شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

چه کسانی حاملان و عاملان راستین انقلاب های رنگی هستند


چه کسانی حاملان و عاملان راستین انقلاب های رنگی هستند

این تحولات بستری برای رویش و پیدایش جریان های متعدد و متنوع مارکسیستی فراهم ساختند که هر یک از منظری تلاش کردند با توقف و تامل در مارکس و مارکسیسم نخستین و ناب, مارکس و مارکسیسم ارتدوکسی و تحریف شده را مورد هجمه شالوده شکن واسازانه خود قرار دهند مارکسیسم هگلی, به ویژه کارهای کرش, گرامشی, گئورک لوکاچ و کوژو یکی از این جریان های واساختی مارکسیستی به شمار می آید

این تحولات بستری برای رویش و پیدایش جریان های متعدد و متنوع مارکسیستی فراهم ساختند که هر یک از منظری تلاش کردند با توقف و تامل در مارکس و مارکسیسم نخستین و ناب، مارکس و مارکسیسم ارتدوکسی و تحریف شده را مورد هجمه شالوده شکن (واسازانه) خود قرار دهند. مارکسیسم هگلی، به ویژه کارهای کرش، گرامشی، گئورک لوکاچ و کوژو یکی از این جریان های واساختی مارکسیستی به شمار می آید. این رهیافت درصدد آن بود که با بازگشت به ریشه های ذهنی و هگلی نظریه مارکسیستی، بر محدودیت های اکونومیسم، پوزیتیویسم، پراگماتیسم و دترمینیسم بر مارکسیسم ارتدوکسی فائق آید. حاملان این رهیافت همگی به شیوه های گوناگون به میراث استالینیستی لنین تاختند و سیاسی شدن مارکسیسم و تبدیل شدن آن به استراتژی و تاکتیک انقلاب سیاسی را مورد انتقاد قرار دادند.

کرش برخلاف لنینیست ها و تاکیدشان بر ضرورت و اهمیت سازمان انقلابی و حزب، نظریه یی درباره شرایط و زمینه های ذهنی انقلاب عرضه کرد و در این رابطه به انتقاد از مارکسیست های ارتدوکس پرداخت. به نظر کرش یکی از وظایف اصلی انقلابیون، مبارزه ایدئولوژیک و فرهنگی، یعنی مبارزه با طرز فکر بورژوایی است. شرط چنین مبارزه یی، نقد نگرش ها و برداشت های مکانیکی و اکونومیستی مارکسیست های ارتدوکس است. به نظر او مارکسیسم در قالب نظریات بین الملل دوم و ارتدوکس ها دچار تباهی شده بود. وی در مهم ترین اثر خود یعنی «مارکسیسم و فلسفه» استدلال می کند که نه مارکسیست های ارتدوکس و نه متفکران بورژوایی هیچ یک رابطه عمیق میان ایده آلیسم دیالکتیکی هگل و ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس را درنیافته اند. به نظر کرش مارکسیسم فلسفه نیست بلکه جانشین فلسفه است. به نظر او فلسفه هگل به عنوان ایدئولوژی بورژوازی انقلابی وقتی از رونق افتاد که بورژوازی دیگر انقلابی نبود. همچنین مارکسیسم بین الملل دوم خصلت انقلابی خود را از دست داده بود زیرا وحدت دیالکتیکی (نقد نظری) و عمل انقلابی به عنوان جوهر اندیشه، مارکس را به فراموشی سپرده بود. به نظر کرش در مارکسیسم ارتدوکس، نظریه تنها به صورت بازتاب منفعلی از عینیت یا حداکثر به عنوان تحلیل ایستا و غیردیالکتیکی واقعیت مستقر تلقی می شود.

