد. هورت هورت، دارد آب می خورد، با بطری سر می کشد. حالا، می دانم، دنبال خوراکی می گردد، هرچه باشد. سبد انگور جلو دست است. در یخچال را بست، آمد. زیر چشمی نگاهش می کنم. خوشه انگور دستش است. می رود پشت پنجره، چیزی پیدا نیست. با پرده بازی می کند و انگور می خورد. ملچ ملچ.» (ص ۱۳۲)

می توانست بگوید سیب یا لیوان شیر یا لقمه نان و پنیر. اما می گوید انگور. از سبد انگور می گوید که جلوی دست است (یعنی زیاد و در دسترس است. می شود نتیجه گرفت اواخر تابستان است حتماً). از خوشه انگور می گوید و اینکه مرد موقع خوردن ملچ ملچ هم می کند. این یعنی نوعی توجه به مکان در داستان. امتیازی برای داستان و خانم میرقدیری البته. اما بلافاصله بعد از این تکه می خوانیم؛ «پنجره را باز می کند. سر می کشد بیرون. هیچ صدایی نیست، برای دیدن هم نه چیزی هست و نه کسی. سرش بیرون است. سمت چپ را نگاه می کند، تراس کوچک همسایه بغل دستی مان. گلدان های بوگونیا و رخت آویز. امروز رخت شسته، خودم دیدم. لباس هایش را چه صاف و مرتب پهن کرده بود، گیره های رنگی، به هم سلام دادیم. گفتم؛ خسته نباشید. گفت؛ مرسی و رفت...»(ص ۱۳۲)

همان طور که می بینید علاوه بر آنکه مرد (همسر راوی) چیزی نمی بیند خود راوی نیز متوجه نکته ظریف مورد نظر ما نیست. در واقع می شود گفت این نویسنده است که به آنچه مقابل اوست کم لطفی می کند. سر را بیرون می برد و... نه چیزی می بیند و نه کسی. جز تراس همسایه و گلدان های بوگونیا و رخت آویز. رخت آویز را حرفی نیست اما نمی شد به جای گلدان های بوگونیا مثلاً چیزی دیگری می بود؟ یک چیز اراکی؟ یک چیز که نشان بدهد داستان روی ستون یا ستون هایی از مکان هم تکیه دارد؟ البته که این را خانم میرقدیری خیلی بهتر از من و امثال من می تواند انتخاب کند و به جای آورد. اما (بیشتر برای ملاحظه خواننده این یادداشت عرض می کنم) مثلاً تابلو و دودکش کارخانه یی یا چشم انداز کوهی یا یک چیز دیگری، کمی، حداقلی، رنگ و بویی از کسی که از دور یک شعر و ترانه محلی (اصلاً شعر و ترانه محلی اراکی داریم؟) را بخواند و کلمات محوی از آوازش را بشنود، اینکه دارد یک خوشه انگور را می خورد و با پرده بازی می کند و ملچ و ملچ اش در آن شب یا نیمه شب دیگر راوی را هم متوجه کرده؟

با این توضیح که متاسفانه تقریباً همه داستان های مجموعه فاقد این ظرفیت اند که به آنها از زاویه مورد نظر این یادداشت پرداخته شود، فعلاً از قضاوت در مورد سایر خصوصیات و نیز کیفیت کلی داستان های مجموعه صرف نظر می کنم و تنها به یک داستان دیگر، داستان آب نبات، می پردازم.

در اینجا نیز به موضوعی که در بالا اشاره کردم خیلی کم و آن هم نصفه و نیمه توجه شده. همه کاراکترهای داستان در فضای مرده شوی خانه زنانه یی توصیف شده اند. هر چه می بینیم و می خوانیم از نگاه راوی دانای کلی است که در داخل سالن شست و شوی اجساد چشم به آدم ها در اطراف می گرداند و گوش به دهان آنها می خواباند تا حرکت و صدای چند زن مرده شوی را روایت کند. در اینکه نویسنده در طراحی فضای کلی داستان بسیار موفق بوده است شکی نیست. اما در ادامه بحث قبلی یکی دو نکته قابل توجه است.

اگرچه به نظر می رسد در اینجا نیز مکان صرف همین چهاردیواری تلقی می شود که در داستان توصیف شده است اما بعضی دیالوگ ها حکایت از چیز دیگری دارند. نگاه کنید؛

«قلبم، میراث بمونه این قلب،» (ص ۳۶)

«پدرم هی، غش نکنی،» (ص ۳۹)

«تو میری تو جلد من، منم میرم تو جلد تو.» (ص ۴۱)

خب اینها تنها اشاره هایی کمرنگ (شاید کاملاً سهوی) است به مکانی که راوی هایشان به آن تعلق دارند؛ به اراک. نمونه هایی که شاید به واقع از زیر دست خانم میرقدیری در رفته باشند. در این صورت می پرسم آیا چیزی از داستان و خواننده دریغ نشده است؟ درست فکر می کنم؟ درست نتیجه می گیرم؟ اینکه راوی های داستان های میرقدیری در مجموعه «یک شب دیگر» کسانی نیستند جز آن گروهی که به ۳۰ سال تجربه کاری و زندگی خود در مکانی با ویژگی های حتماً خاص لطف کمی دارند و فقط عصر ها و غروب ها در خیابان هایی مثل ملک و عباس آباد پیدا می شوند و هر وقت هم یکی دو روز تعطیلی پیدا می کنند گازش را می گیرند و هر طور هست خودشان را به تهران می رسانند؟ به آپارتمانی با تراس کوچک پر از گلدان های بوگونیا؟

محبوبه میرقدیری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

عباس عبدی



همچنین مشاهده کنید