گرامشی نیز همچون کرش بر نقش فرهنگ، فلسفه و اندیشه در انقلاب، سیاست و عمل سیاسی تاکید می ورزد. به نظر وی مقدمه هر انقلابی تدارک و نفوذ فرهنگی و انتقاد و نشر اندیشه ها و عقاید است، و از همین منظر انقلاب روسیه را مورد نقد قرار می داد. گرامشی وظیفه اصلی خود را تلفیق مارکسیسم و ایده آلیسم به منظور تدارک فلسفه و فرهنگ انقلاب سوسیالیستی می دانست. در تحلیل او مارکسیسم روسی بیش از اندازه مکانیکی و ماتریالیستی شده و به یک ایدئولوژی عامیانه و بسیج گرایانه تبدیل شده بود. این انحراف و انجماد به نظر او از آن هنگام آغاز شد که لنین با تاکید بر عمل و سازماندهی و انقلاب، لاجرم و ناگزیر به ساده سازی مارکسیسم پرداخت. لنین میراث فلسفی مارکس را به نگرشی پراگماتیستی تبدیل کرد.

به اعتقاد گرامشی کسب آزادی واقعی از طریق تاکتیک های قبضه کردن قدرت سیاسی به وسیله اقلیتی انقلابی به شیوه یی که لنینیست ها در نظر داشتند، ممکن نیست. هر انقلابی با انقلاب در اندیشه ها و اخلاق در سطح توده ها آغاز می شود. بنابراین تحقق انقلاب مستلزم تحول در جهان بینی و پیدایش نظام فکری و اخلاقی نوین است. بالمآل، انقلاب از نظر گرامشی اساساً تکلیفی فلسفی بود. از این منظر گرامشی بر آن بود که مارکسیسم باید به عنوان جنبش رفرماسیون جدیدی ظاهر شود نه به عنوان تاکتیک و استراتژی انقلاب سیاسی.

تفسیر کوژو از پدیدارشناسی هگل، راه را برای شیوه یی از اندیشیدن به جامعه و کنش اجتماعی بازمی کند که هم از محافظه کاری بدبینانه می پرهیزد و هم از آرمانگرایی لیبرالی گنگی که واقعیت های تاریخی را به حساب نمی آورد. چنین شیوه اندیشیدنی را به خوبی می شد به روح مارکسیسم وفادار دانست، اما با شرح رسمی و حزبی نظریه مارکسیسم مطابقت نداشت. با همین نقطه عزیمت نظری (مارکسیستی)، مکتب فرانکفورت با رویکردی انتقادی تلاش می کند از رهگذر آموزه های نظریه پردازانی همچون تئودور آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه، هابرماس و دیگران، دریافت ما را از پدیده هایی فرهنگی همچون عقلانیت ابزاری، صنعت فرهنگی، صنعت دانش، کنش ارتباطی، تسلط و مشروع سازی افرایش دهد. این اندیشمندان به مقوله «آگاهی» نیز توجه دارند و در این زمینه می کوشند نظریه فرویدی را در کارشان ادغام کنند. این متفکران «به موجب نقد بدبینانه از فرآیند عقلانیت جامعه نو به سرعت از اندیشه تاریخی و اجتماعی مارکس دور شدند و به نقد فرهنگ و ایدئولوژی به عنوان عاملی مهم در رهایی از سلطه روی آوردند».

آدورنو و هورکهایمر در کتاب دیالکتیک روشنگری، عامل اصلی در حفظ سلطه را نه صرف آیین اثباتی به عنوان فلسفه علم و جزیی از تفکر بورژوازی، بلکه خود علم و تکنولوژی و آگاهی تکنولوژیک یا عقل ابزاری می دانند. این نوع تازه سلطه در جامعه سرمایه داری پیشرفته، دیگر سلطه طبقاتی نیست زیرا ساخت طبقات اصلی جامعه سرمایه داری در نتیجه تحول تاریخی آنچنان دگرگون شده است که طبقات دیگر عوامل اصلی تغییر در نظام اجتماعی به شمار نمی روند و هر دو طبقه اصلی جامعه در حفظ وضع موجود متحد شده اند. از این نظر مکتب فرانکفورت در مقابل دو تعبیر عمده از ماتریالیسم تاریخی، یعنی مارکسیسم ارتدوکسی و مارکسیسم هگلی جبهه گیری کرد.

نوع دیگر رهیافت نومارکسیستی، مارکسیسم ساختاری است. در حالی که نظریه انتقادی بر عوامل ذهنی تاکید می ورزد، مارکسیست های ساختاری بیشتر به عوامل ساختاری توجه دارند. مارکسیست های ساختاری همچون آلتوسر و پولانزاس نیز جبرگرایی اقتصادی را نقطه شروع کارشان قرار دادند. این جهت گیری، آنها را به سوی ساختارهایی چون دولت و ایدئولوژی کشاند، البته با این تصور که این ساختارها در برابر اقتصاد «خودمختاری نسبی» دارند. به رغم این، آنان اقتصاد را مهم ترین عامل ساختاری می انگارند. مارکسیست های ساختاری نه تنها محدودیت های جبرگرایی اقتصادی را در بعد ساختاری رد می کنند، بلکه به ذهن گرایی مکتب انتقادی و مارکسیسم هگلی نیز به شدت انتقاد دارند.

نیکوس پولانزاس در کتاب قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی (چاپ فرانسه، ۱۹۶۸) مشکلاتی را در خصوص موضوعات محوری تئوری مارکسیستی در تطبیق با کشورهای سرمایه داری امروزی مورد شناسایی قرار می دهد. در مورد ویژگی غیرسیستماتیک مارکسیسم کلاسیک، پولانزاس معتقد است ما به جای ارائه و استخراج ساده یکسری مفاهیم موجود در مارکسیسم کلاسیک، باید به تجزیه و تحلیل جزییات چنین مفاهیمی جهت بالا بردن توان تحلیلی آنها بپردازیم. با توجه به خلأهای موجود در نظریات مارکس و تفاسیر صورت گرفته از آن، پولانزاس خود را در موقعیتی می بیند که باید جهت فهم عملکرد دولت های سرمایه داری کنونی این خلأها را پر کند و در این مسیر او آزادانه مفاهیمی را از روش ساختارگرایانه آلتوسر وام می گیرد و به خصوص توجه ویژه یی به ساختارها و عملکردهایی که در نظام سرمایه داری کاربرد دارد، نشان می دهد.

از دیدگاه پولانزاس نظرات مارکس در خصوص مفهوم شیوه تولید بسیار سطحی است و به ویژه در خصوص شیوه های تولید ماقبل سرمایه داری که از آن به عنوان شیوه یی جهت ایجاد نظام سرمایه داری یاد می شود، این امر صادق تر است. یک رشته مفاهیم مشابهی نیز وجود دارد که باعث می شود به این هشدار توجه کنیم که نباید به مارکسیسم به طور سطحی نگاه کرد. اینجا تاریخ جهت تطبیق با مدل تئوریکی دوباره طراحی می شود؛ یک نارضایتی از درون حلقه مارکسیستی و سپس پسامارکسیسم شنیده می شود. جهت ارائه چنین ساختارهای مقایسه یی تئوریسین ها به جای انگاشتن نظرات مارکس به عنوان مجموعه گفتارهایی مقدس باید به تفسیر و تجزیه و تحلیل این گونه نظرات بپردازند. ولی متاسفانه گرایش عمده در طول تاریخ مارکسیسم به سمت همین مقدس انگاشتن نظریات مارکس بوده است. سوالی که همیشه مطرح بوده این است که جهت پر کردن خلأهای موجود تا چه اندازه ما می توانیم از نظرات موجود دور شده و هنوز نیز خود را مارکسیست فرض کنیم؟ انتقادات داخلی مانند نظریات پولانزاس یک نوع فتح باب تلقی می شود. عادت انتقاد بسیار مشکل زا است و نمی توان آن را از بین برد و بر این اساس کلیت تئوری آسیب پذیر می شود.

نظرات مارکس در خصوص طبقه نیز آنچنان که شایسته است روشن و واضح نیست، و پولانزاس مجبور است نظرات پیچیده تری در خصوص منازعات طبقاتی در جوامع سرمایه داری ارائه کند که مورد توجه مارکس واقع نشده و در نظرات او موجود نیست. ساختار طبقه در جامعه همیشه با مدل ذهنی منطبق نیست. اگر یک فرماسیون اجتماعی که از طبقات مختلفی تشکیل شده، تصور کنیم، متوجه می شویم چنین طبقاتی با مدل تئوریکی آن فرماسیون منطبق نیستند. (درخصوص شیوه تولید نیز، به همین صورت است و در یک شیوه تولید در هر زمان عناصر مختلفی از شیوه های تولید سابق نیز وجود دارد.) پولانزاس نظرات خود درخصوص شکاف های طبقاتی را جهت پر کردن خلأهای موجود در مدل تئوریکی طبقه ارائه داد. ناسازگاری های آشکار در رفتارهای طبقاتی را می توان بر اساس تئوری شکاف های طبقاتی توضیح داد.

ممکن است در درون یک مدل تئوریکی شیوه تولید، یک طبقه مجزا و همگن در نظر گرفته شود، ولی در یک موقعیت تاریخی اغلب چنین طبقه یی اشکال مختلف به خود گرفته و گهگاهی ممکن است با طبقات دیگر مانند گروه ها (خودمختار یا غیرخودمختار) برخورد کرده یا با آنها ادغام شود. نمونه یی بارز از چنین برخوردها و ادغام هایی که توسط طبقات صورت می گیرد در کتاب طبقات در سرمایه داری امروز با این توضیحات آورده می شود.

متخصصان در امر تولید در موقعیت طبقه کارگر قرار می گیرند. برای مثال، آنها به کرات در اعتصابات از طبقه کارگر حمایت می کنند، ولی این به این معنا نیست که آنها جزیی از طبقه کارگر محسوب می شوند، زیرا ساختار طبقاتی که آنها در آن قرار گرفته اند را نمی توان با موقعیت طبقه یکسان معرفی کرد، بلکه این مساله که آنها گاهی طرف طبقه کارگر را گرفته و گاهی به سمت طبقه بورژوازی (موقعیت طبقه بورژوازی) می روند، خود ناشی از ساختار طبقاتی آنهاست. نمی توان متخصصان را زمانی که در موقعیت طبقه بورژوازی قرار می گیرند جزیی از این طبقه فرض کرد. همان طور که زمانی که در موقعیت طبقه کارگر قرار می گیرند نیز، نمی توان آنها را جزیی از این طبقه به حساب آورد.

بنابراین طبقات در موقعیت های ویژه فرهنگی و بسته به شرایط، می توانند کمتر یا بیشتر مورد توجه قرار گیرند. شکاف ها و گسیختگی ها ممکن است به عنوان نیروی اجتماعی، حتی اگر با مدل تئوریکی تطابق نداشته باشند مدنظر قرار گیرند. ناکامی در شناخت واقعیات موجود سبب شده است مارکسیست های کلاسیک در تعمیم تئوری شان به موقعیت های سیاسی و اجتماعی مختلف نتیجه گیری های نادرستی ارائه دهند. به عنوان مثال، بورژوازی اغلب به دسته های مختلفی تقسیم می شود (واقعیتی که به طور مشهودی از آن آگاه بوده است) و نظریه پردازان مارکسیست در تحلیل هایشان به خاطر فقدان چنین باریک بینی و موشکافی توان شناخت جایگاه قدرت سیاسی در فرماسیون اجتماعی را از دست داده اند. منازعات طبقاتی هرگز در یک وضعیت ساده ظاهر نمی شوند. ما به جای آن با شکاف ها و بلوک هایی مواجه هستیم که مجبوریم آنها را با تئوری خودمان تطبیق بدهیم. گرچه تمامی اهداف و اصول تئوریک را شامل نمی شود.

ما همچنین نیازمندیم از این تفکر که منازعات طبقاتی در محیطی آشکار به وقوع می پیوندد دوری گزینیم. از نظر پولانزاس همان طور که او در عباراتی به یادماندنی اشاره کرده است، ایدئولوژی ها پدیده هایی نیستند که به دنبال منازعات طبقاتی به وجود آیند، زیرا اگر به این صورت می بود باید منازعات طبقاتی برای مارکسیست ها جنبه ساده تری پیدا می کرد، در صورتی که این پدیده پیچیده تر از این حرف ها است. ما نیاز داریم به عنوان مثال، امکان عدم یکپارچگی طبقه کارگر را به خاطر اثر پذیرفتن از ایدئولوژی های بورژوازی در نظر بگیریم. اگر ما چنین مفروضات و نظراتی را درخصوص شکاف های طبقاتی در نظر نگیریم، در تحلیل های سیاسی مان دچار نتیجه گیری های نادرستی خواهیم شد.

یکی دیگر از تحولات نوین در عرصه رهیافت های نومارکسیستی، همان است که اسکات لش و جان اری (۱۹۸۴) نظریه بازی مارکسیستی نامیده اند. این نظریه، در کار جان رومر (۱۹۸۲) و جان الستر بیشتر از همه آشکار است. همچنان که از نام این نظریه برمی آید، این نوع نظریه مارکسیستی ریشه در نظریه بازی دارد که در اقتصاد مشهور است. این نظریه با این فرض آغاز می کند که کنشگران موجودات معقولی هستند و در پی به حداکثر رساندن منافع شان هستند. این نظریه گرچه الزام های ساختاری را می پذیرد، ولی نمی گوید این الزام ها همه گزینش های کنشگران را تعیین می کنند.

بدین سان نظریه بازی مارکسیستی، کوشش در جهت ایجاد یک مبنای تحلیلی خرد در نظریه مارکسیستی را که در نظریه انتقادی بسیار مشهود است، ادامه می دهد، هرچند کنشگر معقول در نظریه بازی از کنشگر نظریه انتقادی بسیار متفاوت است، زیرا کنشگر در نظریه انتقادی مبنایی فرویدی دارد. نظریه بازی به تحلیلگر اجازه می دهد که به فراسوی گزینش های معقولانه کنشگر واحد برود و به وابستگی متقابل تصمیم ها و کنش های تعدادی از کنشگران بپردازد.

تحلیل بازی ها، استراتژی های کنشگران گوناگون و پیدایش تجمع هایی چون طبقات اجتماعی را تبیین می کند. به اعتقاد الستر روش بنیادی مارکس برای تبیین پدیده های اجتماعی، توجه به پیامدهای قصدنکرده کنش انسانی بود. به نظر او مارکس رهیافت «فردگرایی روش شناختی» را در پیش گرفته بود یا «بر این عقیده بود که همه پدیده های اجتماعی- ساختار و دگرگونی شان- اصولاً از طریق شیوه هایی که تنها به افراد راجع است- دارایی ها، هدف ها، باورداشت ها و کنش هایشان- قابل تبیین اند».

اندکی که در این مسیر واسازی مارکسیسم ارتدوکسی گام برمی داریم، با آموزه های هندس و هرست مواجه می شویم. این دو اندیشمند مارکسیست، در کتاب هایی مانند شیوه های تولید ماقبل سرمایه داری، شیوه تولید و صورت بندی اجتماعی و سرمایه مارکس و سرمایه داری امروز، یک تجدیدنظر اساسی تئوریک را به منظور توانا ساختن مارکسیسم در ادامه ایفای یک نقش فرهنگی مهم پیشنهاد می کنند. آنان از منظری رفرمیستی، توجه ما را به نواقص و مشکلات موجود در تئوری مارکسیستی و سنت متداول در مارکسیسم که به نظر آنها یکسری از کج فهمی های ماتریالیسم اولیه است، جلب می کنند.

هندس و هرست همچنین به ما می گویند یک شناخت نادرست که باعث ترکیب و آمیختگی تئوری مارکسیستی با آثار مورخان شده است، تئوری مارکسیستی را به فلسفه و روش تاریخی تقلیل داده است. مارکسیسم علم تاریخ نیست و کار تئوریکی مارکسیستی ارتباطی با کارهای مورخان ندارد. انکار این نکته که مارکسیسم علم تاریخ است، در زمانه خود، یعنی در زمانی که (اواسط دهه ۱۹۷۰) در حلقه مارکسیسم غربی نظرات تجدیدنظرطلبانه ساختاری آلتوسر به عنوان علم مسلط است، یک کنش واسازانه موثر تعریف می شد.

هندس و هرست هجمه شالوده شکنانه خود به مارکسیسم ارتدوکسی را با به چالش کشیدن غایت شناسی مارکسیسم عمق و گستره افزون تری می بخشند. اما این چالش بنیان برانداز، بسیاری را با این سوال مواجه می کند که آیا مارکسیسم می تواند بدون غایت شناسی که به عنوان تصوری فراگیر در این نظریه وجود دارد، زنده بماند؟ پافشاری این نویسندگان مبنی بر اینکه ما باید غایت شناسی را کنار بگذاریم، باعث نابودی قرائتی از مارکسیسم می شود که مدت ها توسط طرفداران این نظریه به عنوان قرائت برتر و مسلط فهمیده می شده است. و همچنین آنها با طرح این ادعا به طور مجادله آمیزی آنچه مارکسیسم را مردمی ساخته تحت الشعاع قرار داده اند. مارکسیسم بدون غایت شناسی، مانند مارکسیسم بدون مفهوم سرنوشت و تقدیر است و این مفاهیم چندین نسل از طرفداران مارکسیسم را تحت تاثیر خود قرار داده است. هندس و هرست به جای نگرشی ایده آلیستی، دیدگاهی رئالیستی به ما ارائه می دهند، به علاوه آنها به ما یک مارکسیسم کم قدرت ارائه می کنند.

هسته اولیه انتقادات آنها از غایت شناسی در مارکسیسم، به این مساله برمی گردد که چنین نگرشی معتقد است تمامی شیوه های تولید، هسته های جایگزینی و تغییر را در درون خود نهفته دارند و این مساله باعث شده است فرآیند های فرهنگی از این دیدگاه جدا شده و مورد غفلت قرار گیرند (یک انتقاد عمومی از مارکسیسم ساختارگرا). در این نگرش، شیوه های تولید می توانند تا مدت زمان نامعلومی ادامه پیدا کنند و ما مانند جامعه شناسان نمی توانیم منتظر فروپاشی شیوه های تولید به خاطر تناقضات درونی شان باشیم. به بیان دیگر از این منظر، سرمایه داری به خودی خود نمی تواند نابود شود، بلکه این امر باید از طریق عمل سیاسی صورت گیرد و هیچ چیزی در درون سرمایه داری وجود ندارد تا سوسیالیسم از آن منتج شود و نیز هیچ چیز در درون فئودالیسم یا شیوه های ماقبل فئودالیسم نیز وجود ندارد تا از آن سرمایه داری به وجود آید.

هندس و هرست با گرایش ضدذات گرایانه خود تصریح می کنند که صورت بندی اجتماعی باید در قالب اصل علیت مادی با توجه به روابط واقعی موجود که تاثیرات مشخص تولید می کند، تحلیل شود. مارکسیسم به جای تحلیل واقعیات و ساختن یک تئوری بر این اساس، ابزارهای تئوریکی ارائه می دهد که نتیجه و برون داد آن از قبل مشخص است.

غایت شناسی، دشمن مارکسیسم حقیقی است. و به جای آن، هندس و هرست روی منازعات طبقاتی تاکید می کنند که خود در جهان خارج و واقعی به جای نگرش ذهنی موجود جهت تحلیل کفایت می کند. به مدل های نظری نباید اجازه داد در مورد نتایج، تصمیم گیری کنند. چیزی که اغلب در سنت مارکسیسم کلاسیک اتفاق می افتد، جایی که فرمول های ویژه یی مانند فهم هژمونی در صورت لزوم جهت تضمین ارائه نتایج حقیقی و واقعی گسترش می یابد.

محمدرضا تاجیک